
سلام من دوباره اومدم 💃💃💃

استاد: شنیدی چی گفتم پس بیرون. ا.ت:وای خدای من بدبخت شدم بابام منرو میکشه. جیمین: نگران نباش چیزی نمیشه. ا.ت: نه تو پدر منرو نمیشناسی. (همینطور داشتم با ترس به اطرافم نگاه میکردم که چشمم به پدرم خورد). پدر: به سلام خانم ا.ت خوبید. جیمین: ا.ت تو این مرد رو میشناسی. ا.ت:آره اون پدرمه. جیمین: چی😶. پدر: ا.ت دختر قشنگم یادته بهت چی گفتم خوب دیگه حالا وقتشه. ا.ت:پدر خواهش میکنم منرو ببخشید خواهش میکنم. پدر: ا.ت دخترم دیگه خیلی دیره. (و شروع کرد به دادو و فریاد زدن همه از کلاس ها خارج شدن و داشتن به ما نگاه میکردن پدرم کمر بندش رو از کمرش کشید بیرون (دوستان قبلش من یه چیزی بگم ببخشید که ا.ت اینقدر بدبخته ولی اصلا نگران نباشید در آینده بدبخت تر هم میشه 😂😁)....راستی دوستان من این عکس جیمین رو خیلی دوست دارم به خاطر همین گذاشتم آخه توش خیلی کیوت شده☺☺
همه از کلاس ها خارج شدن و داشتن به ما نگاه میکردن پدرم کمر بندش رو از کمرش کشید بیرون و شروع کرد به کتک زدن من.....پدر خواهش میکنم لطفا نکن....همینطوری داشتم کتک میخوردم که دیدم پدرم دست از زدن من برداشته سرم رو آوردم بالا و دیدم که جیمین دست پدرم رو گرفته و نمیذاره که من رو بزنه. جیمین: ا.ت بلند شو از رو زمین....و شروع کرد با پدرم حرف زدن....جیمین: قربان من دوست دخترتون هستم(اشتباه فکر نکنین منظورش دوست معمولیه خوب دیگه بریم ادامه)شما به عنوان یه پدر چطوردلتون میاد اینکاررو با دخترتون بکنید....پدر:تو به چه جرئتی تو کار من دخالت میکنی ها(با فریاد)....
که یکدفعه پدر جیمین رسید از تعجب چشمام درشت شد و همینطوری داشتم به پدر جیمین نگاه میکردم آخه چطور ممکنه که پدر جیمین رئیس پدرم باشه نه باورم نمیشه....پدر:رئیس شما اینجا چیکار میکنید....پدر جیمین: من پدر این جوونی هستم که یقش رو گرفتی حالا بهم بگو چرا یقه پسرم رو گرفتی....پدرم که ترسیده بود یقه جیمین رو ول کرد و همه چیز رو توضیح داد....پدر جیمین: شاید پسر من اشتباه کرده که تو کار شما دخالت کرده اما شماهم اشتباه کردید که دخترتون رو تو جمع زدین...پدر: اما رئیس....پدر جیمین: هیچی نگو نمیخوام بشنوم جیمین همراهم بیا....
پدر: ا.ت تو هم بیا دنبالم....ا.ت:بله پدر...تو فکر اتفاقات امروز بودم مطمئن بودم که حرصش رو خالی میکنه و این باعث میشد که بیشتر از پدرم بترسم داشتم با خودم فکر میکردم که پدرم صدام کرد...پدر:رسیدیم خونه پیاده شو....ا.ت:وارد خونه شدیم و من به پدرم نگاه کردم و گفتم....پدر من متاسفم...پدر:ا.ت فقط برو اتاقت همین الان...
ا.ت: خیلی عجیب بود اولین بار بود بدون اینکه چیزی بگه گفت برم تو اتاقم خیلی نگران بودم و دلیلش رو هم نمیدونستم به خاطر همین تصمیم گرفتم از خونه برم بیرون و کمی قدم بزنم خیلی وقت بود داشتم راه میرفتم و از شانس من بارون گرفت خیس آب شده بودم تا خونه هم خیلی راه بود تو فکر بودم که چشمم به پسری که رو به روم ایستاده بود و داشت بهم نگاه میکرد افتاد دوباره همون پسره بود ولی دیگه از فرار خسته شده بودم پس سر جام ایستادم اومد سمتم...
پسره:میدونی خوشگل خانم سری های قبل رو تونستی از دستم در بدی اما اینبار رو نمیذارم...ا.ت:داشت نزدیکم میشد میترسیدم دلم میخواست فرار کنم اما پاهام یاری نمیکرد داشتم بهش نگاه میکردم که جیمین رسید از چیزی که داشتم میدیدم تعجب کردم باورم نمیشد جیمین همون شخصی بود که سری قبل جونم رو نجات داده آخه تمام حرکاتش و لباس هاش همه چیزش دقیقا مثل همون شخص بود فقط تنها فرقش اینه که الان ماسک نداشت...جیمین:حالت خوبه ا.ت چیزیت نشده....
