تو این پست ۵۰ تا عکس والپیپر/پروف میبیند که همه4k هستن و میتونید از این عکس ها برای والپیپر یا عکس پروفایل هاتون استفاده بکنید و واقعا خیلی زحمت کشیدم تا این عکسا رو بتونم در بیارم و بسازم خواهشا حتی اگر خیلی خوشتون نیومد لطفا لایک کنید که خستگی ام از بین بره سخنی با ناظر گرامی: ناظر عزیز این پست صرفا برای عکس پروفایل و والپیپر بود و برای این که متن هر عکس خالی نمونه اومدم ی متن نوشتم که صرفا جنبه ی فان داشت ولی اگه الان نگاه کنی ی داستان نوشتم که واقعا ....
هری یک صبح با صدای زمزمهای عجیب بیدار شد. دید چوبدستیش روی میز میلرزد و انگار چیزی میخواهد بگوید. نور آبی رنگی از پنجره داخل خوابگاه میتابید. هوای اتاق بوی جادویی ناآشنایی داشت. هری حس کرد چیزی بزرگ در هاگوارتز بیدار شده است.
هرمیون با موهای پریشان وارد اتاق شد و نفسنفس میزد. گفت چیزی روی برج غربی دیده که تا حالا وجود نداشته. رون هم عقبعقب وارد شد و گفت آن موجود چندین چشم داشته. هری بدون فکر کردن چوبدستی را برداشت. صدای لرزان چوبدستی در گوشش گفت: «وقتشه.»
سهتایی به راهروهای مهآلود قلعه قدم گذاشتند. پرترهها پچپچ میکردند و رفتارشان طبیعی نبود. یکی از پرترهها گفت موجودی از بیرون این دنیا آمده. رون زیر لب گفت کاش امروز سر کلاس معجونسازی بودیم. هری احساس کرد نیرویی ناشناس آنها را هدایت میکند.
در راهرو صدایی شبیه کشیده شدن فلز روی سنگ شنیده شد. همگی ایستادند و به دیوارهای تاریک نگاه کردند. سایهای بلند و پیچخورده از دور نزدیک شد. هرمیون آرام گفت جادوی محافظتی بخوانند. اما سایه از کنار آنها عبور کرد، بیآنکه دیده شود.
هری فهمید سایه فقط بازتابی از منبعی بزرگتر است. چوبدستی دوباره لرزید و گفت: «این تازه شروعشه.» راهرو شروع به تغییر شکل کرد و درها جابهجا شدند. هرمیون گفت هاگوارتز دارد خودش را دفاعی تنظیم میکند. و این یعنی خطر بسیار جدیتر از معمول است.
آنها به برج غربی رسیدند و باد شدیدی میوزید. برج ترک برداشته بود، انگار چیزی از درون فشار آورده. روی زمین ردّی از نور بنفش موجدار دیده میشد. رون گفت این رنگ اصلاً شبیه جادوی معمول نیست. هری جلو رفت و دستش را نزدیک نور گرفت.
نور شروع به چرخیدن کرد و به شکل یک دایره باز شد. از وسط دایره موجودی شبیه پرنده اما با شاخ بیرون آمد. چشمهایش بیحرکت و پر از درخشش ناشناخته بود. هرمیون گفت این موجود حتی در کتابهای ممنوعه هم نیست. پرنده با صدایی آرام گفت: «به دنبال نگهبان آمدهام.»
هری یک قدم عقب رفت و پرسید نگهبان کیست. پرنده گفت نگهبان این دنیا، که مدتهاست بیدار نشده. چوبدستی هری دوباره تکان خورد و شروع به نور دادن کرد. هرمیون با وحشت گفت: «فکر میکنم… منظورش تویی هری.» هری گفت: «من؟ نگهبان دنیا؟ اصلاً یعنی چی؟»
پرنده گفت قدرتی در هری پنهان است که هنوز فعال نشده. این قدرت برای محافظت از مرز بین دنیاهاست. رون گفت: «خب چرا کسی به ما نگفته بود؟» پرنده گفت هری فقط زمانی بیدار میشود که خطر واقعی برسد. و حالا آن خطر پشت دروازهای در حال شکستن است.
سقف برج لرزید و تکّه سنگهایی افتاد. پرنده شاخدار بالهایش را باز کرد و نور پرتاب کرد. نور، شکافی در هوا را آشکار کرد. درون شکاف موجودات سایهای در حال خزیدن بودند. هری احساس کرد قلبش تندتر از همیشه میتپد.
