سلام این رمان جدیدمه خودم نوشتم گفتم چیزایی که دوست ندارم رو حذف کنم چیزای جدید اضافه کنم
هری پاتر زندگی سخت و خاکستریای در خانهی عموی و عمهاش، دورسلیها، داشت. هر روز با بیتوجهی و تحقیر رفتار میشد و همیشه مجبور بود در گوشهای پنهان شود. لباسهایش کهنه و بزرگ بودند و هیچکس او را جدی نمیگرفت. اما هری همیشه حس میکرد زندگی او قرار است تغییر کند، حتی اگر نمیدانست چگونه. یک روز صبح، نامهای مرموز از هاگوارتز به دستش رسید. عمویش آن را با عصبانیت گرفت و نامههای بعدی هم بیتاثیر نبودند؛ نامهها مرتب و حتی با روشهای عجیب و غریب به دستش میرسیدند. سرانجام، هری متوجه شد که باید به دنیای جادوگری قدم بگذارد. وقتی به سکوی نه و سه چهارم رسید، هری نمیتوانست باور کند که قطاری بخارآلود و قرمز آماده حرکت است. بوی چوب و بخار ماشین بخار، هیجان او را دوچندان میکرد. هری کمی گیج و تنها در میان جمعیت حرکت میکرد و به دنبال راهی برای سوار شدن به قطار بود که ناگهان صدایی مهربان او را صدا زد: — «تو تازهواردی، نه؟» هری سرش را بالا آورد و یک پسر سرخمو با چهرهای صمیمی و کمی خجالتی را دید. او همان رون ویزلی بود. — «آره… تازه رسیدم.» هری با کمی خجالت پاسخ داد.
در طول مسیر، رون با هیجان دربارههاگوارتز و چیزهایی که شنیده بود حرف زد، از غذاهای جادویی گرفته تا شگفتیهای قلعه. هری با کنجکاوی گوش میداد و سوال میپرسید. گفتگو کمکم به شوخی و خنده تبدیل شد و هری احساس کرد که بالاخره تنها نیست و دوستی پیدا کرده است. در همین حال، هرماینی گرنجر، دختری با موهای قهوهای صاف و نگاه کنجکاو، در کوپهای دیگر مشغول مرتب کردن کتابها و وسایلش بود. او کمی مضطرب و هیجانزده بود، اما باهوش و دقیق به نظر میرسید. وقتی قطار حرکت کرد، به کوپهی هری و رون آمد و مودبانه گفت: — «میتوانم با شما بنشینم؟» سه نفر سریعاً شروع به گفتگو کردند. هرماینی با دانش و اطلاعات دقیق خود دربارههاگوارتز و مدرسه جادوگری، هری با کنجکاوی و هیجان کودکانه، و رون با شوخطبعی و خندههایش، فضایی صمیمانه و دوستانه ایجاد کردند. این اولین لحظهی شکلگیری دوستی سهنفره بود.رون لبخند زد و گفت: — «اگه بخوای میتونی با من و خانوادهام سوار قطار بشی. همه جا پره، اما فکر کنم یه جایی پیدا بشه!» هری کمی تردید کرد، اما نگاه دوستانهی رون و هیجان او، اعتمادش را جلب کرد. آن دو به سمت قطار حرکت کردند و در کوپهای کنار خانوادهی ویزلی جای گرفتند
چند لحظه بعد، هرماینی وقتی برای نگاه کردن از پنجره بیرون رفت، ناگهان چشمش به دراکو مالفوی افتاد که تنها در راهرو ایستاده بود. او قدمهایی آهسته به سمت کوپه برداشت و نگاهش مستقیم به هرماینی بود. — «پس این دختر کتابخوان کیه؟» دراکو با لحن خشک و کمی تحقیرآمیز پرسید. هرماینی کمی عقب رفت و کتابش را محکمتر در دست گرفت، اما ترس بر او غلبه نکرد. چیزی در نگاه دراکو بود که برخلاف انتظارش، کمی کنجکاوی نشان میداد. — «من… من هرماینی هستم.» او با آرامش اما کمی عصبی جواب داد. دراکوی مغرور لبخندی کوتاه زد، اما این بار بدون لحن تحقیرآمیز همیشگی: — «به نظرم میتوانیم بعداً کمی صحبت کنیم… نیمهشب، کنار درخت بزرگ حیاط شمالی.»
هرماینی برای یک لحظه متعجب شد، اما چیزی در لحن او حس اعتماد کمی ایجاد کرد. — «باشه…» هرماینی با آرامش جواب داد و هرکدام به سمت کوپه و سپس خوابگاه خود رفتند، در حالی که قلبشان کمی تندتر میزد. به هاگوارتز که رسیدند، مراسم تقسیمبندی برگزار شد. هیجان و ترس در هر گوشهی قلعه موج میزد و نور شمعها روی دیوارها میرقصید. هرماینی کنار هری و رون حرکت میکرد و نگاهش بار دیگر به دراکو افتاد، که در کنار دوستانش ایستاده بود و کنجکاوی در چشمانش دیده میشد. شب که شد، هرماینی به فکر نگاه کوتاه در قطار بود و دراکو نیز به او فکر میکرد، لبخندی کوتاه زد و با خود گفت: «چه کسی فکرش را میکرد که در همان اولین روز، چیزی عجیب به وجود بیاید؟»
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود زیبارو🩷
از پستام حمایت کنید تا منم حمایت کنم
پین؟
اولین بازدید اولین کامنت اولین لایک
عالی بوددد✨
مرسییییی
به بقیه هم معرفی کن
حتما عزیزم