نخ آلبالویی [پارت 10.آخر]

☁️(۹ ماه بعد)☁️

هلن: مامانن!! نه! این لباس هیچ مشکلی نداره! خیلی هم خوشگل و نو هستش! |: مادر هلن: عزیزم حرف گوش کن! یه لباس قشنگ تر برات می‌خرم؛ قول میدم! ....... با صدای دعوای هلن و مامانش از خواب پاشدم. دقیق نمی دونستم قضیه چیه ولی یه حدس هایی میزدم که درباره ی من باشه!

هلن از در اومد داخل.از زبان هلن:چجوری بهش بگم ... خدایا ! من نمیتونم دوست خوبم رو با دستای خودم از خودم دور بندازم. اما هر طور که شده باید بهش بگم. از زبان نخ آلبالویی: جلو تر اومد و نزدیکم شد.چیزی نمی‌گفت.اما از چهره ش پیدا بود که دلش آروم و قرار نداره.کم کم بغض کرد و زد زیر گریه.!

هلن: آلبالویی ... من خیلی دوس‍ِت داشتم ... بدون تو نمی‌تونستم زندگی کنم و شب رو به روز برسونم اما دیگه تموم شد:(( داشت چی میگفت؟! گفتم:تموم شد؟ چی ؟! مدرسه ؟! این که گریه نداره! خیلی هم باعث خوشحالیه!!! اما موضوع یه چیز دیگه بود……

بعد از چند دقیقه غم انگیز همه چی رو فهمیدم. قرار بود من رو برای همیشه دور بندازن 😿 اما خیلی هم بد نبود.هلن گفته بود که من رو داخل یه ساک می‌ندازی که مخصوص لباسهای قدیمی‌ه اونجا پر از لباسه که میتونم توش دوستای خوبی پیدا کنم😻الآنی که این داستان رو براتون تعریف کردم توی همون ساک هستم.شاید به خوبی بیرون از اینجا نباشه ؛ اما من از بودن در اینجا هیچ مشکلی ندارم و راضی ام!

بعلهههه و اینم پایان داستان کیوت‌مون😻🍓💕 امیدوارم از تک تک پارتهای این داستان لذت برده باشید 💜خیلی خوشحال میشم که نظراتتون رو داخل کامنتا درباره ی این داستان ببینم و اگه خوشت اومد لایک کن که خیلی خوشحال میشم👀✨بریم بعدی 🙈🌿

اگه تو این داستان دقت کرده باشید شخصیت«آلبالویی» بیشتر اوقات قبل از رخ دادن بعضی اتفاقات میترسید و احساس می کرد که پایان این اتفاق خیلی بد میشه و دوباره اگه دقت کرده باشید متوجه میشید که بر خلاف تصورات نخ آلبالویی ، همیشه اتفاقات (چ خوب و بد)پایان خوبی داشتن.چالش دل‌بخواه:یکی از این اتفاقایی که گفتم رو از داستان تعریف کن.(اگه دوست داری:))

پس میشه یه نتیجه گیری کوتاه اما جالب کرد✨:اینکه بعد از تاریکی قطعا روشنایی‌ه🌿 پس ، پس از هر سخنی آسانی‌ست و زندگی به اون بدی ای فکرش رو می‌کنیم نیست.باید در سختی ها به اونایی که از ما رنج دیده تر هستن نگاه کنیم و خدارو شکر کنیم که ما خوشبختیم!💕☁️