مینی رمان

یک مینی رمان فانتزی و عاشقانه که سرگرم کنندس. و این پارت اولشه. نظر عزیز امیدوارم رمانم رو قبول کنید.

میساکی دختری شیطون تازه از مدرسه به خونه رسیده بود که دید داره بارون میاد. 🌧 رفت پشت پنجره تا بارون رو تماشا کنه🌧 چون عاشقه بارونه هودی زردش رو پوشید و چترش رو ورداشت و از خونه بیرون زد⛈️☔ به پارک جلوی اپارتمان رفت. همینجوری که میدوید و از بارون لذت میبرد....

یک دفعه چتر از دستش افتاد و شکست. میساکی داشت یعی میکرد درستش کنه ولی نشد. بارون شدید تر شد🌧🌧🌧 میساکی کلاس هودیش رو سرش کرد و از جاش بلند شد و پسری با موهای سفید و کت و شلوار مشکی روبه روی خودش دید✨

میساکی دست پاچه شد و می خواست تا از اونجا بره. اما، پسر چترش رو باز کرد و به سمت میساکی گرفت وگفت: بگیر و برو. زودباش!! لحنش انقدر سرد بود که میساکی لرزد. میساکی چتر رو گرفت☂️ و می خواست به سمت اپارتمان بره که ویط خیابود خورد به زمین.

مثل اینکه سر میساکی ضربه دید. پسری که اونور خیابون بود به سمت میساکی رفت و دید که بیهوش شده...................................... میساکی چشمش رو باز کرد.👀 توی اتاقی ناآشنا بود. سرش درد میکرد. همون پسر وارد اتاق شد. وگفت: تو خودت به خودت اسیب زدی

میساکی=تو خیلی عجیبی با من کاری داری؟ پسر=ازت یک کمک کوچیک می خواستم. ولی فکر نکنم بتونی از پسش بر بیای. میساکی=من میتونم کمک کنم. پسر=خوبه فقط اینکه من رو به عنوان یک آدم ناشناس بشناسم. میساکی=قبوله......