قدرتی عجیب و ترسناک که ناکهان پدیدار میشود.
باد خنکی از سمت درههای شمالی میوزید و پرچمهای آبیرنگ میدان را به رقص درمیآورد. امروز روزی بود که همهی نوجوانهای شانزدهسالهی شهر باید در مراسم «انتخاب کلاس» شرکت میکردند. من، سوپینگ، یکی از آنها بودم. از کودکی دربارهی این روز شنیده بودم. همه میگفتند این روز، مسیر آیندهات را برای همیشه مشخص میکند. اگر خوششانس باشی، ممکن است کلاس یک جنگجو، درمانگر یا حتی ساحر را بگیری؛ اگر نه، شاید تا آخر عمر یک کارگر ساده باقی بمانی.
اما راستش را بخواهید... من هیچ تصوری از آیندهام نداشتم. فقط میخواستم این مراسم انتخاب شغل لعنتی زودتر تمام شود. در میدان مرکزی، ستون بلندی از کریستال سیاهرنگ برافراشته شده بود — همان سنگ تعیینکنندهی کلاس. پیرمردی با ردایی سفید مقابل جمعیت ایستاده بود و با صدایی آرام گفت: «هر کس آماده است، بیاید و دستش را روی سنگ بگذارد. قدرت جادوی شما و قدرت بدنی شما راهتان را انتخاب خواهد کرد.» یکییکی جلو میرفتند. نورهایی از کریستال بیرون میزد، رنگهای مختلف — آبی، قرمز، طلایی — و هر رنگ، شغل متفاوتی را نشان میداد. صدای هیجان و فریادهای شادی از جمعیت بلند میشد.
«آرِن! کلاس زرهپوش! تبریک!» «لیا! کلاس درمانگر!» یکی بعد از دیگری انتخاب میشدند. نوبت من رسید. قدمهایم روی سنگهای مرطوب میدان میلغزید. نگاهها همه به من دوخته شده بود. کف دستم را روی کریستال گذاشتم. سکوت. هیچ نوری، هیچ واکنشی. برای لحظهای فکر کردم خراب شده است. ولی ناگهان... هوا سرد شد. خیلی سرد. نفسهای مردم به بخار تبدیل شد. صدایی از اعماق زمین برخاست. صدایی خفه، مثل طنین ناقوس از دل قبرستان.
کریستال ترک برداشت. نور سیاه و سبز از درونش فوران کرد و آسمان در یک لحظه تیره شد. ابرها پدیدار شدند، باد چرخید، و صدای نعرهای ناشناخته در گوشم پیچید. مردم جیغ زدند. من نتوانستم دستم را جدا کنم — انگار نیرویی آن را نگه داشته بود. ناگهان زمین لرزید. از میان سایهها در آسمان، اسکلتهایی شفاف و درخشان ظاهر شدند، با چشمان سبز درخشان. صدای زنجیر و استخوان در فضا طنین انداخت. همه فرار کردند. من هنوز ایستاده بودم. نمیتوانستم تکان بخورم. در گوشم صدایی آمد — صدایی خسته و کشیده، که تنها من میشنیدم: «ارباب... من بیدار شدم...» در همان لحظه، کریستال فرو ریخت و نور سیاه مرا در خود بلعید. همهچیز تار شد. وقتی به هوش آمدم، روی زمین افتاده بودم. جمعیت اطرافم ایستاده بود و پیرمرد ناظر با ترس نگاه میکرد. در دستانم یک نشان سیاه سوخته بود، با نقش یک جمجمه در میان دایرهای از خطوط مانا. پیرمرد به سختی نفس کشید و گفت: «کلاس... جدید؟ این یعنی چی؟» دستهایش لرزید. نگاهی به من انداخت و با صدای گرفته گفت: «پسر... سنگ گفته که کلاس تو… نکرومنسر است.» همهمهای در جمع بلند شد. کسی خندید، کسی گفت: «نکرومنسر؟ همچین چیزی مگه داریم؟» اما بیشترشان فقط گیج بودند. هنوز کسی نمیدانست نکرومنسر یعنی چه. من هم نمیدانستم. فقط حس عجیبی درونم جریان داشت، مثل اینکه چیزی در سینهام نفس میکشید… چیزی زنده، اما نه انسانی. پیرمرد گفت: «برو خونه، پسر. احتمالاً اشتباهی رخ داده. فردا دوباره آزمایش میکنیم.» من سرم را تکان دادم و آرام از میدان بیرون رفتم. اما وقتی از میان کوچههای خلوت گذشتم، سایهای در کنارم حرکت میکرد — سایهای با شکل انسانی که فقط از استخوان ساخته شده بود. صدای همان نجوا در گوشم پیچید: «فرمان بده… ارباب.»
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)