در این پست با درک و فهم بیشتر از هفت مرحله ی زندگی رستم روبه رو میشوید
خوان اول: نبرد رخش با شیر رستم بی درنگ سوار بر رخش شده و راه مازندران را در پیش می گیرد. او شب و روز بی وقفه حرکت می کند به صورتی که فاصله ی دو روزه را تنها در یک روز پشت سر می گذارد. پس از مدتی، گرسنگی بر او چیره می شود. پس برای اینکه غذایی پیدا کند، در دشتی توقف می کند. رستم که شکار را خوب می شناسد، رخش را به تاخت می راند، کمندش را می اندازد و گوری را شکار می کند. آتشی به پا می کند و گوشت را بریان کرده و غذایی مفصل می خورد. سپس لگام را از رخش باز می کند تا اسبش هم در دشت چرا کند و خود در همان نزدیکی به خواب می رود. اما رستم بی خبر است که این دشت، محل زندگی شیرهاست! در ادامه بررسی داستان هفت خوان رستم در شاهنامه آمده که با گذشت نیمه شب، شیر خشمگین مردی را خفته در قلمروش می یابد. پس با پنجه و دندان تیز کرده به به سوی رستم می رود اما رخش، که از وفاداری و شجاعت چیزی کم ندارد، به شیر حمله ور می
خوان دوم: گذر از بیابان سخت در ادامه بررسی داستان هفت خوان رستم در شاهنامه آمده که رستم بی معطلی زین بر پشت رخش نهاد و سفر را از سر گرفت. اما راهی که به آن رسید، بیابانی سوزان و بی پایان بود. زبان رستم از تشنگی ترک خورد و رخش، به نفس نفس افتاد. رستم هرچه بیشتر می رفت، توانش کمتر می شد. پس دست به دعا برداشت: «ای آفریدگار دادگر، آسایش و رنج هر دو از توست. اگر رنج من، تو را خشنود می سازد، پس این رنج را به جان می خرم..» رستم در گرمای سوزنده بی وقفه حرکت می کرد اما دیگر رمقی برای او نمانده بود پس به زمین افتاد و در این لحظه میشی از کنار او گذشت. رستم از دل ناامیدی، نور امید را دید. او می دانست هرجا حیوان چهارپایی باشد، آب هم وجود دارد. پس به دنبال میش رفت و به محل آبشخور رسید. از آن آب نوشید و سیراب شد و در سایه درختی به خواب رفت.
خوان سوم: نبرد با اژدها نیمه های شب بود و رخش آزادانه در دشت می چرید. اما در آن دشت، اژدهایی وحشتناک زندگی می کرد که نفس آتشینش هر جنبنده ای را از پا در می آورد. در ادامه بررسی داستان هفت خوان رستم در شاهنامه آمده که اژدها در تاریکی شب، به آرامگاه خود باز می گشت که چشمش به پهلوانی افتاد که خوابیده و اسبی که در نزدیکی او چرا می کرد. پس آرام به سمت رخش رفت اما رخش که گوشش به هر صدایی تیز بود، خطر را پیش از آنکه نزدیک شود حس کرد. با سم هایی از فولاد، خاک را به آسمان کوبید، شیهه زد و به سوی رستم رفت تا او را بیدار کند. رستم هشیار شد، اما اژدها با نیرنگی جادویی خود را ناپدید کرد. پهلوان اطراف را نگاه کرد و اثری از دشمن ندید. پس گمان برد که اسب بی جهت او را از خواب بیدار کرده. بار دوم، باز همان ماجرا. اژدها از تاریکی سربرآورد، رخش هشدار داد، رستم بیدار شد، و باز اثری نیافت. این بار دلگیر و خشمناک، رو به اسب کرد و گفت: «اگر باز هم بی سبب بیدارم کنی، سرت را از تن جدا خواهم کرد!.» اما بار سوم، هیولا که از دهانش آتش زبانه می کشید قصد حمله به رستم کرد. رخش، دلش طاقت نیاورد و به سمت پهلوان شتافت. رستم، این بار با چشمان خود اژدها را دید. به سرعت گرز و شمشیرش را آماده کرد و در یک نبرد سهمگین، اژدها را از پا درآورد.
خوان چهارم: کشتن جادوگر رستم، خسته از نبردهای قبل، دوباره به راه افتاد. در ادامه بررسی داستان هفت خوان رستم در شاهنامه آمده که، در مسیر آنها چشمه ساری خنک و سرسبز پدیدار شد که سفره ای آراسته با بره ای بریان، میوه هایی رنگارنگ و نوشیندنی های گوارا، همه با دقت چیده شده بود. رستم بی خبر از خطری که تهدیدش می کرد، از اسب فرود آمد. از نعمت های سفره استفاده کرد و کمی جان گرفت. اندکی که گذشت، نگاهش به سازی که در کنار سفره رها شده بود افتاد. رستم آن را برداشت و همان جا شروع به خواندن آواز کرد. در همان حال، زنی زیبا، همچون پری از دل بوستان پدیدار شد. رستم از دیدار او به شگفت آمد. کلامی گرم به زبان آورد و از یزدان برای این لحظه ی خوش سپاس گفت. همین که نام پروردگار را گفت، رنگ از چهره ی زن پرید. آن زیبایی ناگهان از بین رفت و چهره ای زشت و نگاهی پر از مکر و حیله نمایان شد. رستم متوجه حقیقت شد. زن جادوگر بود! جادوگر قصد کرد تا فرار کند اما پهلوان ایرانی دست به کمندش برد و در یک لحظه، او را به بند کشید. سپس رستم بی درنگ خنجر از کمر کشید و کار او را یکسره کرد.
