《... کاش به جای آنکه بپرسی گریهات برای چیست، سعی کنی مرا بخندانی... ixfx~》
{خندهای آنسوی دیوار، ده سال پیش}... زمانی که esfp فقط پانزده سال داشت، اتفاقی غیر منتظره در زندگیاش رخ داد. از کودکی، شبی نبود که در خانه ی مجللشان مهمانی برگذار نشود. شبی از شبهای تابستانی بود. دور استخر بزرگ حیاط پر از مهمان و میزهای پذیرایی بود. چند نفریهم در آب شنا میکردند یا روی تیوپهای بادی مشغول خوردن نوشیدنیشان بودند. esfp که لباسی صورتی تنگ و کوتاهی به تن داشت، دورتا دور حیاط قدم برمیداشت تا دوستهای بیشتری پیدا کند. با پسری چند سال بزرگتر از خودش دوست شد. اما خبر نداشت پسرک چه خوابی برایش دیده است. پسر در نوشیدنی esfp، داروی خوابآور ریخته بود و esfp بدون اطلاع از بخت شومش، کنار او نشسته بود و گرم بحث با او بود. درست زمانی که esfp لیوان را بلند کرد صدایی گفت:《جانی؟ یه لحظه میای؟》و خندید. پسرک چهرهاش در هم رفت و گفت:《اومدم!》 در همان لحظه، یکی از خدمتکاران خانه، با سینیای مملو از نوشیدنیهای متنوع از کنار esfp رد شد. 《خانم، چیزی میل ندارید؟》 esfp اول رقبتی نشان نداد. اما با دیدن نوشیدنی مورد علاقهاش نتوانست تا بیاورد. جانی با بیحوصلگی بازگشت و گفت:《خب خانومخانوما کجا بودیم؟》 و درحالی که حواسش به زیبایی esfp پرت شده بود نوشیدنی حاوی ماده ی خوابآور را سر کشید. esfp خندید و گفت:《گفتی چند سالت بود جانی؟》 چشمان جانی خمار شد و با گیجی گفت:《صد و هشتاد و سه.》 esfp خندید و با تعجب پرسید:《چی؟ خونآشامی مگه!》 جانی که حس میکرد فکاش کمی بیحس شده است پاسخ داد:《آره آره، یه دو جین بزار میبرم. دختره فهمید؟ نباید میفهمید توی نوشیدنی چیه...وای، سرگیجه دارم چرا...》 جانی از جایش بلند شد و بعد از برداشتن اولین قدم، روی زمین افتاد. esfp جیغ کشید و با افاده گفت:《وااای، کمک کنید! وای...》خودش سرش را گرفت تا چند نفریهم به سوی او بیایند و کمکش کنند. بعد از آمدن آمبولانس و مشخص شدن دلیل بیهوشی جانی، esfp درحالی که در آغوش سه دوستش نشسته بود گفت:《وای بچهها، چشمتون روز بد نبینه! پسره انقد درحدم نبود که داشت اینکارو میکرد! باید به بابام بگم توی انتخاب مهموناش دقت کنه وای...》 یکی از دخترها که موهایش را به رنگ آبی در آورده بود با افاده گفت:《باز خوبه سالمی عشقم.》 درهمان لحظه یکی از پرستاران به سوی esfp آمد و گفت:《دختر! خیلی شانس آوردی...》esfp در آن لحظه فقط خندید و نفس عمیقی کشید. نمیدانست ده سال دیگر، شانس، معجونی در غلاف کمرش است که همیشه همراهش خواهد بود. نمیدانست که آن روز به زعم قدرت مخفیاش نجات پیدا کرد.