ا.ت: تو تو همون کسی هستی که سری قبل جونم رو نجات داده درسته.... جیمین: اممم نمیخواستم بگم بهت ولی آره....ا.ت:منم که خیلی خوشحال شده بودم رفتم سمتش و بغلش کردم و وقتی به خودم اومدم دیدم تو بغل جیمین هستم ازش دور شدم و ازش تشکر کردم...جیمین: میخوای برسونمت....ا.ت: منم که خیلی خجالت کشیده بودم گفتم نه ممنون میخوام کمی هوا بخورم (آخه تو این بارون خوب باهاش برو دیگه... من که بودم سوار میشدم)...جیمین: مطمئنی...ا.ت:آره مطمئنم...رفتم خونه و به سمت اتاقم رفتم و روتختم دراز کشیدم و داشتم به اون لحظه فکر میکردم از یک طرف خوشحال بودم و از طرفی دیگه خجالت زده که گوشیم زنگ خورد....
جیمین بود ترسیده بودم نمیدونستم جواب بدم یا نه ولی نتونستم به خاطر همین جواب دادم...جیمین: سلام ا.ت چقدر دیر جواب دادی نگران شدم...ا.ت:ببخشید گوشی ازم دور بود خوب چیکار داری جیمین....جیمین: هیچی میخواستم بپرسم رسیدی به خونه حالت خوبه.... ا.ت: آره رسیدم خونه و حالمم خیلی خوبه تو چی...جیمین: منم خوبم ا.ت راستی میخوای فردا من بیام دنبالت. ا.ت:آممم نمیدونم میتونی بیای دنبالم...جیمین: آره چرا که نه پس فعلا خداحافظ خوب بخواب...ا.ت:ممنون تو هم خوب بخواب...
گوشی رو قطع کردم خیلی خوشحال بودم و هیجان زده زود خوابیدم تا بتونم فردا زود بیدار بشم...زینگ زینگ(دیگه دوستان خودتون میدونید صدای آلارم گوشی)...خوب دیگه باید بلند بشم ساعت ۶ دوساعت دیگه جیمین میاد باید حاظر باشم.....(دوساعت بعد).....خوب دیگه حاظر شدم...میخواستم از پله ها بدم پایین که گوشیم زنگ خورد جیمین بود جواب دادم....بله. جیمین: ا.ت من منتظرم بیا پایین....ا.ت:باشه اومدم گوشی رو گذاشتم تو کیفم و رفتم سمت در ماشین و سوار شدم همینطور که داشتیم میرفتیم یکی اومد جلوی ماشین و..... خوب چیکار کنم میخواستی بیشتر بنویسم نه نمیشد باید جای حساس تموم میکردم راستی تو کامنت ها بگو الان دلت میخواد با من چیکار کنی چالش هم داریم پس اسلاید بعدی😊😊😚
خوب لایک و کامنت یادت نره کیوتم چالش:کلاس چندمی😢
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سلام دوستان من صاحب همین پروفایل هستم ولی ب خلطر مشکلاتی گوشیم رو ب تنظیمات کارخونه برگردوندم و الان دیگه رمزی که زده بودم رو یادم نمیاد نمیدونم چندنفر این پیامم رو میبینن شاید اصلا کسی نبینه ولی درهرصورت من ادامه داستان هام رو تو این پروفایل جدید میذارم
میرم 7 😁 درضمن عااااااااااااااااااااااالی بود
عااالی بود عشقم
من از کسایی که مثل من باشه توی زندگیش سختی کشیده دوست من هست ومی تونم درکش کنم
😞😞😞😞
آروم شودم من هروقت واسه کسایی که دوستشون دارم اتفاقی می اوفتددل شوره می گیرم ولی خوش حالم چی زیت نشوده😊😊😊😊😊😊
منم همینطور عشقم 😍😍
از این به بعد به حرف های من توجه نکن من زیادی گندش میکنم چون دلم میخواد هیجان بدم😂😂
ولی واقعا نمیدونستم یه نفر هست که اینقدر دوسم داره ☺☺
اتاق عمل چراچی شوده زود بگو تا سکته نکردم😱😱😱😱😱😱
ای بابا نگران نشو من عادتمه یکم بزرگش کنم
هیچی نشده خوردم به دیوار ابروم شکست بردنم اتاق عمل جراح پلاستیک عمل کنه یکمم سرم آسیب دیده و اینکه انگشت پام شکست همین الانم خونه هستم نگران نشو آجی
آجی جان نبودی نگران شودم چی شوده بود نبودی
داستان عالی بود😘😘😘😘😘😘😘😘😘
ببخشید که نگران شدی
اتاق عمل بودم
ممنون آبجی قشنگم
چ: پنجم
واییی خیلی خیلی کم بود😡😩😩😩
اما عالیییی بود
خوشبحالت آنلاین امتحان میدی
آخه من امتحان هام داره شروع میشه واقعا نمیرسم😞😞
ممنون عزیزم 💜💜
عالییییییییییییییییی
فقد لطفا پایانش شاد باشه و غمگین نباشه
من اکثرا تو تمام داستانام همه رو میکشم ولی شما امیدوار باش😂😂
یادم میاد یه داستان نوشتم بچه پدر و مادرش رو از دست داد بعدش یه خانواده قبولش کردن ولی اونا رو هم از دست داد و بعدش دیگه تا آخر عمرش تنها زندگی کرد😅😅
ممنون خیلی
😍😍😍