ببخشیداگه پارت دو رو دیدید یا ندیدیددوباره مینویسم شاید یکمرتغییر کنه
بااینکه زمین شکافته بود رفتم یه نگاهی بندازم اونجا یه چیز قرمز دیدم رفتم برش داشتم از طریق چوب دستیم به لیدی باگ زنگ زدم صدای زنگشو دنبال کردمو لیدی باگ خونیو زیر سنگای خیلی بزرگ بدو سنگارو خواستم کنار بزنم اما بااینکه تکون نمیخوردن از پنجه برنده استفاده کردم سنگاه رو تخریب کردم و لیدیباگو توبغلم صدا میزدم اما نه تکون میخورد نه نفس میکشید ته حرف میزد تا اینکه گریم گرفتو گوشوارش صدا داد به حالت عادی برگشت و اون کسی نبود جز مرینت تمام این مدت تو لیدی باگ بودی????
گوشوار هاشو برداشتم و گذاشتم رو گوشای خودم بعد ارزو کردم که لیدی باگ زنده بشه اون زنده شد خونشم پاک شد از زبون مرینت بلند شدمو دیدم کت نوار به قدرت مطلق رسیده گفتم چیشده بود محکم اومدو بغلم کرد گفت مرینت من تورو از دست داده بودم گفتم چی گفت تو مرده بودی چشمام گرد شد گفت اگه من زنده شدم پس کی مرده گفت همون شرور کفتم تو بخاطر من یه ادم بیگناه رو کشتی?
(اگه زدی کت نوار خودشو میکشت کی از پاریس محافظت کنه )گوشوارهامو گرفتم و رفتیم پیش استاد فو باهم رفتیم داخل از زبون استاد فو:اومدن داخل گفتم شما هویت همو فهمیدین ادرین گفت استاد راستش مرینت مرده بود گفتم پس تو گوشوارشو برداشتی و ارزو کردی زنده شه اما درعوض یک نفر میمیره اون کی بود ادرین گفت همون شروری که مرینتو کشته بود گفتم اشکالی نداره درهر صورت ما به لیدی باگ احتیاج داریم
از زبون مرینت:رفتیم بیرون شب شده بود و ادرین بامن اومد خونه ی ما خوابیدیموفردا صبح که رفتیم مدرسه باورت نمیشه کلویی با همه مهربون شده بود سابریناهم که مثل همیشه دنباله رو کلویی به همه شیرینی میداد حتی به منو ادرین
زنگ خورد رفتیم کلاس درسو شروع کردیم اون روز هیچکی شرور نشده بودمدرسه که تموم شد با ادرین رفتیم تو یه کوچه و دوتامون تغییر شکل دادیم رفتیم رو سقف خونه ها بانیکس اومد بردمون تو زمانها یه زمان بود که من با ادرین
باهم ازدواج کردیم ویه پسر به اسم سایمون که استادفو برای تولدش معجزه گر لاکپشتو داده بود منو ادرین تمام جعبه معجزه گرا رو داشتیم چون استاد فو دیگه توان هیچکاریو نداشت و پیش منو ادرین زندگی میکرد اما ماکه اون زمان رو دیدیم خیلی خوشهال شدیم بانیکس مارو اورد بیرون همون موقع مایورا و ارباب شرارت اومدن سراقمون باهاشون جنگیدیم ازقدرتامون استفاده کردیم معجزه گراشونو برداشتم و دوباره رفتیم پیش استادفو و چقدر خوشهال شده بود از طرف دیگه ادرین ناراحت بود که پدرش و ناتالی مایورا و ارباب شرارت هستن
اون روز بهترین روزای همه ی شهر پاریس بود همه تا پنج روز جشن میگرفتند ادزین دیگه هیچوقت به خونشون بر نمیگشت از اون موقع الیا همش تو وبلاگش چیزای قهرمانی مینوشت و تو خبر نگاری استخدام شد کلویی هم کاری کرد که بچه های معلول هم بیان مدرسه نیتن هم بزرگ ترین نقاش دنیا شد
دوستان ببخشید اگه کم گذاشتم اما تو پارت سه هیجانی ترش میکنم ویکم شبیه داستان یک نفر دیگه میشه
مطمعن باشین که پنجاه تا شماره باشه
اگه نظر بزارین ممنون میشم بای تا پارت سه
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)