{آسمانی درخشان، زمان حال}... همه با استرس نگاهی به یکدیگر انداختند و بعد از آن نگاه های شکاکشان را روی enfp قفل کردند. گویی هرکه در گذشته رازی داشت که نمیخواست به کمک enfp برملا شود. enfj نگاهی به همراهانش انداخت و گفت:《خیلی خب بسه دیگه! پاشید، پاشید یه کاری بکنیم.》 بر خلاف اکثریت، intp خمیازهایی کشید و گفت:《چیکار؟ بنظرم بگیریم بخوابیم توی این چند هفته کمبود خواب گرفتیم.》istp لایک بزرگی نشان داد و گفت:《خواب، استراحت، سکوت، وای چه کلمات رویاییای.》 همه خندیدند. estj با جدیت همیشگیاش گفت:《نه، پاشید. زخم بستر گرفتید.》esfp با هیجان از جایش پرید و گفت:《آرهههه!》 estp، esfj، infp و entp هم از این تصمیم حمایت کردند و از جایشان برخاستند تا به دوستانشان کمک کنند بلند شوند. esfp با گرمی دستش را به سوی enfp دراز کرد و گفت:《بریییم؟》 enfp لبخند پررنگی زد و درست زمانی که دست esfp را گرفت، برق شدیدی از بدنش رد شد و به خاطرات او پرت شد. حال که intj به کمک isfj زخمهایش بهبود یافته بود، با یک جهش enfp را روی هوا، در آغوش گرفت.intj با استرس گفت:《enfp!؟》enfp چند ثانیه بعد چشمانش را باز کرد و با احساس ناراحتی گفت:《حس خوبی ندارم...》esfj با نگرانی پرسید:《چیزی شده؟》 اتاق در سکوت فرو رفته بود. صدای هق هق enfp سکوت را شکست. خودش را در آغوش intj مچاله کرد و گفت:《حس ناامنی میکنم... چه حس بدی داشتی...》 همه با تعجب به یکدیگر خیره شدند و درست قبل از آنکه کسی چیزی بگوید، آنیسا در اتاق ظاهر شد.
رامونا با خوشحالی گفت:《آن! موفق شدی! وای عالیه.》 آنیسا که هنوز نفس نفس میزد خندید و گفت:《توی راه شنیدم حرفاتونو، یه جای خوب سراغ دارم برای گردش.》estp با لحن جذابش گفت:《ایول! مهمونیه؟》infj با تعجبگفت:《گفتی توی راه شنیدی؟》 آنیسا لبخند معناداری زد و گفت:《داستانش یکم طولانیه، توی راه میگم براتون، فعلا یه لباس گرم بپوشید...》 بعد از نیم ساعت، همه آماده ی حرکت بودند. isfp، با اندکی استرس گفت:《مطمئنید حالا؟ بنظرم بمونیم توی کلبه...》 entp با تعجب گفت:《توی کلبه بمونیم؟ من الانشم حوصلهم سر رفته!》 isfp آب دهانش را قورت داد و گفت:《راست میگیا. بنظر منم بریم بیرون.》 در همان لحظه نگاهش به نگاه شکاک و متعجب estj گره خورد و سریع نگاهش را برگرداند. در مسیر، همانطور که دنبال آنیسا حرکت میکردند infp گفت:《نمیخوای بگی چیشد آن؟ ما واقعا نگرانت بودیم.》 《توی ذهنم مونده بودم. کلی وقت داشتم برای شناخت خودم... بعد از اینکه تمام خاطراتم رو یکبار مرور کردم... یکهو متوجه یه نویز عجیب شدم. برای خودم نبود. فرکانسش متفاوت بود. intp بود. خیلی فکر میکنی راستی!》 چهره ی intp در هم رفت.《کثافت توی سر من بودی؟!》 آنیسا نگاه معناداری به او انداخت و گفت:《چه جورم، راستی افکارت واقعا کثیف بودن بنظرم بهتره با entp درمیون...》intp مشت محکمی به بازوی آنیسا کوبید و گفت:《خفهشو! دهنتو ببند! زر نزن!》 آنیسا خنده ی شرورانهای کرد و گفت:《خب، همینجاست، رسیدیم.》 در جنگل انبوه، به درختی رسیده بودند که تنهاش از وسط شکافته شده بود و مانند دری باریک شده بود. istj با بدخلقی گفت:《اینجاست؟》 آنیسا سنگی از زیر پایش برداشت و به سوی دریچه ی چوبی پرت کرد. در کمال ناباوری سنگ ناپدید شد. پوزخندی زد و گفت《آره، اینجاست.》 infp که تازه به خاطر آورده بود اینجا کجاست گفت:《وای اینجاااست! اینجا ورودی محل تدریس هاگتاست! کلاسهای جادوگریشون!》