خوان پنجم: رویارویی با اولاد در ادامه بررسی داستان هفت خوان رستم در شاهنامه، رستم پس از روزها سفر به دشتی خوش آب و هوا رسید. لباس و کلاهش را کنار گذاشت، رخش را برای استراحت آزاد کرد و خودش هم در سایه درختی به خواب رفت. کمی بعد، دشتبانی از راه رسید و با دیدن اسب ناشناس در کشتزار، خشمگین شد و ضربه ای به رخش زد. رستم بیدار شد، با خشم گوش های دشتبان را کند و او را زخمی رها کرد. دشتبان گریان و شاکی نزد اولاد، فرماندار آن ناحیه رفت و ماجرا را گزارش داد. اولاد که برای شکار می رفت، از رفتار رستم آگاه شد و با سپاهش به سوی او رفت تا او را بازخواست کند. رستم، که از خواب برخاسته بود، بر رخش نشست و تیغ به دست گرفت. وقتی اولاد با خشم از او هویت و دلیل کارش را پرسید، رستم بی آنکه نامی ببرد گفت که مسافری خسته است و تنها به گستاخی دشتبان پاسخ داده است. اولاد قانع نشد و دستور حمله داد، اما رستم با قدرت بر سپاه آنها تاخت و آنان را پراکنده کرد. رستم سپس کمند افکند، گردن اولاد را به بند آورد و بی درنگ به خاک انداخت. چون او را در چنگ خود گرفت، گفت: «اگر می خواهی زنده بمانی، راه مازندران و جایگاه دیوان را به من نشان بده. مرا با دروغ و نیرنگ فریب مده، که شمشیر من دروغ نمی شناسد» اولاد که خود را در چنگال مرگ می دید، راهنمایی رستم را پذیرفت و از آن پس با دل و جان در کنار او شد تا پهلوان را به دل تاریکی های مازندران راه دهد.
خوان ششم: نبرد با ارژنگ دیو در نیمه شب، رستم نور و آتشی در افق دید و از اولاد پرسید ماجرا چیست. اولاد پاسخ داد که آن جا سرزمین دیوان و خانه ی ارژنگ دیو است. رستم با شنیدن این حرف، شب را آرام خوابید. صبحگاه، اولاد را بست تا آسیبی نبیند و با گرز و کلاه خود، به سوی ارژنگ رفت. چون به نزدیکی سپاه دیوان رسید، فریاد بلندی سر داد که گویا کوه در دل زمین لرزید. ارژنگ دیو، از محل زندگی خود بیرون آمد تا ببیند چه خبر است اما پیش از آنکه فرصتی یابد، رستم سوار رخش شد و با یک ضربه قوی، سر از تن دیو جدا کرد و بر او پیروز شد.
خوان هفتم: نبرد با دیو سپید آخرین خوان در بررسی داستان هفت خوان رستم در شاهنامه، هیجان انگیزترین بخش این داستان حماسی است که به پیروزی رستم و برگشتن بینایی کیکاووس و سپاهش منجر می شود. رستم سوار بر رخش، اولاد را نیز با خود همراه کرد و راهی کوهستانی شد که دیو سفید در آن پنهان بود. پس از گذر از هفت کوه سخت در دل شب، به دهانه ی غاری رسید که دیوان در آن بودند. پهلوان ایرانی دست به دعا برداشت و با غرشی بلند به میان دیوان تاخت. شمشیرش با هر ضرب، دیوی را از پا در می آورد. پس از نبردی سخت، خود را به غار تاریک محل زندگی دیو سپید رساند. در این هنگام، ناگهان دیو با چنگال های تیزش به رستم حمله برد. رستم نیز با چالاکی خنجری از کمربند بیرون کشید و با تمام نیروی بازوانش، خنجر را در پهلوی دیو فرو برد و با یک حرکت، یک دست و یک پای دیو را برید. سپس دیو سپید را زمین زد و با خنجرش پهلوی او را شکافت. رستم در پایان هفت خوان، موفق شد جگر دیو سپید را بیرون بکشد و با قطره های خون آن، بینایی را به چشمان شاه ایران بازگرداند.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پستت عالی بود و لایک شد.✨💞
میشه از پست اخرم حمایت شه؟ خیلی زحمت کشیدم😭
پین میکنی فرشته؟💘🤭
ناظر بودم 💘
عالییی
بود
ولی فکر کنم یک خان هشتمم هست که رستم توش میمیره به دست برادر ناتنی اش شغاد
ارهه شنیده بودم
حس میکنم شیشم میخونی
درست فک میکنی 😂
میدونی چونکه تو درس 5 همینا بودن
اره
هیچوقت فکر نمی کردم همچین پستی رو آنقدر با دقت و علاقه، بخونم.
عالی بود!!!
واییی مرسی از نگاهت قشنگم😭💞
معلمان اینقدر ازش ارائه در آورد که خود فردوسی هم فکر نمی کرد اینقدر شه
وایییی دقیقا 😂😂
معلممون سر همین دهنمون سر.ویس کرده از روی درسش نوشتیم + ارایه ها و معنی شعر ها ۱۰ صفحه شد😔😔😔 عالی بوددد😀🎀
وایی ماهم 😂❤