اینم از شروع رمان جدید ^_^
پارت یک: زمستان کرمانی فصل اول: تالار خالی آرشیو سال ۱۹۷۳ بود، اما تاریخ در کوچههای تاریک شهر کهن، معنایی از دست داده بود؛ چیزی شبیه به یک طاعون فکری که زمان را نه در تقویمها، بلکه در ترکهای دیوارها و رنگپریدگی نقشههای ناوبری ثبت میکرد. در قلب این فراموشی، کتابخانهای بود که نه برای حفظ دانش، بلکه برای دفن پرسشها بنا شده بود. نامش «آرشیو سکوت» بود، اما کارکنان اندک آن، آن را به سادگی «سردابه» میخواندند.
آلبا، کتابدار اصلی، بیش از هر چیز با بوی کاغذ کهنه و رطوبتِ ناگزیرِ خفقانآورِ زیرزمین خو گرفته بود. او نه یک زن، بلکه تجسمی از انضباطِ بیحاصل بود؛ موهای خاکستریاش همیشه در تهدمی از جمعِ مُحکمی در پشت گردن، و عینکی با قابِ فلزیِ نازک که همیشه یک میلیمتر بالاتر از سطح درک او قرار داشت. آلبا سیوچهار سال داشت، اما چشمانش، آن عدسیهای کوچک و نافذ، حکایت از عمری داشت که صرف شمارش خطوط موازیِ معنایی در متون گمشده کرده بود. در آن روز زمستانی، که حتی نورِ کمجانِ ساعت ده صبح هم نمیتوانست بر سرمای تالار اصلی غلبه کند، آلبا مشغول بازی بیپایان خود بود: ساماندهیِ کِرمها.
کتابها در آرشیو سکوت نه بر اساس ردهبندی دِوِی یا کنگره کتابخانه، بلکه بر اساس «میزان پوسیدگیِ معنایی» مرتب شده بودند. کرمهایی که از صفحات یک کتاب میخوردند، در واقع نماد فرسایشِ اندیشه بودند. هر کرم، یک سؤال بیجواب، یک تناقض حلنشده در تاریخ بشر. آلبا دستکشهای پنبهای سفیدش را مرتب کرد و به سراغ قفسه ۱۷ رفت؛ بخشی که به «فلسفههای پس از یقین» اختصاص داشت. او کتابی قطور و چرمی را بیرون کشید که جلدش از فرط انباشت غبار، به رنگ خاکستر مینمود. عنوان روی جلد محو شده بود، اما آلبا با لمس آن میدانست: این یکی از نوشتههای «اِرنستو» بود.
ارنستو. نامی که در این مکان، نه به عنوان یک شخص، بلکه به عنوان یک فرضیه وجود داشت. فیلسوفی که گفته میشد قبل از ساخت آرشیو، با طرح این سوال که «آیا هیولا تنها آن چیزی است که بیرون از ماست یا جوهرِ هر نظم؟»، ناپدید شد. آلبا با نوک انگشت، خطوط برجستهٔ جلد را دنبال کرد. درون کتاب، جایی که باید متن باشد، تنها سوراخی مدور و عمیق بود، مانند یک دهان باز شده در برابر ابدیت. در انتهای این حفره، یک شیء کوچک و فلزی قرار داشت؛ یک کلیدِ برنجیِ ساده. «اِعمالِ سومِ منطق»، آلبا با صدایی خشک که بیش از یک دهه از آن استفاده نکرده بود، زمزمه کرد. این اصطلاح از دستنوشتههای ارنستو بود و به معنای آن بود که اولین نشانه حقیقت، همیشه در میانِ بزرگترین ویرانیها یافت میشود. آلبا کلید را برداشت. سرد بود و سنگین. سنگینتر از وزنِ تمام کتابهایی که در آن ساختمان جا خوش کرده بودند.