همه با اندک کنجکاویای از دریچه رد شدند و وارد فضای جادویی و زیبای دیگری شدند. آسمان به قدری ستاره داشت که میدرخشید. ماه از اندازه ی معمولش بزرگتر بود و قلعه ی سنگی زیبایی رو به رویشان قرار داشت. entp با شیطنت گفت:《شما ندیدید، ولی حالا اینجا رو نگاه کنید!》 شال گردن intp را دزدید و به سمت درخت سرو پیری دوید. یک سر شال را در دستش پیچید و سر دیگرش را روی زمین گذاشت و آن را چرخاند. صدها کرم شبتاب، که حال میدرخشیدند به پرواز در آمدند. esfp و enfp با هیجان به سوی کرم های شبتاب دویدند و همانطور که مانند کودکان پتن ساله پیچ و تاب میخوردند از منظره ی روبه رویشان لذت میبردند. istp زیر لب گفت:《قشنگه.》entj بازوی istp را گرفت و با اندک ذوقی که سعی در مخفی کردنش داشت گفت:《خیلی؟ مثل ت...- منه. اوه دریاچه رو ببین! تا اونجا باهات مسابقه میدم!》 istp با شنیدن جمله ی اول entj کمی معذب شد اما خودش را به آن راه زد و گفت:《باشه خانوم کوچولو.》entj شکلکی در آورد و شروع به دویدن کرد. esfj با تعجب گفت:《ما که قرار نیست بدویم؟》infj پوزخندی زد و گفت:《بچه شدی؟ دستاتون رو بدید به هم...》 یک دقیقه بعد از آنکه به ساحل تله پورت شدند entj و istp هم به آنها ملحق شدند. entj با صراحت گفت:《من اول شدم کاملا واضح و مبرهنه!》 istp پوزخند معنا باد خنکی میوزید. کوهستانی مملو از درختان سبز، پشت دریاچه قرار داشت و زیبایی فضا را دوچندان کرده بود. infp با لبخند محوی گفت:《واقعا قشنگه آنی، از کجا پیدا کردی اینجا رو؟》 《توی خاطرات enfp دیدمش... عجیبه میدونم. اصلا ذهنش اجازه نداد بمونم اونجا، فقط ازم خواست شمارو بیارم به اینجا...》 نگاههای بهت زده به سوی enfp چرخید. estj با سردرگمی پرسید:《تو الان چیگفتی؟ ازت خواست مارو بیاری اینجا؟ enfp خودش خبر نداشته پس، یعنی الیزابت بوده؟ اینجا چیه؟》enfp آب دهانش را قورت داد و گفت:《دیگه واقعا داره ترسناک میشه. حس میکنم حتی کنترل نفس کشیدنهام رو هم ندارم...》 در همان لحظهصدایی از دریاچه به گوش enfp رسید:《بیا پیش من. من و تو متعلق به همیم...》 چشمان enfp به رنگ بنفش درخشید و ناخواسته به سوی دریاچه قدم برداشت. infj با استرس گفت:《داری چیکار میکنی؟》
《داره، صدام، میکنه... من متعلق به اونم...》پاهای enfp در آب سرد دریاچه فرو رفت اما سرعت قبل به قدم زدن ادامه میداد. آب تا کمر او رسیده بود که infj پشتسرش تله پورت کرد، اورا از پشت در آغوش گرفت و دوباره در کنار دوستانشان تله پورت کرد. enfp از سرما میلرزید. isfj با استرس گفت:《آهای دختر! خوبی؟》 در همان لحظه، صدای غرش نیرومندی از درون دریاچه به گوش رسید.《بدیدش به من تا زنده بمونید!》istp پوزخندی زد و بعد از خمیازهای که کشید خطاب به آب دریاچه گفت:《اوه اوه، تشنم نشه بخورمت...》 نگاه متعجب همه به سوی istp بازگشت. 《چیه؟!》 رامونا شانه بالا انداخت و گفت:《هیچی!》 آب دریاچه متلاطم شد و صدها موجود عجیب با بدنی مانند انسان و پولکهای ماهی، درحالی که نیزههای براق در دست داشتند از آب خارج شدند. entp آب دهانش را قورت داد و گفت:《istp داداش تشنهت نیست؟ چون الانه که بخورنمون...》 estp با لحن شجاعانهاش گفت:《باهاشون مبازره میکنیم!》 