
فصل دو از اینجا شروع میشه
بیدار شدم دیدم در یک اتاق شبیه اتاق پرنسس های تو داستان ها هستم بعد یهو یکی در را باز میکنه میبینم خیلی شبیه دوستم آنی هست موهاش کپ اون زرد هست (اون با اون یکی دوستم(امیلی )که اونم آمده توی اینجا دوقلو هستند ) ازش پرسیدم :(( توکی هستی ؟)) گفت :((یعنی تو نمیدونی؟ من دوستت آنی هستم ؛ البته اگه تو جسیکا ی دنیایی هستی که من ازش اومدم بعد گفتم آنی اونم گفت جسیکا بعد همدیگر را بغل کردیم و من بهش گفتم :((تو خبر داری سر امیلی چه بلایی اومده؟؛ آخه من که یه پرنسس شدم توهم توهم . )) (یه ژنرال ؟ ) (آره ) بعد با تعجب پرسیدم :(( ژنرال شدی ؟ )) گفت((همه مثل تو اونقدر خوش شانس نیستنکه یه پرنسس بشن فقط امیدوارم اون یه دزد یا یه روانی یا همچین چیزی نشده باشه. )) با سر تائید کردم ، بعد ازش پرسیدم ((تو داستان های پرنسسی خواندی ؟ )) گفت ((آره خیلی کم تو و امیلی بیش تر به این داستان ها علاقه دارید؛ حالا چرا پرسیدی ؟ )) گفتم :(( چون باید مثل شخصیت هایی که پیدا رفتار کنیم و تو کتاب ها نوشته چطور رفتار میکردن . )) (حق با توئه ) بعد گفتم :(( پس الان باید بریم برای صبحانه . )) بعد رفتیم و صبحانه خوردیم بعد آن
رفتیم بیرون نما ی قصر خیلی قشنگ داخل قصر گلبهی بود و گل آرایی زیبایی داشت و سقف راهرو هایش تونل مانند و سقف اتاق هیش گنبد مانند بود و همه اش چهار برج و یک برج بزرگ بود که فقط در همکف از طریق راهرو ها به هم وصل شده بودند دور قلعه یک رود خانه بودو قبل از آن در خاک های دور قصر گل آرایی داخل را داشت دیوار های قصر سفید بود و سقف ها کرمی دور قصر شهری بزرگ بود که بعد از شهر از شمال به جنگل راه داشت و از جنوب و شرق و غرب به بقیه ی قلمرو ها باغ قصر هم در پشت آن به شکل یک نیم دایره ی بزرگ بود جسیکا و آنی داشتند به جایی در باغ میرفتند که رود از آن میگذشت که ناگهان
یک ندیمه آمد و گفت : شاهدخت پدر و مادر شما به زودی برمیگردند
ندیمه ای اومد و گفت (پدر و مادرتان شاه تد و ملکه ماری دارند از سفر برمیگردند .) با تعجب به آنی نگاه کردم( وقتی ندیمه رفت ) اونها اسم پدر و مادر واقعیم هستند بعد آنی بهم گفت( فکر کنم تو یه جهان موازی هستیم ، من دیگه باید برم به بقیه آموزش نظامی بدم ؛ درس کلاس تیر اندازی مدرسه اینجا بدرد میخوره ! )بعد وقتی میخواست بره
روی آب رود چند تا حباب درست شد و یه پری دریای بیرون اومد گفتم ( امیلی تویی؟ ) گفت ( آره . ) آنی و امیلی همزمان گفتن ( خواهر )و هم دیگه را بغل کردن امیلی به ما گفت (همه تو این دنیا عمر جاودانه دارن اینو از پری دریایی های دیگه شنیدم و تازه هر یه ثانیه تو اون دنیا تو این دنیا اندازه ی یه ساله ! ) بعد گفتم ( خبر های خوب پشت هم میان . ) بعد آنی گفت ( خب دیگه من باید برم بعد از غروب خورشید همینجا قرار میزاریم همه قبول کردیم و رفتیم به وظایفمون برسیم
خورشید غروب کرد رفتم سر قرار آما دیدم آنی با اسبش اومده بهش گفتم چراراونو آوردی گفت چون اون راه رفتن ما از این دنیا است . خلاصه اول نفهمیدیم منظورش چیه اما بعدش
دیدم اسبه داره حرف میزنه تعجب نکردم امیلی هم همینطور دیگه به چیز های عجیب عادت کرده بودیم اسبه گفت (سلام اسم من باب هستش من میدونم شما از یه دنیا یه دیگه اومدین منم به اونجا رفتم اما اونجا من فقط یه اسبم حرف نمیزنم ! خلاصه راه رفتن به دنیا شما اینه اون جعبه یکی تو دنیا ی ما هست و یکی توشما مال اینجا هم دست منه . ) گفتم :( پس معطل چی هستی مارا بفرست خونه . ) باب گفت ( اما تا شما چشمه ی ضرب در 2 را پیدا نکنید نمیشه چون فقط یکی از شما سه تا وجود دارهو باید آب اون چشمه را بخورید تا دوتا بشید یکی تون میمونه یکیتون میرهگفتیم باشه
تا پارت بعد
نظر بدید ممنون میشم
.......
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (5)