زودتر از اینا میفهمیدم که این قضیه یه چیزیش خرابه. ولی کی بود که اینقدر درگیر تمرین و غر زدن نیت باشه که به یه زخم ساده بیتوجهی کنه؟ ساعت هشت شب بود که بالاخره تونستیم از دست نین و اون سوتهای اعصابخردکنش فرار کنیم. شام رو که با بیمیلی خوردیم، برگشتیم تو خوابگاهمون. بدنم مثل یه تیکه چوب سنگین بود، و فقط یه چیز میخواستم: خوابیدن. سریع افتادم رو تخت. بانی هم کنارم خاموش شد. اما خواب اون شب... یه چیز وحشتناک بود. تو خواب دیدم که دوباره همون سناریوی دیشبه. نین داره داد میزنه و ما رو تنبیه میکنه. ولی این دفعه، صدای جیغها خیلی واقعیتر بود. رفتم سمت الینا، دیدم داره از درد به خودش میپیچه و نین داره میخنده. وقتی خواستم کمکش کنم، دیدم شونهی الینا دیگه بانداژ نداره. پوستش باز شده بود و چیزی که زیرش بود... **تاریکی محض بود.** یه گودال سیاه که نور رو میبلعید. بعد ناگهان همه چی قطع شد. یه سکوت مطلق. تو اون تاریکی مطلق، یهو یه نور سبز، نورِ سمی، روشن شد. تو اون نور، یه چهره رو دیدم که تمام وجودم یخ زد. نیت نبود. این مرد، یه مرد قدبلند با کت چرمی سیاه بود. چشماش کاملاً سیاه بود، انگار که مردمکهاش تمام عنبیه رو گرفته بودن. یه لبخند ترسناک زد که انگار استخونهای صورتش رو شکسته بود. دهنش باز شد و یه صدای خشدار و سنگین اومد، صدایی که از اعماق زمین میاومد. «**هیچ وقت... کمکش نکن... ساکت بمون...**» حتی تو خواب هم میتونستم حس کنم که این یه دستور نیست، قلبم داشت از جا کنده میشد. انگار اون تاریکی شونهی الینا رو میخواست. با یه نفس عمیق و خفه، از جا پریدم. چشمهام گرد شده بود. عرق سرد تمام بدنم رو خیس کرده بود و تخت رو نم کرده بود. ساعت حدود دو صبح بود. نگاه کردم به بانی. هنوز آروم خوابیده بود. سعی کردم نفسهام رو تنظیم کنم. این فقط یه کابوس نبود. یه جور هشدار بود. اون حس گرما و شوک الکتریکی که تو بیمارستان حس کردم... اون تاریکی تو خواب... من باید میفهمیدم اون زخم چیه. مهم نیست الینا چی میگه یا نین چی دستور میده. اگه چیزی داره اونجا رشد میکنه یا قایم میشه، باید میفهمیدیم. فردا صبح، قبل از شروع دوبارهی این جهنم، یه کاری میکردم. باید دوباره میرفتیم پیش الینا.
ساعت دو بود، و اون یک ساعت لعنتی تا بلند شدن اجباری نین، مثل یه ساعت شنی معکوس روی سرم خراب میشد. نمیتونستم وایسم تا دوباره اون کابوس رو ببینم یا با ترس بیدار شم. باید میفهمیدم قضیه چیه. سریع از روی تخت پریدم. با صدای آرومی لباسهام رو پوشیدم. بانی رو بیدار نکردم، اون نیاز داشت بخوابه. این بار، باید خودم تنهایی میرفتم. کلید اتاق رو برداشتم و یواشکی از در بیرون زدم. راهروها تاریک بودن، فقط نور کمرنگی از چراغهای اضطراری کف راهروها میتابید. با تمام سرعتی که میتونستم حفظ کنم، بدون اینکه صدای قدمهام بلند بشه، خودم رو به سمت آسانسور رسوندم و دکمه طبقه ۳۳ رو زدم. قلبم دیوانهوار میزد. هر ثانیهای که میگذشت، حس میکردم دارم به خط قرمز نزدیکتر میشم. وقتی در آسانسور باز شد، راهروی طبقه ۳۳ مثل قبل ساکت و روشن بود. به سمت اتاق الینا دویدم. در نیمهباز بود. با احتیاط هلش دادم و رفتم تو. الینا بیدار بود. روی تخت نشسته بود، صاف و بدون تکیه دادن، و به نقطهای نامعلوم روی دیوار خیره شده بود. حتی تکون نخورد وقتی من وارد شدم. اون نگاه سردش که بهم انداخت، انگار مستقیم از یه تیکه یخ اومده بود. «الینا...» صدام از شدت استرس داشت میلرزید. اون فقط یه نگاه سرد بهم انداخت و بعد دوباره به دیوار خیره شد. «الینا، من باید بدونم. اون زخمت... اون چیه؟ من دیشب...» یه لحظه مکث کردم. باید جسور میبودم. «من خواب دیدم. خواب دیدم که زیر بانداژت یه گودال سیاه هست، یه چیزی که داره نور رو میبلعه. خواهش میکنم، به من بگو چی شده!» الینا آروم چرخید و بهم نگاه کرد. اون نگاه خونسرد همیشگی بود، اما این بار انگار یه لایه ضخیمتر از پنهانکاری روش بود. «هیچی، تارا.» گفت. لحنش بیتغییر بود، مثل سنگ. «یه عفونته که باید خوب بشه. تو زیادی داری خیالپردازی میکنی.» «نه! این عفونت نبود! من حسش کردم! اون شوک برقی... اون گرما... این یه چیز دیگه است، الینا. اون مرد سیاهپوش تو خوابم... اون گفت...» حرفم رو قطع کردم. نمیتونستم بهش بگم یه نفر با چشمان سیاه بهم دستور داده بود که ساکت باشم. الینا چشماش رو روی هم گذاشت. انگار که از یه بحث بیاهمیت خسته شده بود. «ببین تارا،» گفت، و این بار صدای خونسردش کمی تیزتر شد. «من گفتم هیچی نیست. اگه نگران سلامتی منی، برگرد به اتاقت. فردا صبح باید تمرین کنیم. اینجا وقت تلف کردن نیست.» درحالی که به اون نگاه میکردم، میدونستم داره دروغ میگه. یا حداقل، نیمی از حقیقت رو داره پنهان میکنه. اون گودال سیاه، اون تاریکی... چیزی بود که داشت از داخل اون رو میخورد. و من نمیتونستم رهاش کنم. سرم رو تکون دادم و با ناامیدی عقب رفتم. «باشه. ولی اگه چیزی شد، اگه نیاز داشتی... من اینجام.» از اتاق زدم بیرون و سریع به سمت آسانسور رفتم. باید برمیگشتم قبل از اینکه نیت بفهمه غیب شدم. اما حالا دیگه فقط نگران تمرینات نبودم؛ نگران الینا بودم، و نگران اون سایهای که تو خوابم دیدم. اگه اون مرد سیاهپوش واقعاً وجود داشت، پس ما فقط با جهشیافتهها سروکار نداشتیم؛ ما با یه چیز خیلی قدیمیتر و ترسناکتر طرف بودیم.
ساعت **سه صبح** بود که صدای نین همه رو مثل شوک الکتریکی بیدار کرد. آخ که چقدر متنفرم از اون بوق! «پاشید! ساعت ۳ صبحه! اگه یه ثانیه دیر کنین، تنبیه میشین!» با بدترین حالت ممکن از تخت پریدم پایین. بدنم هنوز از تمرینات دیروز کوفته بود، چه برسه به اینکه کلاً سه ساعت هم نخوابیده باشیم. سریع لباس ورزشی رو پوشیدم و رفتم دم در اتاق الینا. اون از قبل بیدار بود و مثل همیشه، آمادهی آماده. وقتی رفتیم توی صف، من مدام چشمم به الینا بود. اونم گاهی یه نگاهی به من میانداخت، ولی انگار بین ما یه دیوار نامرئی بود. دویدن شروع شد. توی تاریکی و مه صبحگاهی، فقط صدای نفسنفس زدنمون میاومد. الینا عین یه ماشین بینقص جلو میرفت. شونهش که پیچیده بود، زیر لباسش پنهان بود و من فقط داشتم فکر میکردم اون زیر چی داره قایم میکنه. ساعت هفت شد و نین گفت: «برو بریم صبحونه.» رفتیم نشستیم. من کنار الینا نشستم تا بتونم یه کم اطلاعات ازش بکشم بیرون. گفتم: «الینا، دیشب...» سریع دستش رو آورد بالا و حرفم رو قطع کرد: «تارا، ساکت. فعلاً وقت حرف زدن نیست.» اون خیلی خشک گفت. بانی هم که ترسیده بود، هی به من اشاره میکرد که دست بردارم. بعدش رفتیم والیبال بازی کنیم. من همچنان داشتم نقشهی شونهش رو میکشیدم. بازی شروع شد و من سعی میکردم توپها رو به نحوی به سمت شونهاش بفرستم، البته طوری که تابلو نباشه. یهو سارا محکم سرویس زد. توپ خورد به شونهی الینا که قبلاً مصدوم شده بود. صداش بلند بود. الینا افتاد زمین. همه ساکت شدن. من سریع دویدم طرفش، قلبم ریخت. داشتم فکر میکردم بالاخره این درد رو نشون میده. اما قبل از اینکه من بهش برسم، اون مثل فنر از جا پرید. یه فشار کوچیک به شانهاش داد، یه قیافهی جمع شده، و بعدش صاف وایساد. «آخ... هیچی نیست!» با صدای بلند گفت که همه بشنون. توپ رو گرفت و با یه ضربهی خیلی محکم کوبید توی تور. انگار میخواست عصبانیتش رو با اون توپ خالی کنه. این حرکتش بهم ثابت کرد که داره فیلم بازی میکنه. اون درد داشت، اما قسم خورده بود که چیزی رو بروز نده. اون سقوط واقعی بود، ولی بلند شدنش ساختگی بود. دیگه فهمیدم نمیتونم فعلاً چیزی بگم. باید صبر کنم تا تمرینات تموم بشه. امشب، باید خلوت پیدا کنم و ببینم اون باند زیر لباسش چه رازی رو پنهان کرده. اگر اون زخم باز شده باشه، دیگه نمیتونم عقب بکشم. اون کابوس شب قبل و اون مرد با چشمای سیاه... بهم فهموند که سکوت کردن دربارهی الینا خطرناکه. زیر لب گفتم: «امشب باید بفهمم چی قایم میکنی.»
