عزیزای من ممنون بابت حمایت های زیباتون من فداتون بشم ✨️🤍
خلاصهٔ سه پارت قبل داستان از جایی شروع شد که دختری با احساسات واقعی وارد زندگیام شد، و من میان او و رفیقی که سالها کنارم بود، گیر افتادم. رفتار دختر کمکم پر از حسادت و ترس شد، رفتار رفیقم پر از سکوت و سردی. هر قدمی که برمیداشتم، یکی از آنها دورتر میشد، و من میان دو دنیای مهم، آرامآرام خودم را از دست دادم. تا جایی رسید که رفیقم گفت: «اگر وجودم اذیتت میکنه… اونُ انتخاب کن.» و همین جمله همهچیز را وارد مسیر تازهای کرد مسیر اتفاقاتی که هیچکس فکرش را نمیکرد.
بعد از آن حرفِ سنگینی که از رفیقم شنیدم، چیزی درونم خاموش شد؛ انگار یکی چراغی را که سالها روشن بود، یکدفعه فوت کرده باشد. نه توان حرف زدن داشتم، نه توان توضیح دادن. با اینکه هیچکس چیزی نمیگفت، اما میان من، دختر، و رفیقم یک تنش پنهان راه افتاد— تنشی که نه داد داشت، نه فریاد، اما از هر جنگی عمیقتر بود. همه چیز عادی بهنظر میرسید… ولی در زیرِ این ظاهر آرام، یک چیزی آرامآرام داشت به سمت انفجار میرفت.
از آن روز به بعد، رفتار دختر طوری شده بود که انگار میخواست از چشمهایم جواب بگیرد، نه از حرفهایم. گاهی فقط بهم خیره میشد… بدون کلمه، بدون سؤال انگار دنبال ردّی از دروغ، یا نشانهای از تردید میگشت. و بدتر از همه اینکه، رفیقم هم همینطور شده بود؛ او هم دیگر حرف نمیزد، فقط نگاه میکرد… نگاهی که هزار سؤال تویش پنهان بود. بین این دو نگاه گیر کرده بودم، و هر بار که چشمهاشان را میدیدم، حس میکردم چیزی داخل سینهام یکذره بیشتر ترک برمیدارد.
کمکم فاصلهها واقعیتر شدند. نه آنقدر واضح که کسی مستقیم بگوید «چیزی شده»، اما آنقدر عمیق که حتی لبخندهای ساده هم زورکی بهنظر برسند. رفیقم کمتر پیشم میآمد، کمتر شوخی میکرد، کمتر دربارهٔ روزش حرف میزد… انگار وجودم دیگر برایش همان آدم قدیمی نبود. دختر هم هر بار که کنارم مینشست، حس میکردم ذهنش بین اعتماد و شک در جنگ است. این فاصلهها گفته نمیشدند، کسی اعترافشان نمیکرد، اما مثل دود سینهم را هر روز بیشتر میسوزاندند— دودی که هیچکس جز من نمیدید.
هر روز سختتر از روز قبل میگذشت. دختر با تمام قدرت ثابت میکرد کنارم است، ولی در همان لحظه، با همان قدرت، انتظار داشت تمام دنیایم فقط او باشد. رفیقم… دیگر «رفیقِ همیشهخندان» نبود؛ سکوتش، نگاهش، کوتاه شدن حرفهایش همه فریاد میزد که چیزی در او شکسته، چیزی که من شکستم. و من میان این دو آتش مانده بودم— عشقی که فشار میآورد، رفاقتی که آرامآرام سرد میشد، و قلبی که نمیدانست چطور باید هر دو را نگه دارد وقتی خودش دارد از وسط نصف میشود.