زامبیهای پولک دار، در همان لحظه فریاد ترسناکی سر دادند و همانطور که روی هوا معلق بودند به سوی آنها به پرواز در آمدند. چند نفری جیغ کشیدند. estp گفت:《سابیدیم به قفل نمیتونیم!》 و همه پا به فرار گذاشتند. ناگهان موجودات عجیب ناپدید شدند. isfp از حرکت ایستاد و با استرس گفت:《کجا رفتن؟!》 entp که هنوز میدوید با تعجب گفت:《منظورت چیه هنوز همینجان! isfp بپا!!》isfp با سردرگمی گفت:《چی؟》 در همان لحظه نیرویی نامرئی اورا به زمین پرتاب کرد. esfp با استرس گفت:《وای فقط entp میتونه ببیندشون!》 intj ضربهای به پیشانیاش کوبید و گفت:《بدبخت شدیم!》سپس خودش را نامرئی کرد تا زامبیهای نامرئی اورا نبینند.《وایسید، الان میتونم ببینمشون. enfp پشت سرت!!》enfp چشمانش را بست و روی زمین نشست. intj خنجرش را بیرون آورد و با یک حرکت نمایشی دو زامبی نامرئی بالای سر enfp را از بین برد. سپس با صدای بلندی گفت؛《فرار کنید زود! infj همه رو تله پورت کن!》infj نگاهی به همراهان دور و نزدیکش انداخت و گفت:《باید دستهاتون رو بدید بهم!》 entj که روی زمین افتاده بود و تقلا میکرد-درحالی که بقیه حدس میزدند چند زامبی نامرئی رویش اتفاده باشند-فریاد زد:《یکم سرمون شلوغه infj!》 intp از آنطرف، دستش را بی هدف در هوا تکان میداد تا بلکه شانس با او یار باشد و بتواند نفرین زامبیهارا باطل کند. هر لحظه که میگذشت، جنگل ترسناکتر میشد. نورماه میان ابرهای خاکستری گم شد. تنه ی درختان سیاه شدند و برگهایش به خاکستری میزدند. مدرسه ی باشکوه، جن زده و خرابه شد. یعنی تمامشان تله بود؟ هیچکس نمیدانست. infjعزمش را جزم کرد و چشمانش را بهم فشرد. تمام تمرکزش را جمع کرد و لحظه ی بعد خودش و دوستانش را جلوی درگاه درخت عجیب ظاهر کرد. esfp که فکر میکرد هنوز درحال مبارزه با آنهاست جیغ میزد. entj سری تکان داد و با نگاه عاقل اندر سفیهی گفت:《تموم شد اُزگَل!》
آنیسا با استرس گفت:《خیلی خب بهتره بریم!》 از آنجایی که همه موافق بودند، با تمام سرعت به سوی درگاه دویدند و زمانی که از میان تنه ی درخت در مانند رد شدند. به جنگل سرزمین جادوگران بازگشته بودند. با آنکه نجات پیداکرده بودند، تا زمانی که به حیاط کلبه ی هاگتا نرسیدند، دست از دویدن برنداشتند. امی، خدمتکار هاگتا، جلوی در اصلی کلبه ایستاده بود. با دیدن آنها با استرس به سویشان دوید و گفت:《وای خداروشکر! خیلی نگران شدم. کجا رفته بودید؟!》 آنیسا با نگاهی شک آمیز و بهت زده گفت:《تو... ما... نیازی به نگرانی نیست.》با نگاه معناداری رو به دوستانش گفت:《بریم بالا.》 امی که اندکی ناراحت شده بود نگاهش به بازوی زخمی intj افتاد. به سرعت به سویش رفت و و آن را در دست گرفت.《وای! حالت خوبه؟! چیشده؟!》 intj سری تکان داد و با لحن معناداری گفت:《عالی شد همه فهمیدن.》 estj با دیدن رفتار امی چشمانش را درکاسه چرخاند و با چهره ی کج و کولهای به او خیره شد. enfp با استرس گفت:《وای شرمنده! تقصیر منه! اونجا که بیهوا ریختن سرم و تو اومدی، حتما آسیب دیدی! ببخشیییددد!》 entp سری تکان داد و با لحن بامزهاش گفت:《بابا خودتو کنترل کن این پرنسس چیزیش نمیشه. تازه isfj هست!》isfj به سرعت بازوی intj را مداوا کرد و همه وارد کلبه شدند. چند نفری توی تختشان رفتند و چند نفر دیگر وارد آشپزخانه شدند تا دلی از عزا دربیاورند. istj و intj، سیگاری روشن کردند و روی صندلی های میزنهار خوری، که روبه روی پنجره ی گرد و بزرگ هال بود نشستند. istj با لحن معناداری گفت:《حواست به خودت هست؟》