خب بریم ادامه داستان🥺🥺
از زبان شی هیو: بعد از اینکه از اون محیط عصاب خورد کن 😠😡دور شدم🚶♀️🚶♀️ به سمت کلاس به راه افتادم که یدفه دو تا خر 🦓🦓پریدن روم و شروع کردن به عرعر کردن....خر شماره۱:واییییی😍..شی هی جون..کارت عالی بود🥰..دختر..باید قیافه ی وارفتشو می دیدی 😂🤣 خر شماره۲: آره راست میگه شی هی جونم😘...باید قیافه ی وارفتشو می دیدی😁... یعنی داشتم زیرشون له میشدما😐😖... خدایا من چه گناهی کردم که تو منو گیر این موجودات جهش یافته ی فراریخته ای انداختی😣😟....داد زدم:گور به گور شده ها از روم بلند شید😠😖..خفم کردین😣... با دادم..مثل کانگورو بالا پریدن 🦘🦘و دوباره افتادن روم که جیغ زدم:..له شدممممم😱😭..که ایندفه سریع از روم بلند شدن... از اون جایی که خوب می دونستن من وقتی اصابم صفر باشه جرشون میدم😤😠 فوراً به سمت کلاس دویدن🏃♀️🏃♀️ ...عین فشنگ بی توجه به دردم دنبالشون به سمت کلاسم دوییدم🏃♀️... اونا سریع وارد یکی از کلاسا شدن...درم بستن🚪... رفتم پشت در و هی بهش میکوبیدم 👊👊و داد میزدم:...روانی های فرا زمینی😠😤.. درو باز کنید😩...اگه نکنید😠😖...خودم در میشکونم میام تووهاا😠😡... بیاین در رو باز کنید🚪👊👊...همین جوری داشتم داد وقال میکردم که🗣🗣... یکی یدفه دستشو روشونم گذاشت...که چون یدفه ای بود گورخیدم😱😱..سریع به سمت صاحب دست برگشتم که...
(راستی تو مدرسه کسی جز سا کورا و فلور رفتارش اصلا با شی هیو خوب نیست😭😭 همه اونو مثل لجن میدونن😡🤬)(مظلوم گیر آوردن😟)
زبان کاناوا: بعد از اینکه به آقای لابن(فامیل مدیرس😉)خودم رو معرفی کردم ایشون خیلی با احترام بهم خوش آمد گفتن 😮😁و بهم پیشنهاد دادن که مدیره:ببخشید جناب آقای گوفال😕(فامیل کاناواعه)میشه..پیشنهاد بدم که بریم و توی مدرسه بچرخیم تا شما با محیط اینجا وکلاستون بیشتر آشنا شین😓😔 من:چرا که نه حتما😁(از این رفتارش تعجب نکنین آخه بابابزرگمون باهمه خوبه به جز دخترا😁😀[البته نویسنده نه چون ازش میترسه نمی تونه باهاش در بیوفته😂😂]) و به سمت در اتاق رفتیم🚪 وازش خارج شدیم............همین جوری که داشتیم توی کلاسا می چرخیدیم و قدم میزدیم🚶♂️🚶♂️(اوه اوه ادبیاتت از پهنا تو حلقم😐🙄) که یهو دوتا دختر که معلوم بود خیلی ترسیدن😕😕 از کنارمون گذشتن و به سمت یکی از کلاسا رفتن و واردش شدن و درم با شدت بستن 🚪.....من و آقای لابن(دوباره یاد آوری میکنم که این فامیل مدیرس😁) همین جوری با بهت داشتیم به اون در نگاه میکردیم😐...که یکدفه یه چیزی عین یوز پلنگ از کنارمون ردشد🐆🐆(اوه...کجاییی شی هیو بیا ببین که از آدم👧 تبدیل به یوز پلنگت کردن🐆 حتما دو روز دیگه هم گاو 🐂سه ترکت میکنن وجی نویسنده:خفه میشی یا خفت کنم بوزینه😑😡🐐...هی وسط داستان می پری🤨😠.. من {نویسنده}:آینه.. آینه☺️☺️...وجی نویسنده:پوففف دخت..[یدفه وسط حرفش پریدم😊[یه سوال مگه