ساعت شده بود پنج بعد از ظهر. هوا داشت کمکم خنک میشد و آفتاب هم داشت پشت کوهها قایم میشد. یه جورایی وقت استراحت اجباری بود و همه توی اتاقهاشون خودشون رو پرت کرده بودن روی تختهاشون تا شاید یکم آرامش پیدا کنن. من اما روی تختم نبودم. دلم طاقت نمیآورد. یه حس عجیب بهم میگفت که الان وقتشه. از پنجره نگاه کردم و دیدم الینا داره آروم توی محوطه قدم میزنه. انگار داشت فکر میکرد یا شاید منتظر یه فرصت بود. سریع از اتاق زدم بیرون. قلبم تند میزد. رفتم سمتش، یه جوری که بانی یا نین صدامون رو نشنون. وقتی رسیدم بهش، تقریباً نزدیک دیوار پشتی کمپ بودیم. یه نفس عمیق کشیدم و با لحنی که سعی کردم تا جایی که میتونم ملایم باشه، پرسیدم: «الینا... حالت شونهت چطوره؟ واقعاً مطمئنی خوبه؟» اون ایستاد. حتی برنگشت. با همون لحن خشک و سرد همیشگیاش جواب داد: «گفتم خوبم، تارا. هیچی نیست.» من کوتاه نیومدم. اون سقوط ظهر، و اون واکنش سریع، همش توی ذهنم بود. «نه، الینا. اونجوری که افتادی و اونجوری که سریع بلند شدی... یه چیزی هست. من میدونم که داری چیزی رو قایم میکنی.» الینا یهو سر جاش ثابت موند. بعدش خیلی آروم چرخید و مستقیم بهم نگاه کرد. اون نگاهش... سردتر از همیشه بود، انگار یه تیکه یخ بهم خیره شده بود. «مثل اینکه خیلی کنجکاوی بودی، تارا.» من خشکم زد. چطور فهمید؟ یعنی از اول میدونست که دارم زیر نظرش دارم؟ «تو... تو از کجا میدونی؟» با تعجب پرسیدم. اون یه پوزخند کوچیک زد که توی غروب داشت محو میشد. «فکر کردی نفهمیدم چقدر از ظهر داری زیر چشمم داری لیز میخوری؟» بعدش یه قدم به سمتم برداشت، طوری که فضای شخصیام رو نقض کرد. نگاهش ثابت روی من بود. «اگه واقعاً انقدر برات مهمه که بدونی پشت این بانداژ چیه، بیا نزدیکتر.» لحنش آروم بود، اما پر از تهدید. «بانداژ رو پاره کن و خودت ببین پشت زخمم چی هست.»
من به اون سیاهی خیره شده بودم، به اون گودالِ زنده روی پوست الینا. انگار که کل دنیا توی یه نقطهی کوچک روی شونهاش خلاصه شده بود. اون مرد سیاهپوش توی خوابم یه چیزی گفته بود، یه چیزی در مورد "آلودگی" و "پاکسازی"، و حالا من داشتم اثرش رو جلوی چشمم میدیدم. «تو... تو یه جهشیافتهای؟» کلمه از دهنم بیرون اومد، تلختر از هر چیزی که تا حالا خورده بودم. الینا آروم سرش رو تکون داد. «آره.» *** صدای الینا که گفت: «اگه نین بفهمه منو میکشه،» مثل یه پتک روی سرم فرود اومد. نین، برای الینا یه شکارچی بود. این بازی کاملاً عوض شده بود. به اون چشمهای پر از خواهش الینا نگاه کردم. اون ترس واقعی بود، نه اون تظاهر ظهر سر زمین والیبال. اون از من کمک میخواست، از تنها کسی که میتونست نجاتش بده، یا نابودش کنه. کابوس شب گذشته دوباره اومد توی ذهنم. اون مرد سیاهپوش... اگه الینا رو پیدا میکرد، فقط الینا نمیسوخت. منم که الان میدونستم، همدست محسوب میشدم. بهش نگاه کردم، اشکهام آروم روی گونهام سرازیر شد. این بزرگترین راز زندگیم بود که حالا باید حملش میکردم. «الینا، من... من نمیتونم اینو به نیت بگم.» صدایم از ته چاه میاومد. «من نمیتونم بذارم کسی تو رو اینجوری کنه، چه نین باشه، چه هر کس دیگهای.» یه ذره آرامش توی چشمهای الینا پیدا شد، اما هنوز محتاط بود. «یعنی چی؟» دست الینا رو، همون دستی که بانداژش رو پاره کرده بودم، گرفتم. گرم بود. محکم گرفتمش. «یعنی من کنارتم. تا آخرش. این گودال... این راز، مال تو و منه. هرچی که باشه، ما با هم جلوش وایسایم. اگه اون مرد سیاهپوش دنبالته، باید بفهمیم چطور باید خودمون رو از دست اون نجات بدیم، نه اینکه تسلیم نین بشیم.» نفس عمیقی کشیدم، انگار که سوگند میخوردم. «من بهت قول میدم، الینا. هیچکس نمیفهمه. تمرکز کن روی بازی، ما یه نقشهی دیگه میکشیم.» *** حالا دیگه این فقط درد شونهی الینا نبود. یه اتحاد جدید شکل گرفته بود، یه ائتلاف علیه دنیایی که فکر میکردیم میشناسیم. ما دو تا تنها کسانی بودیم که راز این «جهش» رو میدونستیم. باید فردا رو طوری مدیریت میکردیم که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده، اما در واقع، کل دنیای ما زیر و رو شده بود.
