در این پست من رمانی که خودم نوشتم رو گذاشتم . خلاصه ی رمان داستان دختری به نام الکسا که در کودکی برای او پیشگویی کردن که دنیا به دست او نابود خواهد شد بعد از آن دنبال راهی برای ثابت کردن خودش به مردم سرزمینش است
صدای برخورد شمشیر کل غار رو گرفته بود او به عقب پرید و اروم و با صدایی که ترس ازش معلوم بود گفت : شاید این مبارزه پایان کار ما باشه نه مگه الکسا !. لحظه ای سکوتی تلخ همه جا رو فرا گرفت و بعد با چهره ای که خالی از احساسات بود جواب داد : هم شاید !. احتمالا براتون سوال شده موضوع چیه؟ چرا می جنگند ؟ و با کی ؟ خو اگه می خواین اینا رو بدونین باید بریم به خیلی سال پیش وتا از اول همه چی رو تعریف کنم . چندین سال پیش .داستان من از زمان متولد شدنم شروع شد من در سرزمینی به نام شاین که سرزمینی جادویی بود متولد شدم و هیشه راز هایی است که من از آن ها بی خبر بودم مثل .... - هوی با داستان جلو برو !. - باشه، باشه ! وقتی 7 سالم بود پیشگویی کردن که می گفت دنیا به دست دختری به نام الکسا نابود خواهد شد تک تک مردم شاین آن پیشگویی را باور کردن حتی مادرم و پدرم ولی آن پیشگویی یه دروغ بود! بی شک دروغ بود!. من مطمعنم که یکی توطعه چینی کرده و این یه دروغ محض اگه این طور نباشه به این معنی که آدمی که کل زندگیم تلاش کردم نباشم خواهم شد!. خو می پرسید چرا اینقدر آروم و بدون خشم صحبت می کنم ! خو دلیلش واضح هست !. من در این راه طولانی افرادی قابل اعتماد پیدا کردم که بهم زندگی کردن رو یاد دادن و برام از هر جواهری با ارزش ترن پس برام مهم نیست که قبلا چه بلایی سرم اومده! من بدون کمک یادگرفتم مبارزه کنم و بعد هر شکستی بلند شم ،یه روز یکی بهم گفت که هر قدرتی با خودش مسئولیتی میاره و من به منظور اون فرد دست یافتم. اوه راستی اون فرد مربیمه! بعد از اون پیشگویی پدر و مادم که نمی توانستند مستقیم منو به قتل برسونن چون مواردی که پیشگویی توش اشتباه هست هم وجود داره و من هنوز اقدامی به نابودی نکردم ! پس مجبور بودن قاتل استخدام کنن بنابراین من هر شب و هر روز و در هر فرصتی توسط قاتل ها مورد حمله قرار می گرفتم به طوری که بدنم در برابر هر نوع سمی مقاوم شده ! خو زندگی من این جوری سپهری می شود ! خوشبختانه من قبل از هفت سالگی به دو عنصر سایه و آتش مسلط شده بودم بخاطر همین مزیت بود که زنده مونده بودم !. همیشه روی پوسته ی تخم مرغ راه می رفتم تا اینکه به جادوگری ۵ ستاره رسیدم و حلقه ی پنجم رو بدست آوردم! میگید که چی ؟ به هر حال این حلقه ی پنجم خیلی مزایا داره ! فردی که به حلقه ی پنجم می رسه می تونه احضار کنه اولین احضار مهم ترین احضاره چون آینده رو برات می سازه؛ احضار ققنوس ! و.....
بهترین موجود ممکن رو احضار کردم . - هم اینم از دایره ی احضار . به آرومی گچ رو بر روی زمین می کشیدم که نکنه یه وقت نگهبان ها بفهمن که در حال کشیدن دایره ی احضار هستم. ناگهان همه چی در ظلمات فرو رفت .شمع خاموش شده بودو اتاق زیر شیرونی بیش از قبل غرق در تاریکی شد ؛ یهو جرقه هایی آبی رنگ در وسط دایره ی احضار پدید آمد و پادشاه ققنوس ها ققنوس آبی ظاهر شد. قوی ترین ققنوس که فقط احضار شدهی بزرگ ترین قهرمانان تاریخ بوده . 《 فرد آدریان 》 چشمانش را به آرامی باز کرد و سپس با تعجب گفت: کدوم گوریم؟ از شوق زیاد ضربان قلبم به شدت بالا رفت به طوری که صدایش را می شنیدم ! خواستم با او صحبت کنم اما تنها توان گفتن یه کلمه را داشتم . - سلام فردی که گیج شده بود سرش را خاراند و گفت :ها تو کی هستی و کجا پنهان شدی ! فردی انتظار داشت یه پیری یا مرد یا زن جوان اورا احضار کرده باشه. با شوک به اطراف نگاه می کرد . در اون لحظه جواب دادم. - منکه قایم نشدم این پایینم فرد سرش را به پایین خم کرد و خشکش زد ! دگر نمی توانست چیزی بگوید و خشکش زد !. پس از دقایقی گفت :تو چرا اینقدر ریزی! الفی یا از یه نژاد دیگه با طول عمر بالا ؟ یا واقعا بچه ای؟ - ها الف چیه؟ فرد که داشت از تک تک جمله هایی که می گفتم شاخ در می اورد دیگه تسلیم شد و .. - نمی دونی ؟ بی خیال خو منو استاد این جوری باهم آشنا شدیم . البته که من فقط تونستم ۳۰ ثانیه اون جمالش رو ببینم چون..
