تقدیم به بانویی که زیبایی حنجره اش را بوسیده.
Shoka: صدای زخمی ای که باد تابستانی با خود آنرا میبرد؛ زخم هایی ساخته شده از انتظارات و کلمات. کلمات و عشقی که نابود شده اند و تماشای آتش بازی هایی که امیدواری نورشان زخم ها را از بین ببرد، اما آسیب همچنان وجود دارد و حالا علاوه بر خودت به دیگران هم آسیب زده ای. در انتظار مرگ، میبینی که دیگر حتی برآورده شدن یا نشدن آرزوها هم فرق چندانی نمیکند. صدای جیغ و فریاد گوش هایت را پر میکند، تا جایی که دیگر نتوانی زخم ها را تحمل کنی...
Totemo suteki na rokugatsu desu:در میان باد تابستانی، صدای گریه فرشته مرگ به گوش میرسد. پایانی که درحال تغییر است اما نباید تغییر کند؛ و درنهایت خدانگهداری از جنس به امید دیدار. این درد سرگیجه آور باعث میشود شهر عجیب تر بنظر بیاید، چراغ های خطر، پارک های بازی، کلاغ ها. وقتی تصمیم میگیرد به این سرگیجه خاتمه دهد همه چیز سرجایش باز میگردد، حتی پایان ها هم به یکدیگر میپیوندند.
Episode X: ریتم آهنگ مانند فرود آمدن باران بر روی زمینیست که یخ مثل گل روی آن میروید. فراز و فرودهای آن درست مثل ایستادن و افتادن های شخصیت اصلی است؛ هنگامی که خودش را تماشا میکند که کنترل میشود، تلاش میکند بی نقص ساخته شود، ساخته و دوباره خراب میشود. شوری که در رگ های آهنگ جریان دارد باعث میشود شما هم بخواهید فریاد بزنید و تسلیم نشوید.
Elf: آهنگی که با هر نت آن گل های آفتابگردان میرویند. گل ها سنگفرش های مسیر را میسازند، مسیری که هزاران سال است جریان دارد. بانویی با پرهایی طاووسین از آن گذر میکند، پرهایش بیانگر آرزوهایی که در قلب مخفی شده اند. او خود به غل و زنجیر کشیده شده؛ اما آرزومندان را تشویق میکند به آزادی و رقصیدن و دویدن.
Gira Gira:به زیبای الهه ها و خدایان عشق؛ رقصیدن همچون نوری در دل تاریکی با لباسی سفید به تمام آهنگ های عاشقانه دنیا که هیچ کدام برای تو نوشته نشده اند. اندیشیدن به معنای زیستن و زیبایی و خداوند، و ناگهان پذیرفتن عشقی که درون خود وجود دارد و قدم برداشتن به کاخی که با اسلحه خود، یعنی زیبایی باطنی ساخته ای؛با دانستن اینکه همچون آتش جذابی.
Charles:آغاز و پایان با خداحافظی است. زیستن در شهری که همانند ذهنم ابریست، ابری که از جدال هایمان تشکیل شده. تلاش میکنم به عشق بیندیشم ولی عشق بالای ابرها شناور است. لبخند میزنی و آفتاب از میان ابرها به شهری که آرزوهایمان را نظاره میکند به تماشای ما میپردازد. دسته ای گل که شاخه هایش پشیمانی و فراموشی اند به دست دارم؛ درحال نگاه کردن به ابرها که بیشتر میشوند و متوجه شدن این واقعیت که تغییری برای ما در کار نیست، پس باید فقط با لبخندی از یکدیگر خداحافظی کنیم.
Dawn and fireflies:خیره مانده به آسمان، ماه رنگ پریده و ستاره ها را نگاه میکنم که محو میشوند. قلمویم را برمیدارم و صبح را بر آسمان نقاشی میکنم. دوست دارم بدانم اگر تابستان را بر آسمان نقاشی نکنم تو به من میخندی؟ همانطور که گل های آتشینی که کنار جاده روییده اند را تماشا میکنم به ایستگاه میروم، تا جایی منتظر خواهم ماند که با من دیروز دیدار کنم. ما میخواهیم در شهر رویاها، رویا ببینیم؛ خدانگهدار به تابستانی که آن طرف افق قرار دارد!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اول!
عه آدو