ساعت ۸ شد و من سریع رفتم سراغ شامم. همون ساندویچ سرد همیشگی. باید حواسم به همه چی باشه. الینا هم کنارم نشسته بود، ولی مثل همیشه ساکت و بیحس. انگار اصلاً غذا نمیخورد، فقط داشت نگاه میکرد. ساعت شد دوازده شب. من رفتم توی تختم، ولی خوابم نمیبرد. تمام فکرم پیش زخم روی شونه الینا بود و نقشهای که باید بکشیم. چشمهام بسته بود که ناخودآگاه همون کابوس لعنتی دوباره اومد سراغم؛ گودال سیاه، صدای خنده شوم... از جا پریدم. نگاهم افتاد به الینا. اونم همونطوری توی خواب عمیق بود، ولی حس میکردم نفسهاش آرومتر از قبله، انگار داره برای اولین بار یه خواب راحت میبینه. دلم طاقت نیاورد. باید میفهمیدم الینا کی بوده قبل از اینکه همه چیز خراب شه. آروم از جام بلند شدم و رفتم سمت کولهپشتی الینا که گوشهی اتاق بود. یواشکی شروع کردم به گشتن. لباسهاش، دفترچههاش... همه چیز مرتب بود، خیلی بیشتر از حد معمول. بالاخره یه چیز توجهم رو جلب کرد. یه قاب عکس کوچیک، زیر چند تا کتاب بود. عکس رو برداشتم. باورم نمیشد! الینا توی عکس بود، ولی نه اون الینای یخزدهای که من میشناختم. اینجا یه لبخند بزرگ و واقعی روی لبش بود، اونقدر قشنگ که حس کردم شاید عکس رو اشتباهی برداشتم. کنارش یه پسر بچه حدوداً شش یا هفت ساله وایستاده بود که اونم داشت میخندید. همینطور که عکس رو ور میرفتم، با خودم زمزمه کردم: «عجب لبخندی... من تا حالا الینا رو اینجوری ندیده بودم.» همین که اینو گفتم، یه صدای خشک و بدون هیچ احساسی اومد پشت سرم. صدای الینا بود، همون لحن فلزی و سردش که مو به تنم سیخ کرد. «چیکار میکنی تارا؟» قلبم یهو ریخت پایین. عکس رو عین بچههایی که دستشون تو کار بدی گیر افتاده باشه، پرت نکردم، ولی محکم توی دستم گرفتم. «هیچی... داشتم وسایلت رو میدیدم. این... این چیه؟» انگشتم رو روی قاب عکس گذاشتم. «این پسر بچه کیه؟ اولین باره که یه جای الینا رو با این لبخند میبینم.» الینا اومد جلوتر، سایهش افتاد روی عکس. نگاهش عین دو تا تیغه سرد بود. «برادر کوچیکترم بود.» «بود؟» زبونم قفل کرد. «آره، بود. گذشته.» الینا عکس رو از دستم قاپید و با یه حرکت سریع، بدون اینکه پلک بزنه، عکس رو از قاب درآورد، یه تیکه ازش رو پاره کرد و سریع بقیش رو هم چپوند توی جیب کتش. «دیگه به وسایلم دست نزن، تارا. فهمیدی؟» لحنش جوری بود که انگار داشت با یه آدم غریبه حرف میزد، نه با من که قسم خوردم ولش نکنم. این تغییر ناگهانی ترسناک بود. این پسر بچه کی بود که الینا حتی یادگارشو هم نمیتونه نگه داره؟ سعی کردم خودم رو جمع کنم. «باشه، باشه. آروم باش. فقط... فقط میخواستم بدونم. اگه برادرت بوده، چرا...» الینا حرفمو قطع کرد، چشماش از همیشه تاریکتر بود. «چون اون پسر بچه... اون یه **نقطه ضعف** بود. حالا که دیدی، اینم به لیست چیزهایی که باید از نین و مرد سیاهپوش قایم کنیم اضافه شد. ما حق نداریم گذشته داشته باشیم، تارا. اگه بفهمند یه چیزی داریم که براش ارزش داره، میتونن ازش علیهمون استفاده کنن. **مخصوصاً اگه اون چیز، امید به خوشحال بودن باشه.*» نفسم رو حبس کردم. الینا به وضوح داره میگه که اون لبخند، اون پسر بچه، میتونه قا♡تلش باشه. «پس... پس ما نمیتونیم ضعیف باشیم. باید قویتر از اون چیزی که هستیم عمل کنیم. اگه گذشته میتونه ما رو لو بده، باید اونقدر درگیر نقشه فرار از نین و مرد سیاهپوش باشیم که وقت نکنیم به چیز دیگهای فکر کنیم.» بلند شدم و رفتم کنار پنجره. بیرون تاریک بود، ولی حس میکردم تاریکی اطراف ما صد برابر شده.
