«سلطنت»
صبح روز بعد، مالیا، مری و دو تا از دوستان مری، دنریس و الا، آماده شدند و به سمت فرانسه حرکت کردند. وقتی رسیدند، پادشاه هنری، ملکه آلیسنت و فرزندانشان—سباستین، کالی و پاول—با لبخند و احترام از آنها استقبال کردند. مالیا جلو رفت و به پادشاه و ملکه ادای احترام کرد، سپس به مری اشاره کرد که او هم این کار را انجام دهد. مری با کمی تعلل، سر خم کرد و ادبش را نشان داد. پادشاه هنری با لبخندی گرم گفت: «خوش آمدید! لطفاً اینجا را مثل خانهی خودتان بدانید و ما را هم عضوی از خانوادتان فرض کنید.» مالیا دوباره از پادشاه تشکر کرد و با احترام سر خم کرد. دنریس، کمی یواشکی به مری گفت: «اون پسر بزرگ شاهه!» و به سباستین اشاره کرد. مری با چشمانی ریز و نیش خندی گفت: «چقدر مغروره… از الان معلومه چه خانوادهای هستن، همشون مغرور. مطمئناً فرانسیس هم مثل همیناس.» بعد مری سرش را چرخاند و پرسید: «پس فرانسیس کجاس؟ من اومدم فرانسیس رو بشناسم، یا خانوادشو؟!» در همین لحظه، الا با لحنی کنایهآمیز گفت: «حلالزاده اومد.» مری برگشت و فرانسیس را دید؛ او با لبخندی مودب و کمی خودخواهانه گفت: «خوش آمدید، بانوی من.» مری کمی خشکش زد و با تعجب به فرانسیس نگاه کرد. فرانسیس نگران شد و پرسید: «چیزی شده؟» مری گفت: «نه… فقط انتظار نداشتم انقدر…» اما فرانسیس زود وسط حرفش پرید و با نگاهی شیطنتآمیز گفت: «انتظار نداشتی انقدر جذاب باشم؟» مری با عصبانیت و لحنی محکم پاسخ داد: «انتظار نداشتم انقدر خودخواه باشی!»
شب شد و پادشاه هنری برای مهمانانش یک مهمانی کوچک ترتیب داد. مری در حمام بود که مالیا برایش یک لباس آماده کرد و روی تخت گذاشت. وقتی مری لباس را دید، با نگاه ناراضی گفت: «من عمراً اینو بپوشم.» بعد از کمی جستوجو، از کمد لباس دیگری برداشت؛ لباسی ساده، ظریف و به رنگ زرشکی. وقتی مری از در سالن وارد شد، همه نگاهها به سمت او دوخته شد. مردمان عادی با احترام سر خم کردند و گفتند: «ملکه من، خوش آمدید!» یکی از حاضران با لبخندی گفت: «بانوی من، شما خیلی زیبا هستید.» مری با مهربانی و لبخندی گرم پاسخ داد: «خیلی ممنونم از همتون.» سپس به سمت مالیا رفت. مالیا با تعجب نگاهش کرد و گفت: «این چیه دیگه پوشیدی؟ چرا لباسی که برات گذاشته بودم رو نپوشیدی؟» مری با لحنی محکم جواب داد: «تو واقعاً فکر میکنی من همچین چیزی رو می پوشیدم؟» مالیا دم گوشش خم شد و گفت: «خب حداقل اینجوری خوب میشه! مری گفت: منظورت چیه؟ مالیا ادامه داد: منظورم رفتاراته، اگه رفتارات همینطور متضاد رفتار و شخصیت های اونا پیش بره اونا از تو خوششون نمیاد مخصوصا فرانسیس! اونموقع از ازدواج پشیمون میشن.» مری چیزی نگفت و آرام به سمت میز رفت تا نوشیدنی بردارد، در حالی که نگاهها همچنان روی او بود.