در همین لحظه، صدای کشیده شدنِ آهسته و منظمِ یک در از راهروی طبقه بالا به گوش رسید. صدایی که در آن سکوتِ مرگبار، شبیه به شکستنِ یک شیشه کریستالی بود. آلبا کلید را در جیب داخلی کتِ پشمیاش گذاشت و بدون اینکه پلک بزند، به بالای راهرو خیره شد. او میدانست این صدا متعلق به «سایمون» است. سایمون، تنها همکار آلبا، و به تعبیر آلبا، نگهبانِ پوچیِ آرشیو. سایمون نه یک محقق بود و نه یک کتابدار؛ او تنها مردی بود که وظیفهاش «اطمینان از عدمِ وجودِ هر چیز جدید» بود. او هرگز کتابی نمیخواند، هرگز سوالی نمیپرسید، و تنها با ریتمِ قدمهایش، حضورِ خود را اعلام میکرد. سایمون، که همیشه با چکمههای چرمی صیقلیاش راه میرفت، نمایندهٔ اطاعتِ کور از ساختاری بود که حتی خالقانش نیز از آن روی برگردانده بودند.
قدمها نزدیکتر شدند. آلبا کتابِ کرمخورده را با دقتی وسواسگونه سر جایش گذاشت. او آماده نبود. آماده نبود تا سایمون بداند که او امروز، چیزی خارج از چارچوبِ پوسیدگیِ تعریفشده پیدا کرده است. صدای قدمها متوقف شد. درست روبهروی ورودی تالار ۱۷. «آلبا؟» صدای سایمون بم و عاری از هرگونه لحن بود، مانند صدایی که از ته یک چاه عمیق شنیده شود. آلبا صاف ایستاد. «بله، سایمون؟» «هوای بخش تهویه مرکزی سنگینتر شده است. به نظر میرسد رطوبتِ طبقهی منفی سه، بالا آمده است.» آلبا به آرامی پاسخ داد: «من باید امروز آن بخش را بررسی کنم. اجازه بدهید کارم را تمام کنم.» مکثی طولانی رخ داد. سکوتی که در آن، سایهها شروع به بلندتر شدن کردند.
«قرار بود امروز به پروندههای مربوط به ‘گسستِ انسان از بنیاد’ برسید، آلبا. این مربوط به دو ماه پیش است. ما باید نظم را حفظ کنیم. هیولا در بینظمی است.» آلبا لبخندی زد، لبخندی که بیشتر شبیه به یک انقباض دردناک بود. «هیولا همیشه در نظم است، سایمون. هیولا چیزی است که ما آن را منطقی میخوانیم تا جرئتِ نگاه کردن به آشفتگیِ ذاتیاش را نداشته باشیم. و اما دربارهٔ آن پرونده، من آن را به تعویق انداختم، زیرا به جای مطالعهٔ نظریهٔ گسست، نیازمند مشاهدهٔ مصداق آن بودم.» او به کلیدِ درون جیبش فکر کرد. کلید ارنستو. «و مصداق چیست، آلبا؟» سایمون پرسید. آلبا به سمت او چرخید. برای اولین بار، چشمهایش را از پشت عینک بالا برد و مستقیماً به چشمان بیروح سایمون دوخت. «مصداق، سایمون، چیزی است که در این مکان دفن شده اما هنوز نفس میکشد. چیزی است که در تاریکیِ مطلق به دنبالِ اولین نور میگردد.»
سایمون هیچ واکنشی نشان نداد، اما آلبا حس کرد که زنجیرههای فولادیِ کنترل سایمون برای لحظهای لرزیدند. سایمون تنها یک کلمه گفت، کلمهای که معنای تمام رسالت آلبا را زیر سوال میبرد: «بیمعنی.»
سایمون چرخید و صدای قدمهای منظمش شروع به دور شدن کرد، به سمت سردابهای بایگانیِ طبقه بالا. آلبا نفس عمیقی کشید. فرصت داشت. کلید در دستانش، سنگینی یک شروع یا یک پایان بود. او باید قبل از اینکه سایمون به طور رسمی «بینظمی» را در گزارش روزانهاش ثبت کند، میفهمید این کلید به کدام قفلِ فراموششده در زیرزمینِ آرشیو تعلق دارد
اگر این کلید، راهی به نوشتههای پنهان ارنستو باز میکرد، شاید اولین قدم برای درک ماهیتِ هیولایی بود که کل شهر را در سکوت خود بلعیده بود. آلبا چتر خود را برداشت. زمانِ بررسیِ رطوبتِ طبقهی منفی سه فرا رسیده بود. زمانِ مواجهه با کرمهای مرطوب و تاریک.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عه کاور شوهرم
😂😂😂😂