دیدم که الینا داره توی دفترش چیزی مینویسه. آره، بالاخره یه جای مشترک پیدا کردیم برای کثیفکاریهامون. «الینا، ببین، واقعاً لبخندت قشنگ بود، ولی ولش کن. اون یه عکس بود. الان مهم نیست. تو بیشتر از من سیستم رو بلدی.» اون فقط سرشو تکون داد. بهش فشار نیاوردم. «یه سوال میپرسم، جواب میدی یا باز میخوای مث آدمای یخزده رفتار کنی؟» با لحنی که انگار داشت سنگ از تو گلوش درمیآورد، گفت: «بپرس.» «چی شد که اومدی اینجا؟ این اردوگاه نظامی لعنتی؟» الینا یه مکث کرد، انگار داشت تصمیم میگرفت کدوم حقیقت تلخ رو بالا بیاره. «وقتی هنوز بیست سالم بود، دز♤دی میکردم. فقط میخواستم یه پولی برای خانوادهم جور کنم. برای همین پلیسها منو گرفتن، بعد هم کشیدن اینجا.» حس بدی بهم دست داد. «اون عکس برای بیست سالگیت بود، درسته؟» «آره. الان هفت ساله که اینجام.» هفت سال! بیست سالگیاشو اینجا گذرونده بود تا الان که ۲۷ سالشه. این یعنی کل زندگیاش با این سیستم گره خورده. سریع گفتم: «خب، پس هفت سال تجربه رو بریز روی این میز. ما دیگه وقت نداریم با هم روراست باشیم. برنامه اینه: اولویت اول، **سیستم شکار نین**. تو بهم بگو نین چه روتینی داره؟ کیها شیفتش عوض میشه؟ چه ساعتی راحتتر میشه نفوذ کرد؟» الینا آروم خودکارشو از کیفش درآورد، همون خودکار مشکی نازک. «آره، این کارو میکنم. ولی تارا، باید بدونی که نین ساعت ۱۰ شب گشتها رو عوض میکنه. اون یه ساعت ریسکش بالاست، ولی اگه بتونیم از اون پنجره رد شیم، توی بلوکها آزادی عمل بیشتری داریم.» «عالیه. پس ساعت ۱۰ شب ما بازی میکنیم.» قلم رو برداشتم و دفتر رو باز کردم. «منم فردا صبح، کارمو شروع میکنم. باید بفهمم اون **مرد سیاهپوش** کیه و داستان اون چیه. اون آدم اصلیه که این شکار رو راه انداخته. تو اطلاعات نیت رو بنویس، منم میرم دنبال ردپای مرد سیاهپوش.» «فقط آروم باش. نین از کنجکاوی متنفر…» «میدونم چی میگه. ولی اگه آروم باشیم، هر دومون یه روز قربانی میشیم. پس ریسک میکنیم. شروع کن نوشتن رو، الینا. شب بخیر.» اون سرشو تکون داد و دوباره غرق شد توی نوشتههاش. منم رفتم گوشهای نشستم و به نقشه فردا فکر کردم. حالا ما دو تا تیمیم: تیم زیرزمینی و تیم شناسایی. و هر دو از همین الان شروع کردیم.
سرم سنگین بود. هرچند الینا گفت باید خوابید، ولی واقعاً خواب به چشمم نمیاومد. اون هفت سال زندانی بودن یه جای سنگین داره. بالاخره یه ساعتی چشمهام بسته شد. صبح زود با صدای سوت بلند و آزاردهنده despertador (زنگ هشدار) پریدیم. بوی قهوه تلخ و نمور همیشگی تو هوا بود. نین، با اون قیافه بیحس و اخم همیشگی، بالای سرمون وایساده بود. «پاشید! وقت تلف نکنید. امروز شکار توی **منطقه ۱۰** است. آماده بشید!» همیشه همینطوره. انگار ما عروسکهای کوکیایم که فقط برای شکار ساخته شدیم. مثل همیشه، الینا و بانی، و من، دوباره توی یک تیم بودیم. سریع لباسهای مخصوص شکار رو پوشیدیم. یه جور لباسهای سنگین و خاکستری که بیشتر شبیه لباس تیم اعدام بودن تا لباس شکارچی. هر چندتا تیر و خشاب و ابزار ضروری رو چک کردم. تفنگ شاتگانم (که اسمش رو گذاشته بودم "بابا جون") رو محکم بستم به پشتم. سوار ونهای کثیف و زنگزده شدیم. بانی همیشه کنارم میشینه، ولی امروز فقط سکوت بود. الینا هم یه گوشه نشسته بود و بیحرکت به بیرون خیره شده بود. میدونستم هر دوی ما داریم به اتفاقات امشب فکر میکنیم، نه به شکار امروز. *** بعد از یک رانندگی طولانی و پر از تکان، بالاخره جلوی منطقه ۱۰ ایستادیم. منطقه ۱۰ همیشه بدترین جا بود؛ یه جورایی مثل یه گو☆رستان صنعتی بود که دولت پنهانش کرده بود. وقتی در ون باز شد، یه بوی عجیب و غریب به صورتم خورد. بوی دود، آهن زنگزده، و چیزی شبیه گوشت سوخته. «لعنتی!» الینا زیر لب گفت و از ون بیرون پرید. منم پریدم بیرون و با اولین نگاه، فهمیدم قضیه امروز فرق داره. همه چیز **ویران** بود. نه فقط خراب، بلکه مثل اینکه یه زلزله یا یه بمب قوی اینجا منفجر شده باشه. سقفها افتاده بودن، ماشینها کج شده بودن و خاکستر همه جا بود. «الینا، اینجا چه خبر شده؟ این وضع شکار نیست!» با صدای بلند گفتم تا بانی هم بشنوه. الینا در حالی که با دقت به اطراف نگاه میکرد، گفت: «اینجا مثل این میمونه که یه نبرد بزرگ اینجا اتفاق افتاده باشه، تارا. **جهشیافتهها** نباید اینقدر تخریب کنن. این زیادی بزرگه... انگار یه نیروی دیگه اینجا دخیل بوده.» صدای شکستن شیشه از سمت چپ توجهمون رو جلب کرد. بدون فکر کردن، شاتگان رو از روی پشتم کشیدم پایین. حالت آمادگی گرفتم. «باید دنبال جهشیافتهها بگردیم... اگه چیزی اینجا مونده باشه.» الینا گفت و خودش هم یه چاقوی بزرگ از غلافش بیرون آورد. از هر طرف صدای ناله و خشخش میاومد. یه صدای عجیب و غریب هم بود، انگار یه چیزی داشت با سرعت زیاد روی فلز خراشیده میشد. اسلحه رو به سمت صدا نشونه رفتم و فریاد زدم: **«کی اونجاست؟ تکون نخور!»** سکوت شد، ولی سکوت قبل از طوفان بود. ناگهان، از پشت یه توده آوار بتنی که نصفهکاره افتاده بود، یه سایه بزرگ و غیرعادی شروع کرد به بالا اومدن... شکلش شبیه یه انسان بود، ولی خیلی بلندتر و بدنش پوشیده از لایههایی از چیزهای سیاه و لزج بود. الینا نفسش برید. «تارا... این... این یه جهشیافته معمولی نیست!» اون موجود سیاه، یه دستش رو بالا آورد. انگار داشت به ما سلام میکرد، اما صدای خِرخِر وحشتناکی از گلوش خارج شد. این همون چیزی بود که سازمان دنبالش میگشت؟ یا یه چیز بدتر؟ **«فقط یه بار شلیک میکنم. اگه خطا رفت، سریع بدو!»** به الینا گفتم و ماشه رو چکوندم.
صدای شلیک شاتگان تو فضای متروکه منطقه ۱۰ پیچید. دود باروت و غبار با هم مخلوط شدن و یه لحظه دیدم رو سیاه شد. وقتی دود کمی کنار رفت، دیدم اون سایه سیاه-لزج **ناپدید شده**. عین یه جوهر که تو آب حل میشه، رفته بود. فقط یه لکه سیاه روی زمین بود که داشت سریع خشک میشد. «چی شد؟ کجا رفت؟» گیج شده بودم. این دیگه چه نوع جونوری بود؟ غریزه بهم گفت باید بفهمم اونجا چی بوده. به سمت آوار بتنی نیمه کاره که اون موجود از پشتش پریده بود رفتم. «تارا! وایسا! نرو!» صدای الینا اومد، ولی دیگه خیلی دیر شده بود. بدون توجه به هشدارش، دویدم و از کنار آوار رد شدم. همین که سرمو آوردم بالا، حس کردم یه وزنه سنگین با تمام قدرت داره بهم برخورد میکنه. **«آخ!»** یه جیغ خفه از گلوم خارج شد. احساس کردم یه جسم وحشتناک با تمام وزن روی شکمم سقوط کرد و منو به زمین کوبید. درد وحشتناکی از پهلو و پای راستم شروع شد. «کمک!» فریاد کشیدم، ولی صدام خفه بود. اون موجود دوباره از تاریکی پرت شد روم. تقریباً نفس برام نمونده بود، ولی آخرین توانم رو جمع کردم و با شاتگان که هنوز تو دستم بود، یه شلیک مستقیم به جایی که حس کردم قلبشه، زدم. صدای انفجار گوشخراشی اومد و مایعی داغ و سیاه با شدت پاشید روی صورتم و کمی هم روی قفسه سینهام. موجود به عقب پرت شد و دیگه تکون نخورد. همین که داشتم سعی میکردم نفسمو تنظیم کنم، بانی سریع خودشو رسوند کنارم. «تارا! تارا! خوبی؟» بانی با وحشت داشت سعی میکرد بلندم کنه. «نه... نه خوب نیستم.» با درد لب زدم. «پام... پهلوم... حس نمیکنم...» الینا هم بالاخره اومد کنارم. قیافهش مثل همیشه خشک و بیتغییر بود، ولی چشماش یه برق عجیب داشت؛ انگار داره شرایط رو محاسبه میکنه. خونی که از اون موجود روی صورتم پاشیده بود، حالا توی سرم گیج کرده بود. الینا مستقیم رفت سر اصل مطلب. موبایل بیسیم قدیمیش رو درآورد و با یه خونسردی که انگار داره ساعت رو تنظیم میکنه، شروع کرد به صحبت کردن: «گروه دلتا، تماس با مرکز. وضعیت: زخمی، تارا زخمی شده.» صدای نین از بیسیم اومد، صدای بم و بیحوصلهاش: «**کی؟ کدوم یکیتون زخمی شده؟**» الینا بدون پلک زدن جواب داد: «هادسون. از ناحیه پا و پهلو ضربه شدید خورده. نیاز به تخلیه فوری.» نین یه لحظه مکث کرد. «**باشه. آمبولانس فوری میفرستم. بقیه نیروها، منطقه رو قفل کنن. هیچ چیز از منطقه ۱۰ خارج نشه، تا زمانی که تیم پزشکی برسه. الینا، تو فرمانده موقت اون گروهی. هیچ اطلاعاتی رو لو ندی.**» «دریافت شد.» الینا گوشی رو قطع کرد و برگشت سمتم. نگاهش هنوز سرد بود. «پاشو تارا، باید تا رسیدن آمبولانس خودتو نگه داری.» درد توی پام داشت تمام بدنمو از کار میانداخت، اما میدونستم الینا راست میگه. باید قوی باشم. اما یه سوال تو مغزم مثل یه میخ فرو رفته بود: اون موجود، اینقدر قوی بود که منو زمینگیر کنه؟ و چرا الینا انقدر خونسرد بود وقتی اون سایه ناپدید شد؟ نکنه اونم بخشی از نقشه بوده؟