intj کام عمیقی از سیگارش گرفت و با تعجب گفت:《منظورت چیه؟》 《فقط سوال بود برام. حس میکنم متوجه بعضی از اتفاقاتی که داره اطرافت میشه نمیشی و تمرکز نداری. آدمی نبودی که سر مبارزه زخمی بشه...》 intj پوزخند تلخی زد و گفت:《عوضی ناشی بود. بیهوا زد. درضمن اگر امی نمیگفت کسی جز isfj متوجه نمیشد.》 istj با شنیدن اسم امی پوزخند معناداری زد.《که اینطور.》 istp روی تختش که در طبقه ی دوم بود دراز کشیده بود و به سقف خیره شده بود. در همان لحظه، دیوار لرزید و تخت تکان بزرگی خورد و اورا به زمین پرت کرد. هفت تیله روی زمین، زیر او افتاده بودند. درست قبل از اینکه istp به زمین برخورد کند تیلهها به متکاهای نرم و بزرگ تبدیل شدند. entj و esfj خندیدند و entj دستش را بالا آورد و گفت:《وای خیلی خفن بود! بزن قدش!》 istp با چهره ی بهت زده از جایش برخاست و با لحن عاقل اندر سفیهی گفت:《خدا لعنتتون کنه.》entj پوزخندی زد و گفت:《چیزی شده پیرمرد؟ از ساعت خوابت گذشته! پاشو بابا همه بیدارن! پاشو یکم خوش بگذرونیم!》istp پوزخندی زد و گفت:《ببخشید؟! بزار دو دقیقه از خوش گذرونی کوفتی قبلیتون بگذره بعدش بریم برای بدبختی بعدی!》درهمان بین intp که روی تخت بغلی دراز کشیده بود متکایش را به سمت سر entj پرت کرد و گفت:《هیسسس خوابم میاد!》entp درحالی که پاکت بزرگی مملو از سوخاری در دست داشت کنار آنها ظاهر شد و گفت:《خواب!؟ فکر کردم میخوایم به مناسبت زنده موندن مون مهمونی بگیریم!》
در همان بین estp با بطری نوشیدنی آمد و گفت:《دقیقا پس مهمونی چی!》 intp خمیازهای کشید و گفت:《مهمونی رو بکنید توی...》entp با لحن خندهدارش گفت:《فحش نده هاا..》intp پتو را روی سرش کشید و رویش را برگرداند. enfp روی پلههای سالن اصلی کلبه، دور از اتاق و دوستانش نشسته بود و به در سبز کلبه خیره مانده بود. در افکارش غرق شده بود که ظاهر شدن یکهویی infj در کنارش زهرهاش را ترکاند. infj اول با دیدن ترس enfp آرام خندید و سپس گفت:《حالت خوبه؟》 《نگرانم. اون کی بوده که توی سرم به آنیسا گفته مارو ببره اونجا؟ چرا بعضی وقتا حافظهام پاک میشه؟ چرا دارم گذشتههاتون رو میبینم؟ داره چی میشه!》 infj دستش را دور گردن او انداخت و با لحنی که گویی چیزی نشده باشد گفت:《چرا فکر کردی هر سختی و اتفاق غیرمنتظرهای بده؟ من به این اتفاق حس خوبی دارم. تو تونستی قدرتت رو کنترل کنی، پس نگرانیای وجود نداره. شاید یه چیزی توی درونت میخواد تا مارو بشناسی و این حس اونقدری محو و گنگه که خودت نمیدونی!》 《نمیدووونم. اینا فقط یه دید مثبته. کی میدونه شاید دفعه ی بعد وضعیت خیلی جدی تر بشه! این دفعه تونستیم فرار کنیم. تازه اگر تو نبودی معلوم نی...》 infj میان حرف enfp پرید و گفت:《حالا که بودم! همیشه هستم. نگران نباش. خیلی جالبه، همیشه اونی که دید مثبتی داشت تو بودی، الان منم؟!》 هردو خندیدند. enfp خمیازهای کشید و گفت:《خیلی خوبه که هستی.》 infj لبخند محو و زیبایی زد و گفت:《خیلی خستهای ها. دیگه کم کم باید بخوابیم.》enfp موافقت کرد. هردو از جایشان بلند شدند و به داخل اتاق تله پورت کردند.