میشه وسط حرف وجدانم پرید😁🙂]]..من {نویسنده}ساکت شو😁..داستان خودمه هر کاری دوس دارم توش انجام میدم🙂😊 ... وجی {نویسنده}:ای خداااااا😫...اه.. باشه😖🙁..{آروم} گاومیش بوزینه😕🙁..)وبه طرف اون کلاسه که اون دو دختر توش رفته بودن رفت و ....هی به در🚪 می کوبید واز اون دخترا می خواست در رو باز کنن ..اما اون دخترا فک کنم ازش خیلی می ترسیدن🤔🤔 چون اصلا در رو باز نکردن😆😊 وجی کاناوا:هه چه جالب😏 کاناوا:تو یکی ساکت 😑... هر وقت گفتن هلو 😌... بپر تو گلو😜 حالاهم برو می خوام بقیه اتفاقات رو برسی کنم😌😲 وجی کاناوا:...هه..چشم جناب کاراگاه..بفرمایید😏😏....کاناوا:مرسی😊(نمی دونم وجی اینو چیکار کردم که هی پوزخند میزنه😫😣)خب ....دختره همین جوری داشت به در می کوبید👊👊 که آقای لابن با عصبانیت تمام 😡😡به طرفش رفت و...دستشو رو شونش گذاشت.. که دختره سر جاش خشکش زد🤨...به ترس به طرفمون برگشت😶🙄... که ایندفه من خوشکم زد 🤐🤐...ای...این که ..همون دخترست که تو حیاط دیدم🌴🌳...همون که زد بدجور اون پسره رو پنچر کرد🤨🤔(مگه لاستیکه بوده که پنچرش کرده🤐💔)....به بطرفشون رفتم که تازه متوجه مکالمشون شدم ...آقای لابن:دختره..خیره سر ... این چه کاری بود کردی😡...دختره سرشو پایین انداخت و با ته ته پته گفت : م..م..من..واقعا معذرت می خوام آقای لابن😨😰...آقای لابن:من معذرت پعذرت حالیم نمیشه..من فقط..یه دانش آموز آروم می خوام..و از دانش آموز ..پر سرو صدا...اصلا خوشم
خوام..و از دانش آموز ..پر سرو صدا...اصلا خوشم نمیاد..بهتره فردا با پدر و مادرت بیای مدرسه..فهمیدی😡🤬.. دختره سر شو بالا آورد با بغض داد زد:چرا انقدر میگی پدر...چرا هی میگی مادر😢..مگه..مگه.. من آدم نیستم ..چرا...چرا باهام همش عین خدمتکارتون رفتار میکنین🥺🥺..چرا عین یه کثافت باهام رفتار میکنین..{آروم}نکنه..نکنه به این خاطره که پدر و مادر ندارم🥺😢😢...به خاطر اینه مگه نه😢...دوباره داد زد:مگه تو آدم نیستی یکم در کم کن😭😭..وبعد جناب آقای لابن رو به طرفی هل داد که من سریع گرفتمش..خودشم همون موقع سریع به طرف بیرون دوید🏃♀️..و از مدرسه خارج شد🏫...نمی دونم چرا ولی من پشت سرش شروع کردم به دویدن 🏃♂️(شی هیو جونم بلا خره تاقتش تموم شد😭😭😭)
