اهم اهم! اول گوش کنید به سخنان خاله:
یک: این پست درمورد یکی از قصههای شاهنامهست و برای همون هم زیاد نمیدونستم اینو باید توی کدوم دسته بذارم(ناظر گلم اگه توی دستهی اشتباهیه برام ویرایش بزن لطفا🫠)
دو: تم صرفا جهت اینکه عکس کاور با محتوا هماهنگ باشه عوض شده(فعلا نمیفهمید چه ربطی دارن، اما در ادامه پست متوجه خواهید شد😂)
و سه: این اولین باره که توی یه دسته ی دیگه به جز اطلاعات عمومی و سرگرمی فعالیت میکنم. اونم بخاطر اینه که توی یه پست(یادم نمیاد کدوم پست، اما توی پرطرفدارترین های هفته بود) نوشته بود توی دسته های دیگه هم فعالیت کنید، منم که دنبال اینکه درس نخونم، فورا اومدم یه پست توی یه دسته ی دیگه بذارم😂🤌🏻
فرصتتتتت
وای عالی بودمحبت حال کردم
قربونت بشم ثیثی
عالییی
مثل شماا
😭😭😭🤏🏾🤏🏾🤏🏾
😭✨
اسلییی✨
ممنونم😭✨
پدر و پسر کلا عجول و یکم خنگول کیوت بودن
در واقع رستم هم شب وقتی مخفیانه میره توی لشکر توران تا ببینه سهراب کی هست اصلا .... دایی سهراب که از طرف همون مادرش مامور شده رستم رو پیدا کنه اون رو می شناسه و تا میخواد بهش بگه بیا اینم پسرت رستم اون رو کیل میکنه
وای هنوز داغ مزدن سهراب توی دلم مونده، روش کزاش بودم😂
و سهراب دوازده ساله بود در واقع ....
بیا ما بیست ساله تصورش کنیم😂🤌🏻
شاهکار زدی بانو محبت🤓🤌
قربان شمااا