هری چوبدستی را بالا گرفت و نور آبی از آن بیرون زد. نور مثل موجی آرام به سمت شکاف رفت و آن را کمی عقب راند. پرنده شاخدار گفت: «این فقط ذرهای از قدرت نگهبان است.» هرمیون زیر لب گفت باید بفهمند این شکاف از کجا آمده. رون با نگرانی گفت امیدوار است فقط یک شکاف باشد.
پرنده گفت شکافها در حال تکثیر شدن هستند. اگر یکی از آنها کامل باز شود، موجودات سایهای هجوم میآورند. هاگوارتز شروع به لرزیدن کرد و صدایی عمیق از زیر قلعه آمد. هری احساس کرد نیرویی او را به سمت پایین قلعه میکشد. پرنده گفت: «مرکز خطر زیر زمین است.»
آنها با عجله از پلکان مارپیچ پایین رفتند. آتشمشعلها خودبهخود روشن و خاموش میشدند. صدای نفس کشیدن چیزی بزرگ در تونل پیچیده بود. هرمیون گفت این صدا شبیه هیچ موجود جادویی آشنا نیست. رون پشت هری پنهان شد و گفت امیدوار است اشتباه شنیده باشد.
به تالار بزرگ زیرزمینی رسیدند که سالها بسته بود. درهای آهنی تالار خودشان از هم باز شدند. مه غلیظ بنفش از داخل بیرون زد و فضا را تار کرد. هری حس کرد این همان جایی است که بیدارش کرده. پرنده شاخدار آرام گفت: «هستهی دروازه اینجاست.»
وسط تالار چیزی شبیه قلب تپنده از نور شناور بود. هر تپش آن موجی ایجاد میکرد که دیوارها را میلرزاند. هری به آن نزدیک شد و نور با او واکنش نشان داد. هرمیون گفت نور دارد با نیروی درونی هری هماهنگ میشود. هری دستش را دراز کرد و احساس گرمای شدید کرد.
وقتی دستش نور را لمس کرد، تالار روشن شد. تصاویر عجیب و قدیمی از نگهبانان گذشته ظاهر شد. پرنده گفت: «اینها تمام کسانی هستند که تعادل دنیاها را حفظ کردند.» هری یکی از چهرهها را شناخت؛ شبیه خودش بود. رون گفت: «نکنه یکی از اجدادته؟»
نور به شکل رودخانهای از انرژی وارد سینهی هری شد. هری احساس کرد ذهنش پر از صداها و زبانهای ناشناخته شده. قدرتی آرام اما عظیم در وجودش بیدار شد. هرمیون با دقت نگاه کرد و گفت چشمان هری برای لحظهای تغییر رنگ دادند. پرنده گفت: «حالا میتوانی دروازه را ببندی.»
صدای شکافته شدن فضا دوباره بلند شد. شکاف اصلی در تالار بزرگتر شد و موجودات سایهای بیرون ریختند. هری قدم جلو گذاشت و چوبدستی را بالا گرفت. نور از نوک چوبدستی مثل ستون بیرون زد. موجودات با برخورد نور عقب رانده شدند.
یکی از موجودات سایهای بزرگتر از بقیه بود. شکلش ثابت نبود و مدام تغییر میکرد. صداهایی نامفهوم از دهها گلوی مختلف از آن بیرون میآمد. هرمیون گفت این باید رهبر آنها باشد. هری بدون ترس جلو رفت.
موجود به سمت هری حمله کرد اما نور او را متوقف کرد. هری حس کرد انرژیاش دارد کم میشود. پرنده گفت باید از قلب نور استفاده کند. هری دستش را روی نور معلق گذاشت. تالار پر از طوفان روشنایی شد.
نور جریان گرفت و به چوبدستی هری منتقل شد. چوبدستی حالا مثل شهابسنگ میدرخشید. هری ضربهای از انرژی خالص به سمت موجود فرستاد. موجود فریادی بیصدا کشید و ناپدید شد. شکاف شروع به کوچک شدن کرد.
اما شکاف کاملاً بسته نشد. نور ناگهان بیثبات شد و دیوارها ترک برداشتند. پرنده فریاد زد: «دروازه از بیرون نگه داشته شده!» هرمیون گفت یعنی نیروی دیگری در کار است. هری به شکاف نزدیک شد تا آن را از داخل ببندد.
هری بدون فکر داخل شکاف قدم گذاشت. رون فریاد زد ولی نتوانست جلویش را بگیرد. جهان داخل شکاف مثل دریایی از رنگهای ناآشنا بود. هوا سنگین و خاموش بود، بدون هیچ صدایی. هری احساس کرد میان رویا و واقعیت شناور است.