صدای آژیر آنبولانس از دور بلند شد؛ مثل نجاتی که با تأخیر میرسه. نورهای قرمز و آبی بین دود و گردوخاک رقص میکردن، و بانی همون لحظه دستم رو گرفت و گفت با صدایی لرزیده: «تارا… تحمل کن، فقط چند ثانیه دیگه.» من داشتم بین هوشیاری و تیرگیِ درد گیر میکردم. هر نفس مثل تیغ توی پهلوم فرو میرفت. آنبولانس ایستاد، درها با صدای تیز باز شدن. دو پرستار با لباسهای سفید و ماسکدار از توش پریدن بیرون. بانی فوراً کمکشون کرد منو بلند کنن. بدنم دیگه از خودم نبود ـ انگار یه وزنهی بیجان بودم. وقتی روی برانکارد گذاشتم، آخرین چیزی که دیدم… چشمای **الینا** بود. همون نگاه خونسردش، که حتی حالا هم هیچ احساسی ازش نمیچکید. فقط نگاه میکرد. یه لحظه حس کردم داره چیزی حساب میکنه، مثل یه مأمور که داره تصمیم میگیره من زنده بمونم یا نه. لبمو از شدت درد گاز گرفتم. خون طعم فلز داشت. پرستار گفت با صدایی آرام و خسته: «آروم باش دختر، دیگه تموم شد... فقط نفس بکش.» و بعد همهچیز تار شد. *** وقتی به هوش اومدم، بوی الکل و ضدعفونی کننده پر بود تو هوا. نور چراغ از سقف سفید بالای سرم چشممو زد. سرم به هزار زنگ و سیم وصل بود. لعنتی... دنبالم تا بیمارستان هم اومده بود این حس سنگینی درد. صدای آرامی از کنارم اومد: «تارا؟ تارا، گوش منو میشنوی؟» بهسختی سرمو چرخوندم. **بانی** بالای سرم بود، موهاش کمی خاکی و ژولیده، ولی چشمهاش پر از اشک و لبخند. «تو بیداری! ای خدا… من فکر کردم از دستت دادم.» دستش رو گذاشت روی پیشونیم، لرزش دستش هنوز معلوم بود. سعی کردم لبخند بزنم، ولی درد اجازه نداد. فقط تونستم با صدای آرام بگم: «کجا... هستیم؟» «بیمارستان مرکزی واحد شکار. آوردنت اینجا، گفتن باید تا فردا تحت نظر بمونی. پزشکا میگن معجزه بوده زنده موندی.» صداش ترک خورد، انگار خودش هم باور نمیکرد. به سقف خیره موندم. از ته ذهنم فقط یه تصویر میاومد بالا — نگاه سرد **الینا** از پشت دود، و اون سایه سیاه که مثل جوهر تو تاریکی گم شد. یه حس ناخوشایند تو سینهم نشست. چیزهایی که اون روز دیدم، بههیچوجه فقط «شکار جهشیافته» نبود. شاید **الینا** چیزهایی میدونه که ما نمیدونیم. شاید اون سایه اصلاً یه جهشیافته معمولی نبود. و شاید... شکارِ واقعی تازه شروع شده بود.
همینطور که داشتم سعی میکردم این بدن دردناک رو تحمل کنم و به این فکر کنم که چطور از یک تله مرگبار بیرون اومدم، در اتاق با صدای **بیحوصله** و مشخصی باز شد. **الینا** وارد شد. همون لباس خاکستری همیشگی رو پوشیده بود، انگار که تازه از مرکز فرماندهی اومده باشه، نه از کنار تخت یک مجروح جنگی. بانی که کنار تخت من نشسته بود، سریع از جا پرید. الینا به ما نگاهی انداخت، نگاهی که نه از روی نگرانی بود و نه از روی شادی. فقط یه بررسی وضعیت بود. «بالاخره هم اتاقیِ قدیممون از بیمارستان مرخص شد.» لحن صدایش خشکتر از همیشه بود. بانی با دیدن الینا لبخند زد، یه لبخند واقعی و پر از آسودگی. «مری؟ بالاخره؟» الینا فقط سرشو به نشونه تأیید تکون داد. «مری میلر؟» سوال من از گلویم خارج شد، یه سوال ناگهانی و بدون مقدمه. تمام بدنم از این سوال ناگهانی منقبض شد. این اسم از کجا توی ذهنم اومده بود؟ بانی با تعجب سرشو کج کرد. «آره، مری میلر. چطور؟» اون لحظه بود که یک قطعه پازل ترسناک و غیرممکن جای خودشو پیدا کرد. مری میلر. دوست دوران دبیرستانم. دوست صمیمیام. کسی که توی دنیای واقعی، سالها پیش توی پارک، توی یه بازی مسخره "جرئت یا حقیقت" یوجین بهش گفته بود باید بره یه جای ترسناک. اون بازی که **جردن** همیشه میخندید و **یوجین** بود که سناریو میچید... این فقط یک دنیای موازیِ تخیلی نبود. «نه... این امکان نداره.» زمزمه کردم، صدام ضعیف بود اما مملو از یه جور وحشت جدید. بانی نگاهی به الینا انداخت، انگار منتظر بود الینا این حرف منو مسخره کنه، اما الینا فقط بهم خیره بود. «اون... مری واقعی منه، نه؟» پرسیدم. «مری که توی سانفرانسیسکو بود؟» بانی با ناراحتی به من نگاه کرد. «تارا، اینجا منطقه جنگی ماست. مری یکی از بهترینهای تیم عملیاته. اون تحت آموزش نین بود.» من به الینا نگاه کردم. اگه مری اینجا بود، یعنی کل این عملیات، تمام این جهشیافتهها، شاید یه جور بازی بود که همه ما توش گیر افتادیم... یا یه جور تلافی. «یعنی... من اینجا گیر افتادم؟» پرسیدم، سرم دوباره سنگین شد. «اینجا دنیای واقعی نیست... فقط یه کابوس بزرگتره که توی اون هم باید شکار کنیم؟» الینا با نهایت خونسردی پاسخ داد: «دنیای واقعی جاییه که تو بتونی زنده بمونی، تارا. و اینجا، تنها جاییه که میتونی در کنار مری که میگی دوستت باشی.» اون مکثی کرد و با لحنی که انگار داشت یه گزارش رو میخوند، اضافه کرد: «حالا استراحت کن. باید برای مری آماده بشی. نین میخواد شما دو نفر برای مأموریت بعدی تیم ضربت تشکیل بدید.» مری... اینجا بود. و من باید باهاش بجنگم. این یه حقیقت بود که حتی درد پا و پهلوم هم نتونست اون رو کمرنگ کنه. بازی عوض شده بود، و حالا بازیگر مورد علاقهام هم وارد صحنه شده بود.
رفتَن... و یه سکوت سنگین افتاد تو اتاق. فقط صدای دستگاهها و نفسهام مونده بود. دردو میتونستم حس کنم که از پهلوم بالا میاومد تا گلوم، یه سوزش داغ و بیرحم. دلم میخواست بخوابم، اما نمیشد... تا صبح، با درد کلنجار رفتم، انگار زمان وایساده بود. صبح که شد، با بیحالی پرستار رو صدا زدم. «درد دارم... نمیتونم تحمل کنم...» یه نگاه سرد انداخت و گفت: «باید این دردها رو تحمل کنی.» همین. رفت. اون جمله مثل سیلی خورد تو صورتم. بعد یه موج از درد از پهلوم زد بالا، همهچی تار شد و از هوش رفتم... *** وقتی دوباره چشم باز کردم، نور اتاق فرق کرده بود. هوا یه بوی استریل مرده میداد. صفحهی جلوی تختم عدد **۱۱:۳۰** رو نشون میداد. هنوز گیج بودم. یه صدای در اومد. برگشتم... و وقتی دیدمش، نفس توی سینم حبس شد. **مری.** ولی نه اون مریای که میشناختم. یونیفرم خاکستری پوشیده بود، موهاشو کوتاه کرده بود و مثل یه سرباز واقعی راه میرفت. صورتش خشک، چشمهاش سرد. با لبخندی نصفه گفت: «تارا، خوشحالم به هوش اومدی.» میخواست لبخند بزنه، ولی اون لبخند به زور به صورتش چسبیده بود. حرف زدم، صدام گرفته بود: «مری... تو... واقعاً اینجایی؟» اومد کنار تختم، اما فاصله رو حفظ کرد. «بانی گفت حسابی شوکه شدی وقتی فهمیدی من کیام.» با یه نفس لرزون پرسیدم: «تو یادت میاد؟ اون بازی... جرئت یا حقیقت؟ یوجین؟ اون شب توی پارک؟» یه لحظه، فقط یه لحظه، حس کردم تو نگاهش چیزی لرزید... یه جرقه از اون مری قدیمی. ولی فوراً خاموش شد. «تارا، باید راجع به این دنیا حرف بزنیم، نه گذشته. نین میخواد تیم ضربتمون فعال بشه. شنیدم با اون موجود سیاه درگیر شدی. ارزیابیت انجام شده؛ تواناییهات خاصه. از فردا باید زیر نظر من آموزش ببینی، تا به سطح استاندارد برسی.» لبخند زدم، ولی از اون لبخندایی که طعمش تلخه. «پس اون مری که من میشناختم....مُرده، درسته؟» با خونسردی گفت: «اون مری توی یه دنیای دیگه مرد، تارا. اینجا یا شکار میکنی، یا شکار میشی. ما شکارچیایم. فردا ساعت شیش صبح، بخش مرکزی. آماده باش.» همونطور که اون بلند شد و رفت، چیزی تو دلم فرو ریخت. در پشت سرش بسته شد، و من فقط موندم و صدای نفسهام. اون مری دیگه تموم شده بود. جلوم یه غریبه ایستاده بود — همون چهره، اما یه قلب دیگه. سرد. کارکشته. بیرحم. دستمو روی پهلوم گذاشتم و به سقف خیره شدم. فکر کردم شاید منم دارم کمکم به همون سمت میرم... سمت جایی که درد، آدمو زنده نگه میداره — نه خاطرهها.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)