مری نوشیدنیاش را برداشت و قصد داشت به سمت خودش برگردد که ناگهان با پسری برخورد کرد و نوشیدنی روی لباسش ریخت. مری با چهرهای پریشان و پر از شرمندگی گفت: «ببخشید! واقعاً شرمندهام!» پسر با آرامش لبخند زد و گفت: «تقصیر شما نیست، بانوی من… من بودم که به شما خوردم، لطفاً مرا ببخشید.» او سپس یک نوشیدنی تازه به مری داد و گفت: «بفرمایید، نوشیدنی جدیدتان… آن یکی که داشتید کاملاً ریخت.» مری با لبخندی مضطرب نوشیدنی را گرفت و از او تشکر کرد. پسر سپس از جمع فاصله گرفت. مری میخواست از نوشیدنی بنوشد که ناگهان شاه هنری او را صدا زد. مری سریع نوشیدنی را به شخص دیگری داد و به سمت پادشاه رفت. اما چند لحظه بعد، جیغ بلندی سالن را پر کرد. همه به سمت صدا دویدند و دیدند، مردی که مری نوشیدنی را به او داده بود، به زمین افتاده و از دهانش کف بیرون میزند. وحشت و اضطراب سراسر سالن را فرا گرفت. دکتر فوراً به سمت او رفت و بعد از معاینه کوتاه، با صدایی سرد اعلام کرد: «متأسفم… او فوت کرد.» دکتر ادامه داد: «نوشیدنیاش آغشته به زهر بوده و او از آن نوشیده است.» مری با چهرهای پر از ترس و وحشت گفت: «اون نوشیدنی را برای من آوردند…» شاه هنری با تعجب پرسید: «یعنی چی؟» مری توضیح داد: «یک پسر نوشیدنی را به من داد، اما چون شما من را صدا کردید، من آن را به یکی دیگر دادم… و او ازش نوشید.» شاه هنری نفس عمیقی کشید و گفت: «مهمانی به پایان رسید. همه میتوانند بروند.» سپس با لحنی آرام به مری گفت: «نگران نباش، مری. هر کسی که این کار را کرده، تاوانش را پس خواهد داد.» مری سر تکان داد و با دلی پر از اضطراب از سالن خارج شد.
مری آرامآرام از پلههای سنگی قصر پایین میرفت. صدای قدمهایش در سکوت شب میپیچید و قلبش همچنان از وحشت و عذاب وجدان میلرزید. چند قدم جلوتر سگی سفید و کوچک دید. حیوان آرام به طرفش آمد و کنار دامن لباسش نشست. مری خم شد، او را در آغوش گرفت و درحالیکه اشک روی گونههایش سرازیر میشد، با صدایی لرزان گفت: «من باعث مرگ یک آدم بیگناه شدم…» همانطور که سگ را نوازش میکرد، صدایی از انتهای راهرو آمد: «اِلف! الف! کجایی تو؟» سباستین بود. وقتی نزدیک شد، مری را دید که سگش را در بغل گرفته و اشکآلود روی پله نشسته است. برای لحظهای مکث کرد. مری تا او را دید، سریع از جایش بلند شد و با پشت دستش اشکهایش را پاک کرد. «عذر میخوام… این سگ شماست؟» سباستین گفت: «بله. برای اون مردی که تو سالن مُرد گریه میکردی؟» مری نفسش گرفت و گفت: «من… من باعث مرگ یه آدم بیگناه شدم. اگه نوشیدنی رو بهش نمیدادم… شاید الان زنده بود.» سباستین آهی کوتاه کشید: «اگه اون نوشیدنی رو به اون مرد نمیدادی، الان خودت به جای اون بودی.» نگاهش را دور راهرو چرخاند، گفت: « اینجا، تو این قصر، هیچوقت معلوم نیست چه بلایی سر آدم میاد. همیشه باید برای اتفاقات یهویی آماده باشی.»
مری آرامآرام از پلههای سنگی قصر پایین میرفت. صدای قدمهایش در سکوت شب میپیچید و قلبش همچنان از وحشت و عذاب وجدان میلرزید. چند قدم جلوتر سگی سفید و کوچک دید. حیوان آرام به طرفش آمد و کنار دامن لباسش نشست. مری خم شد، او را در آغوش گرفت و درحالیکه اشک روی گونههایش سرازیر میشد، با صدایی لرزان گفت: «من باعث مرگ یک آدم بیگناه شدم…» همانطور که سگ را نوازش میکرد، صدایی از انتهای راهرو آمد: «اِلف! الف! کجایی تو؟» سباستین بود. وقتی نزدیک شد، مری را دید که سگش را در بغل گرفته و اشکآلود روی پله نشسته است. برای لحظهای مکث کرد. مری تا او را دید، سریع از جایش بلند شد و با پشت دستش اشکهایش را پاک کرد. «عذر میخوام… این سگ شماست؟» سباستین گفت: «بله. برای اون مردی که تو سالن مُرد گریه میکردی؟» مری نفسش گرفت و گفت: «من… من باعث مرگ یه آدم بیگناه شدم. اگه نوشیدنی رو بهش نمیدادم… شاید الان زنده بود.» سباستین آهی کوتاه کشید: «اگه اون نوشیدنی رو به اون مرد نمیدادی، الان خودت به جای اون بودی.» نگاهش را دور راهرو چرخاند، گفت: « اینجا، تو این قصر، هیچوقت معلوم نیست چه بلایی سر آدم میاد. همیشه باید برای اتفاقات یهویی آماده باشی.»
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود 🎀
امیدوارم همینجوری جذاب پیش بره⭐
منتظر پارت سه🌕
عالی بود
🟩🟩🟩🟩🟩🟩🟩🟩
⬜⬜⬜🦁🌞⬜⬜⬜
🟥🟥🟥🟥🟥🟥🟥🟥