در اتاق بلبشوی بزرگی رخ داده بود. istp گلدانی به سوی entp پرتاب کرد و گفت:《هوی کپک ببند دیگه میخوایم بخوابیم!》entp جاخالی داد و سوخاری نصفه و گاز زدهایکه در دست داشت را به سوی istp پرتاب کرد و گفت:《سگ تو روحت بسه دیگه چقد میخوابی! یکم دیگه بخوابی میمیری!》 《بمیرم بهتره تا ریخت نحس تورو بیست و چهارساعته ببینم پشمک!》 مentj با لحن جدیاش گفت:《خدانکنه حالا!》 مintp درحالی که پتویش را دور خودش پیچیده بود و خود را شبیه پیرزنها کرده بود گفت:《بابا مهمونی چی حالا از اول سفر مهمونی نگرفتیمااا!》entp دستش را روی قلبش گذاشت و گفت:《هین! توهم؟!》 مesfp با تعجب گفت:《دقیقا! الان دیگه یه مهمونی لازمه! اصلا istj تو به من قول مهمونی داده بودی!》istj که از وارد شدن ناگهانی اش به بحث سردرگم بود گفت:《چی؟ من؟ الان؟! مهمونی؟! ببینید بیاید یکم منطقی باشیم، فردا کنی کار داریم! بهتره بخوابید.》 در همان لحظه enfp و infj در اتاق ظاهر شدند. enfj رو به همه کرد و گفت:《خیلی خب یه لحظه ساکت! الان ساعت یازده شبه! فردا باید راه بیوفتیم و بهتره که صبح زود هم راه بیوفتیم! پس، الان میخوابیم و مهمونی رو میزاریم برای وقتی که از این جزیره نجات پیدا کردیم.》 در کمال ناباوری، همه با enfj موافقت کردند و هرکه به تخت خود رفت.
{خنجری فرو رفته در قلب سردرگمش، ساعت دو بامداد}... صدای نم نم باران به گوش میرسید. پنجره ی گرد و بزرگ اتاق، بخار گرفته بود و قطرات باران رویش مشخص بودند. infj با حس تلخی از خواب پرید. چیزی درست نبود. از جایش بلند شد و روی زمین تله پورت کرد. نگاهی به اطراف انداخت و متوجه شد حس بدش برای چه بود. intj روی تختش نبود. با سردرگمی گفت:《کجا میتونه رفته باشه...》 به جای جای کلبه تله پورت کرد تا ردی از او پیدا کند اما هیچ خبری نبود. درست زمانی که نا امید شده بود، صدایی از اتاق کنارش به گوش رسید. اتاقی با دری سبز تیره و تزئینات ویکتوریایی طلایی بود. در اتاق نیمه باز بود و نور کم سویی از آن ساتع میشد. infj با احتیاط وارد اتاق شد و با دیدن صحنه ی پیش رویش، پاهایش سست شد و دهانش باز ماند. intj و امی، درحالی که در آغوش یکدیگر بودند، در حال معا.شقه بودند. حرفها و کارهایشان حال infj را بهم میزد. infj حال حس میکرد که به enfp و همه ی هم تیمیهایشان خیانت شده است. همه حدسهایی زده بودند، اما ابدا و هرگز فکرش را هم نمیکرد که intj را در این شرایط بیابد. درحالی که در تاریکی، پشت چوب لباسی عجیب امی قایم شده بود و نمیتوانست حتی یک قدم بردارد، به اتاق خودشان تله پورت کرد... زمانی که به اتاق بازگشت، درحالی که روی قالی قرمز وسط اتاق ایستاده بود، پاهایش سست شدند و روی زانوهایش افتاد. نمیدانست چه کند، آیا باید همه چیز را به همه میگفت؟ از شانس بدش، enfp که مثل همیشه کابوس دیده بود از خواب پرید. از روی تختش پایین آمد و به سوی آشپزخانه رفت تا جرعهای آب بنوشد که با infj رو به رو شد. کنارش نشست و زیر لب گفت:《چیزی شده؟ حالت خوبه؟》 infj که از نگاه در چهره ی enfp شرم داشت دستش را گرفت و خودشان را به سرسرای کلبه تله پورت کرد. enfp شوک زده گفت:《infj! چیزی شده؟! داری من رو میترسونی!》 