میخواستم به هر دوشان بگویم: "من خستهام… من دارم میریزم بهم… من نمیخوام هیچکدومتون رو از دست بدم." ولی هر بار که دهنم باز میشد، ترس میآمد وسط و خفهم میکرد. ترس از اینکه حقیقت، همهچیز را نابود کند. ترس از اینکه شاید هر دو بروند… و من بمانم با یک جای خالی دو برابر بزرگتر از قبل. همه چیز را توی دلم نگه داشتم: درد، حسادت، سردیها، فاصلهها… همهشان تبدیل شدند به یک باری که هر شب روی سینهم میافتاد و خواب را ازم میدزدید. هیچوقت اینقدر تنها در میان دو نفر نبوده بودم.
این داستان واقعیست… و من هنوز نمیدانم آخرش چه میشود این داستان فقط یک قصه نیست. این واقعیت زندگی من است؛ لحظهبهلحظهاش اتفاق افتاده، حسیبهحسیاش واقعیست. هنوز نمیدانم رفیقم انتهای دلش چه فکری دربارهٔ من دارد. نمیدانم ناراحت است، دلخور است، یا فقط دارد خودش را میکِشد کنار که درد نکشد. نمیدانم دختر واقعاً چه احساسی پشت لبخندهایش پنهان میکند— اعتماد؟ ترس؟ شک؟ یا فقط امیدی که هر روز دارد کمرنگتر میشود؟ ولی یک چیز را خوب میدانم: این داستان باید یکجایی تمام شود… حتی اگر پایانش چیزی باشد که جرأت گفتنش را ندارم.
باهم حرف میزدیم، شوخی میکردیم، ولی صداهایمان طعم دیگری گرفته بود. میخندیدیم… اما خندههایمان مزهٔ واقعیِ خنده نمیداد. انگار هر کداممان داشت چیزی را پشت زبانش قایم میکرد. اون میگفت: «چته؟ چرا اینجوری شدی؟» و من لب گزیده، میگفتم: «هیچی… فقط خستم.» اما حقیقت؟ من خسته نبودم… داغون بودم. حرفهایم نیمهکاره، نگاههایم نصفه، احساسم پر از چیزی شبیه بغض. حرفها زد و خورد داشت، نه دعوا… نه آرامش… یه چیزی بینشون که اسم نداشت ولی سوز داشت.
بعضی وقتها که بیهوا اسمش میآمد، یا وقتی گوشیاش روشن میشد و پیام او میپرید وسط— یه لحظه از همهچیز پرت میشدم. یه لحظهای که از بیرون شبیه «شوتی» بود اما از داخل… ترس خالص بود. ترس از اینکه روزی برسه که نه اون دختر رو داشته باشم نه رفیقم رو. ترس از اینکه هردو بفهمن چقدر برای من مهم هستن… ولی من برای هیچکدوم کافی نیستم. نگاههای دزدکیشون حرفهایی داشت که نمیزدن، و من بین حرفهای نزدهشون داشتم کمکم گم میشدم…
اون شب، وقتی هر دو رفتن و من تنها موندم، حس کردم سکوتِ اطرافم داره ازم اعتراف میگیره. فهمیدم دیر یا زود باید بین احساساتم تصمیم بگیرم، بین دختری که عاشقش بودم و رفیقی که دنیا رو باهاش قسمت میکردم. اما همونجا… وسط تمام ترسهام، یه سؤال مثل پتک خورد تو سرم: اگه آخرش هیچکدوم مال من نشه چی؟ و همین فکر کافی بود تا بفهمم اتفاقی که دنبالش بودم نه جواب بود… نه آرامش… فقط یه شروع تازه برای شکستنهای بعدی. و درست وقتی فکر کردم همهچیز تموم شده— صدای گوشیم اومد… پیامی که میتونست همهچیز رو از جا بکنه.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
با اینکه این اولین پارتی بود که دیدم ولی خیلی خوب بود😭🥹
قربونت برم عزیزم مرسی ✨🤍
✨🫠
تو رو خدا ادامه بدههههه
چشم عزیزم 🥹🤍
واااای خداااا چقدر خوب بودددد😍😍🤍🤍
باورم نمیشه این داستان ماجرای زندگیه خودته؟
فدات بشم عزیزم
بلییی 🥲🤍
خدانکنه🥲🤍
هعییی💔