خو پس یعنی تو الا ارباب منی لحظه ای مکث کردم و ادامه دادم! - ها ، آره - پس از آشنایی با ش..... و یهو ناپدید شد ! جوری که انگار هیچ گاه نبود . البته که انتظار دیگه ای نداشتم من جادوم اونقدری نبود که پادشاه ققنوس ها رو تو شکل واقعیش نگه دارم ! همینی هم که کردم کار شاخی بود !. خیلی طول کشید که بتونم به یه روز نگه داشتن شکل کامل پادشاه ققنوس ها عادت کنم ! کار سختی بود که باعث می شد ، جادوم برای مدتی تموم بشه، ولی خو ! به کمک این احضار های پی در پی جناب عالی بود که جادو من پیشرفت چشم گیری کرد و از فردی مبارزه یاد گرفته ! و فردی اولین همرام و دوست با وفام شد و به من هر چی که بلد بود رو یاد داد هر نوع جادو و روش استفاده از سلاح و البته مبارزه !. وقتی10سالم بود تونستم برای ۱ هفته فردی رو نگه دارم و تونستم کتاب خانه ای مخفی کشف کردنم . من و فردی هر روز و شب اونجا پلاس بودیم و کتاب می خوندیم و بعضی وقتا فردی برام داستان هایی از ماجراجویی هاش از مبارزه ها در کنار صاحبان قبلیش می گفت ! و در مورد دنیا و موجوداتش برام داستان تعریف می کرد. 12سالم بود که مکانی مخفی در زیر تنه ی درخت کهن سالی پیدا کردم وقتی در راه برگشت به قصر بودم سر و کله ی برادرم لئون که یک روز از من کوچک تر است پیدا شد و بعد از چند دقیقه از من پرسید. الکسا کجا بودی؟😐
ترسیدم که به مادر بگه برای همین گفتم:[ رفته بودم قدم بزنم.]و بعد آروم ،آروم فرار کردم. سری بعد که داشتم می رفتم به سمت کتابخانه لئون برادرم تعقیبم کرد. بعد از این که کتاب های مورد نظر رو یافتم به سمت مخفیگاه حرکت کردم؛وقتی به مخفیگاه رسیدم لئون خودشو نشون داد و قبل اینکه بتونم حرفی بزنم برام هزار جور شرط و وثیقه گذاشت و گفت:اگه میخوای درمورد اینجا به کسی چیزی نگم باید اجازه بدی منم وارد مخفیگاهت شم.! عصابم خورد شده بود اون پسره ی زیرک و مکار هیچ راه چاره ای برام نزاشته بود . جالبترین قسمت اینه که فردی بالای درخت در حال نیش خند زدن به من بود و حفاظ و جادوی نامرئی رو از قصد برداشته بود !. فردای آن روز از خواب که بیدار شدم بویی تازه به مشامم خورد شیرین بود بلند شدم که به سمت بو برم اما وقتی به پوشیم دست زدم، از کوره در رفتم و با عصبانیت گفتم !. این دیگه چیه لـــــــئــــون همون لحظه برادر پروم اومد و با دهنی که تا بنا گوش بازه گفت : بله خواهر عزیزم با عصبانیت گفتم :چرا اینجایی با تعجب گفت : صدام کردی راستی برات شیرینی آوردم گفتم شاید اینجوری اخلاقت بهتر شه ! عصبانی تر از قبل شدم و دلم می خواست هرچی فوش بلدم بهش بدم ولی خوب . - باشه حالا هرچی چرا رو تختم شکر ریختی 🤬 مثل یه بچه ی معصوم که نمی دونست چه غلطی کرده گفت : تا خواب های شیرین ببینی🙃 (ای وای الاناست از کوره در بره) عصبانی شدم و دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم و گفتم : ببینم توی سرت به جای مغز شن ریختی هاااااااااا و بعد از تختم بلند شدم و هر کتابی که دستم اومد رو سمتش پرتاب کردم . لئون با خنده گفت : فعلا بای یکی کمک کنه اونو خفش کنمممممم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
من عاشق خو هات شدم :)
جان؟😐
عالییییییی🌛🍁
خوشحالم دوسش داشتی🥰
سلام لئو آفرین پس بلاخره تنبلی رو کنار گذاشتی منتظرم نقاشی هات هم ببینم تنبل جونم
او راستی هی می گفتی عکس بزار گذاشتم خوشگله
تو که خودت تنبل تر از منی 😅
چرا به من گیر میدی 🤭
آره عکسه بهت میاد کاملا گویای شخصیتت🤣
چرا اینجا بهم پیام می دی؟ توکه شمارمو داری !
به هر حال فردا امتحان داریا بخون🙂
فوقالعاده بود، عزیز دلم!✨🥹
مرسی 🥰
فوق العاده بود♡♤
مرسی 💕
♥♥
عالیی بوددد
خوشحالم خوشت اومده