infj به enfp خیره شد. مصمم از جایش بلند شد و دستش را دراز کرد تا اورا هم بلند کند. دستی به موهای او کشید و زیر لب گفت:《شرمندهم. intj رو، با امی دیدم. توی اتاق اون، داشتن...》 《چی؟! با اون، با، اون، اون، الان اون بهم خیانت کرده؟!》 بی اختیار خندید. و بعد از چند ثانیه خنده ی عصبیاش را کنترل کرد. چشمانش را بهم فشرد و بعد از یک دقیقه سکوت گفت:《الان که دارم فکر میکنم، تو همیشه بهترین حامی من بودی..》infj با تردید به enfp خیره شد. enfp مصمم صورتش را نزدیک infj کرد و اورا بوسید. در همان لحظه، برق عجیبی از میان بدن جفتشان رد شد و صحنهای که infj دیده بود جلوی چشم enfp نمایان شد. وقتی صحنه تمام شد، بوسهشان هم به اتمام رسید و enfp با تعجب گفت:《الان چی شد؟!》 infj با تردید گفت:《فکر کنم، قدرتهامون، ترکیب شد!》
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
"دوستان این پارت، پارت ۴۲ هستش... شما به بزرگی خودتون ببخشید اشتباه تایپی شده..."
بزار حدس بزنم همش یه نقشه ست intj و enfp تصمیم گرفتن بقیه رو ایسگا کنن تمام 🫡✨
سلام، من عضو تستچی نبودم و تازه عضو شدم ولی از تابستون دارم رمانتو دنبال میکنم و خیلییییی قشنگههههه
ولی لطفا یه فکری به حال کاپل اصلی داستان بکن نمیخوام بپاشن😭😭
خوابی باشه، جادویی باشه(ذهناشونو دستکاری کرده باشن) چه میدونم.
اگه میشه اینو در نظر داشته باش.
و بازم مرسی بابت داستان زیبات💙
سلام 😔✨ عااا چه کیوت خیلی خوشحال شدم از نظرت😔✨
اره این کاپلای شیطون بلا.. باید به خودشون بگی من هیچ کاره م😔😂
خواهش میکنم زیباا:)
میشه تا امتحانا شروع تسپه بدی پارت بعدو :)) 😂
تورو خدا این پنجشنبه یه ساعت وقت بذار بنویسش من دیگه نمیتونم
شروع نشده*
بتونم آره ولی برا مسابقات(ورزشی) همش باشگاه دارم از اونطرف مدرسه و امتحاناشم هست و آره یکم وقت خواب هم ندارم چه برسه به وقت نوشتن...
ولی شاید مثلا روزی یه اسلاید نوشتم
مامانم همین الان گفت چرا رنگت مثل گچ سفید شده😂😂😂😭😭😭😭😭
یا خدا
بخدا رنگ دستام بنفش شده بود سرگیجه گرفتم نمیدونم چرا؟؟؟؟
😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭 یعنی چه اتفاقی افتاده فشار خونم افت کرد😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
وایییییییی بدیش اینجاست که تا بعد امتحانا پارت بعد نمیاددد😭😭😭😭😭😭
شایدم اومد کی میدونه😔
اگه بشه که عالی میشه ولی بازم به خودت فشار نیار اگه نتونستی
وااااااییییییی کامنتا چرا اینجوریه میترسم اصلا خون توی بدنم سرد شده
بابا بشین بخون شاید بد نباشه حالا😔😂
ببخشید چی گفتی؟؟ معلومه که میخونمممم!!! ولی نگرانم چی شده چرا بقیه اینجوریننننن!!!!!
آخه هنوزم وقت ندارم بخونم کلی امتحان دارم😭😭
هعییی
واااااییییییییییی هورا پارتتتتت بعدددددد اومددددد
ولی ظاهرا کامنتا خیلی داغونه یعنی چیشده؟؟
چرا همه اول کامنتا رو میخونن😂🤡
آخه آدم وسوسه میشه تا چشش به کامنت میوفته با اینکه تا اینجاشم یه ذره اسپویل شدم ظاهرا اتفاقی بین enfp و intj افتاده ولی نمیدونم چه خبرهههههههه بوسمقنژمسپبمشنثنژمصدیکشپبنژکثدمزژم