در آن فضا موجودی سفیدپوش ظاهر شد. چهرهاش دیده نمیشد و شکلش دائم تغییر میکرد. گفت: «تو زودتر از موعد بیدار شدی، نگهبان جوان.» هری پرسید چرا دروازه باز شده. موجود گفت تعادل دنیاها در حال فروپاشی است.
موجود سفیدپوش گفت نیروی تاریک دنبال ورود به دنیای جادوگران است. این نیرو با چیزی در دنیای هری پیوند دارد. هری حس کرد منظورش ولدمورت نیست؛ چیزی عمیقتر بود. موجود گفت تنها نگهبان میتواند پیوند را قطع کند. هری گفت آماده است.
موجود دستش را بالا برد و فضایی دایرهای شکل باز شد. نمایی از هاگوارتز در حال فروپاشی دیده میشد. رون و هرمیون برای بستن شکاف تلاش میکردند. موجود گفت: «وقت کمی داری.» هری احساس کرد باید سریع تصمیم بگیرد.
موجود سفیدپوش کلید انرژی کوچکی به هری داد. کلید شبیه یک ستاره میدرخشید. گفت باید آن را در قلب تالار قرار دهد تا شکاف بسته شود. اما هشدار داد که ممکن است قدرتش برای همیشه تغییر کند. هری گفت مهم نیست، باید هاگوارتز را نجات دهد.
هری از شکاف بیرون پرید و به تالار بازگشت. رون فریاد زد: «هری! فکر کردم رفتی!» هرمیون پرسید آنطرف چه دیده. هری تنها گفت وقت توضیح نیست. شکاف بزرگتر شد و هوا طوفانی شد.
هری کلید ستارهای را در دست گرفت. نور آن مثل طوفان طلایی دورش پیچید. پرنده شاخدار با احترام سرش را پایین آورد. هری به مرکز تالار رفت. زمین زیر پایش شروع به درخشش کرد.
هری کلید را روی قلب نور گذاشت. نور بهصورت انفجاری در تالار پخش شد. رون و هرمیون مجبور شدند چشمهایشان را ببندند. شکاف با صدای بلند بسته شد. اما اتاق هنوز میلرزید.
نور اطراف هری چرخید و وارد بدنش شد. هری احساس کرد سنگینتر و قدرتمندتر شده. پرنده گفت نگهبان جدید متولد شده. هرمیون گفت ظاهرش کمی تغییر کرده. هری گفت حالش خوب است و باید تالار را ترک کنند.
درهای تالار با صدای بلند بسته شدند. مه بنفش از بین رفت و هوا صاف شد. اما ردّی از انرژی ناشناخته هنوز باقی بود. رون گفت امیدوار است این آخر کار باشد. پرنده گفت: «فقط مرحلهی اول بود.»
پرنده توضیح داد نیروهایی پشت این حمله هستند. نیروهایی که حتی ولدمورت از آنها خبر نداشت. دنیاهای دیگر درگیر جنگی خاموش شدهاند. و حالا دنیای جادوگران مرکز توجه آنها شده. هری گفت باید آماده شوند.
صبح روز بعد، هاگوارتز آرامتر به نظر میرسید. اما آسمان رنگ غیرمعمولی داشت. ابرها بهصورت مارپیچ میچرخیدند. دانشآموزان متوجه تغییرات شده بودند. هری میدانست باید حقیقت را به دامبلدور بگوید.
هری به دفتر دامبلدور رفت. دامبلدور با نگاهی آرام اما جدی به او خیره شد. گفت از بیداری نگهبان خبر داشته. هری تعجب کرد که چرا قبلاً نگفته بود. دامبلدور گفت زمانش نرسیده بود.
دامبلدور گفت موجودات سایهای فقط پیشقراول بودند. نیروی اصلی هنوز وارد نشده. هری پرسید چطور باید آماده شوند. دامبلدور گفت باید جادویی بیاموزد که بسیار قدیمی است. جادویی که تنها نگهبان قادر به استفاده از آن است.
هری با چوبدستی روشن به سمت حیاط رفت. آسمان باز شد و شکاف کوچکی ایجاد شد. صداهای ناشناس از داخل آن میآمد. هری آماده ایستاد و چشمانش میدرخشید. قدرت نگهبان در او تثبیت شده بود.
اما شکاف کاملاً بسته نشد. نور ناگهان بیثبات شد و دیوارها ترک برداشتند. پرنده فریاد زد: «دروازه از بیرون نگه داشته شده!» هرمیون گفت یعنی نیروی دیگری در کار است. هری به شکاف نزدیک شد تا آن را از داخل ببندد.