از زبان شی هیو: شروع کردم به دوییدن 🏃♀️🏃♀️و همین طور که می دوییدم... اشکامم به شدت بیشتر رو گونه هام سر می خوردن و پایین میومدن😭😭...انقد دوییدم و دوییدم که دیگه خسته شدم اما بازم به دوییدنم ادامه دادم 🏃♀️🏃♀️که نمی دونم پام به چه چیزی گیر کرد که افتادم زمین..به زور از جام بلند شدم..وبه اطرافم نگاه کردم...اینجا دیگه کجاست😥..من اینجا چیکار می کنم🤨🤔..یعنی اینقد دوییدم که متوجه نشدم که دارم کجا میرم🤨😮.. واه الانم که شب شده😐😲...یهو... دستامو بهم کوبیدم و گفتم :وای..چه جالب🤩(گفتم که دخترمون یکم شل میزنه😁)..ولی حالا چطور راه خونمونو پیدا کنم🤔..یه نگاه پکر به اطراف انداختم😐😑..هومم..بهتره که این کوچه پس کوچه ها رو بگردم تا شاید راهمو پیدا کنم🥰😚..شروع کردم به راه رفتن🚶♀️🚶♀️ تا راهمو پیدا کنم که با صدایی که از تو کوچه شنیدم سرجام خوشکم زد😶😶...فرد ناشناس:ببینم خوشکله..داری با این عجله کجا میری🤤🤤..یه صدای ضعیف دیگه هم اومد انگار صدای یه دختر بود...که میگفت:ع..عوضی..ب..به من ..ن..نزدیک ن..نشو😰😱.. به سمت اون کوچه رفتم که توی تاریکی چندتا آدم نامشخصو دیدم👥👥..فرد ناشناس شماره۱:نمیشه خوشکلم😘...چون هنوز باهات کار دارم🤤😋...و دستشو به طرف یکی از سایه ها برد..سایه با لرز گفت:به..به من دست نزن😰😰😱..با شنیدن صدا ضعیف سایهه فهمیدم که چند نفر مزاحم اون سایهه که صداش ضعیف بود و به نظر میومد که دختر باشه شدن🤨😑..اومدم به سمتشون
میومد که دختر باشه شدن🤨😑..اومدم به سمتشون برم که یدفه یکی داد زد:اینجا چه خبره😠...به طرف صدا برگشتم.. که یه نفر دیگه رو توی سایه کوچه دیدم👤..دوباره گفت:چرا حرف نمی زنین..گفتم اینجا چخبره😠..چرا مزاحم این خانم محترم شدین😡🤬..اون پسر مزاحمه گفت:هه..شما کی باشی 😏 ..پسره از زیر سایه در اومد وگفت:کسی که اینجا سوال میپرسه منم نه تو😡..با دیدن چهره پسره چیزی نمونده بود فکم به زمین بچسبه..این..اینجا چیکار میکنه😶😩...دوباره اون پسره که ظاهرا میشناختمش داد زد:جواب بدین😡..اگه جوابمو ندین کارتونو طبق چیزی که دیدم برداشت میکنما😏😠...و اون موقست که همتون بد میبینید😏..یکی دیگه از این پسر مزاحما:..هه..هرکاری دوست داری.. انجام بده😠..پسره که میشناختمش پوزخندی زد و با لحن تمسخر آمیزی گفت:خیله خب..خودتون خواستین😏..وبه طرف اون پسرا حمله کرد..و شروع کرد به زدنشون...منم از فرصت استفاده کردم وبه طرف اون دختره ی بیچاره رفتم😕😔...که یهو😱😱 که یهوووووو 😱😱دوباره که یهووووووو 😱😱😱
خب این پارتم به خوبی خوشی به همراه کرمای سه سر نویسنده تموم شد😁😂 خب دیگه خدافظ🤗👋🏻👋🏻 چالش: اسمتو برعکس بنویس😁 و کامنت کن‼ خب خودم = اسم واقعیم برعکس کنم میشه رثوک😁😂 لقبمم برعکس کنم میشه زانلا😊😋🤣
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
انیراس
ما تو هم عین خودت عالیه😊💖میشه سارینا دیگه مگه نه😜
آره
راستی من پیجم عوض شده از این پروفایل دنبالم کنید❤
من اگه اسممو برعکس کنم میشه🌟باتهم🌟
یعنی اسمت مهتابه😜اسمت مثل خودت خوشگله عزیزم مرسی که تا اینجا اومدی و همچنین بقیه🥰
داستانت حرف نداره افرین لایکم کردم عزیزم
مرسی نفس💖