دوستان این داستانا پارتی نیستن و تو همون قسمت اول تموم میشن ولی اگه ادامشو می خواین بگین تا بزارم
قصه از زبان مرینته)بعد از اینکه با کمک گربه سیاه،کویین بی و ارباب شرارت و مایورا رو شکست دادیم من نگهبان معجزه گر ها شدم اولش نمی دونستم چی کار کنم اما بعد کلی فکر کردن تصمیم گرفتم هویتمو به گربه سیاه نشون بدم چون من نگهبان معجزه گر ها بودم و اگه مشکلی برای معجزه گرش پیش می اومد باید می اومد پیش من برای همین با هم قرار گذاشتیم که روی پشت بوم یکی از خونه ها قرار بزاریم ولی بهش نگفتم واسه چی وقتی رفتم سر قرار دیدم منتظرمه گفتم سلام پیشی گفت سلام بانوی من منم گفتم از کاری که الان می کنم متعجب نشو چون لازمه بعد گفتم..
(خال ها خاموش)وقتی دید تمام مدت من مرینت بودم خشکش زد بعد گفت پنجه ها داخل!باورم نمی شد
(آدرین!) نفهمیدم چی شد یکدفعه چشام سیاهی رفت و افتادم
بقیه از زبان آدرین: وقتی که هویتمو بهش نشون دادم یه دفعه بیهوش شد یکم تکونش دادم و بهش گفتم بانوی من بانوی من بیدار شو یکم بعد بیدار شد ولی هنوز متعجب بود بهم گفت یادته تو این مدت بهت می گفتم یکی دیگه رو دوست دارم گفتم خب؟ گفت اون تو بودی! گفتم منم دوست دارم بانوی من بعد همدیگرو بغل کردیم و همو بوس کردیم
بعد اونو بردم و گذاشتم خونشون و اومدم خونه وقتی رسیدم پلگ بهم گفت ای شیطون بلاخره به خواستت رسیدی بهش گفتم
بهش گفتم تو میدونستی مرینت لیدی باگه نه؟ پلگ گفت معلومه یادته اون موقع که با جغد سیاه می جنگیدید توی اون خامه گیر افتاده بودید گفتم آره گفت خب دیگه اونجا دوتاتونم تغییر شکل دادین منو و حبه ی قندم دیدیمتون(تیکی)گفتم پس چرا بهم نگفتی
پلگ گفت من حق دارم سکوت کنم گفتم ولی بلاخره که فهمیدم بعد پلگ گفت ولی شماها نباید هویت همو بدونین خطرناکه
منم بهش گفتم (میدونم) دیگه کسی نمی فهمه بقیه از زبان مرینت:گربه سیاه منو رسوند خونه باورم نمی شد این همه مدت دست رد به سینه آدرین زده بودم تیکی بهم گفت مرینت برات خوشحالم اما شما نباید هویت همو بدونین خیلی خطرناکه به تیکی گفتم می دونم اتفاقیه که افتاده ولی خیلی اتفاق خوبیه
به تیکی گفتم حالا که هویت همو می دونیم باید بفهمیم ارباب شرارت کیه تیکی گفت چه جوری؟ گفتم بانیکس! بعد رفتم پیش بانیکس بهش گفتم بانیکس ارباب شرارت کیه؟ بانیکس گفت واقعا می خوای بدونی؟گفتم آره گفت مطمعنی؟گفتم آره دیگه زود باش گفت ارباب شرارت گابریل آراسته! درجا خشکم زد
برگشتم خونه خیلی متعجب بودم الان چه جوری به آدرین بگم قلبش میشکنه تصمیم گرفتم یه جوری بهش بگم اما چجوری؟
فردا شب بهش گفتم بیاد خونمون تا یه جوری بهش بگم وقتی شب اومد بهش گفتم گفت از کجا می دونی دفعه قبلی و یادت نیست اون موقع هم گفتی گابریل آراسته ولی اون نبود بهش گفتم بانیکس بهم گفت اون دفعه م خودش خودشو شرور کرده بود
با اینکه ناراحت شد ولی بهم گفت من بهت اعتماد دارم بانوی من بزن بریم بعد تغییر شکل دادیم و رفتیم دم خونه گابریل آگراست زنگ زدیم و ناتالی گفت آقای آگراست الان سرشون شلوغه بهش گفتیم ما می دونیم اون ارباب شرارته پس درو باز کن ناتالی درو باز کرد و ما رفتیم روبروی تابلوی مادر آدرین بعد چهارم تا دکمه رو فشار دادیم و یکدفعه یه در باز شد و ما رفتیم پایین وقتی رفتیم پایین گابریل هنوز تغییر شکل نداده بود و نورو کنارش بود وقتی ما رو دید گفت شما چه جوری اومدین اینجا؟ معجزه گرش و ازش گرفتیم همینطور معجزه گر طاووس و بعد آدرین گفت پنجه ها داخل گفتم نهههه
گابریل گفت آدرین! آدرین گفت چرا اینکار و کردی (ناتالی هم پیشمون بود) گابریل گفت همش به خاطره مادرته! آدرین تعجب کرد!
آدرین بهش گفت مادر مرده بعد گابریل یه دکمه رو زد بعد ما رفتیم توی یه باغی که پر از پروانه بود مادر آدرین اونجا توی یه محفظه شیشه ای بود آدرین وقتی مادرشوهر دید خیلی ناراحت شد
من تصمیم گرفتم خودم دست به کار شم به گابریل گفتم بیا یه مذاکره ای کنیم گابریل گفت چه مذاکره ای؟ توی گوشش گفتم من امیلی و بهت برمیگردونم ولی آدرین باید مال من باشه.گابریل گفت قبوله من معجزه گر آدرین و برداشتم و گفتم تیکی پلگ ترکیب شین بعد آرزو کردم که
آرزو کردم که امیلی زنده شه یکدفعه امیلی چشاشو باز کرد و بلند شد گفت گابریل،آدرین من اینجا چیکار می کنم ؟ گابریل و آدرین امیلی رو بغل کردن منم اشکم در اومد
بعد به گابریل گفتم قرارمون یادت نره اونم گفت باشه بعدش ما رفتیم بالا گابریل خیلی خوشحال بود که بلاخره به آرزوش رسیده آدرینم همینطور چون مادرش پیشش بود
فرداش قرار شد من و آدرین ازدواج کنیم و بریم کلیسا گابریل و امیلی و ناتالی با ما اومدن اما پدر و مادر من سفارش کیک پنج طبقه داشتن پس یکم دیر تر اومدن
قبل از اینکه پدر و مادر من و بقیه مهمونا بیان من و آدرین و ناتالی و گابریل و امیلی یه عکس با هم انداختیم بعد تیکی و نورو و پلگ و دوسو رفتن تو جعبه آرزو ها بقیه کوامی ها خیلی خوشحال بودن که نورو و دوسو برگشته بودن
بعد پدر و مادرم و بقیه مهمونا اومدن و من و آدرین ازدواج کردیم و رسماً زن و شوهر اعلام شدیم بعد همه دست زدن الان پونزده سال گذشته و منو آدرین دوتا بچه به اسم های کلویی و لوکا داریم(عصبانی نشین)و یه همستر به این نخودی ولی همچنین داریم پاریس و نجات می دیم و تو زندگی معمولی ام مدل مد هستیم (پایان)♪چطور بود؟
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عکسی که گذاشتی مال داستان B.H.R است و داستانت بی روح بود باید تا اینا به هم برسن ما جون به لب شیم
عکسی که گذاشتی تقلب از داستان منه?