هری بدون فکر داخل شکاف قدم گذاشت. رون فریاد زد ولی نتوانست جلویش را بگیرد. جهان داخل شکاف مثل دریایی از رنگهای ناآشنا بود. هوا سنگین و خاموش بود، بدون هیچ صدایی. هری احساس کرد میان رویا و واقعیت شناور است.
در آن فضا موجودی سفیدپوش ظاهر شد. چهرهاش دیده نمیشد و شکلش دائم تغییر میکرد. گفت: «تو زودتر از موعد بیدار شدی، نگهبان جوان.» هری پرسید چرا دروازه باز شده. موجود گفت تعادل دنیاها در حال فروپاشی است.
هری و آرمین هنوز از نجاتشان گیج بودند که وارد تالاری با نورهای آبی لرزان شدند. زمزمهای قدیمی در فضا پیچیده بود، و ردّ نوری طلایی روی زمین دیده میشد. آنها آرام در مسیر نور قدم گذاشتند.
از شکاف موجودی نیمهسایهای بیرون خزید. چهرهاش مثل موج تغییر میکرد و صداهای نامفهوم از آن بیرون میآمد. رون عقب رفت و گفت: «این دیگه چیه؟» پرنده گفت این همان نیروی اصلی است که دروازه را باز کرده. هری آرام قدم برداشت و نور آبی دورش پیچید.
موجود سایهای به سوی هری خیز برداشت. اما هری نیرویی را که از قلب تالار گرفته بود آزاد کرد. نور در اطرافش شکلی شبیه سپر ساخت. هرمیون و رون از پشت دو ستون به او نگاه میکردند. هری گفت: «این بار نمیذارم وارد دنیامون بشی.»
موجود ضربهای تاریک به سمت هری پرتاب کرد. نور هری آن را شکست و تالار پر از صدای انفجار شد. سنگها از سقف افتادند و زمین ترک برداشت. پرنده شاخدار گفت: «تمرکز کن! این لحظه سرنوشت سازه!» هری چشمهایش را بست و قدرت نگهبان را فراخواند.
وقتی چشم باز کرد، چوبدستیاش مثل ستارهای سفید میدرخشید. تمام تالار با نورش پر شد و سایهها عقب نشستند. موجود اصلی برای لحظهای متوقف شد و ضعیفتر به نظر رسید. هری گفت: «وقتشه که این دروازه رو برای همیشه ببندم.» پرنده سرش را تکان داد و عقب رفت.
هری قدم جلو گذاشت و چوبدستی را بالا گرفت. نور مثل ریشههایی از انرژی زمین را روشن کرد. دروازه شروع به لرزیدن کرد و موج تاریکش شکست. موجود اصلی فریادی بیصدا کشید و عقب رفت. هرمیون فریاد زد: «هری! داری موفق میشی!»
موجود آخرین ضربهاش را زد، ضربهای بزرگتر از قبل. هری هرچه قدرت داشت در سپر نورش ریخت. زمین زیر پای همه لرزید و شکاف به سمت بسته شدن رفت. رون تعادلش را از دست داد و هرمیون کمکش کرد. هری با آخرین نیرو فریاد زد: «تمومش کن!»
نور از چوبدستی هری مثل انفجار خورشیدی فوران کرد. سایهی اصلی کاملاً بلعیده شد و چیزی از آن نماند. دروازه صدایی شبیه شکسته شدن یخ داد و شروع به بسته شدن کرد. پرنده شاخدار بالش را جمع کرد و آرام عقب نشست. هری احساس کرد انرژی از بدنش خارج میشود.
تالار آرام شد و دروازه کاملاً بسته شد. هری نفسزنان زانو زد و چوبدستیاش خاموش شد. هرمیون و رون به سمتش دویدند. هرمیون او را در آغوش گرفت و گفت: «تموم شد… واقعاً تموم شد.» پرنده شاخدار نزدیک آمد و با احترام سر فرود آورد.
نور آرامی دور هری پیچید و تالار دوباره ساکت شد. پرنده گفت: «نگهبان راهش را پیدا کرد و دنیا نجات یافت.» هری لبخند زد و گفت: «امیدوارم حداقل فردا کلاسهامون تعطیل بشه.» رون خندید و گفت: «بعد از این ماجراها تعطیلی حقمونه!» و ماجراجویی هری، درست همانجا، در آرامش کامل پایان یافت.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
از کدومشون استفاده کردید؟
از کدومشون استفاده کردید؟
این این این محشرهههه
زبدگونم بند اومده
چی بگم
چرا؟خیلی خوب بود؟
ازشون استفاده کردید؟
بله❤
فرصت؟
یعنیچیی؟؟
اول شدم