بعد از اون روز...

سلام 👒✨ این رمان جدیدمه 🥹🧸 امیدوارم خوشتون بیاد ❤‍🩹🌚

هوا گرفته بود و من داشتم از مدرسه خارج می‌شدم که یکی از پشت صدام زد: — یه لحظه وایسا.

برگشتم. همکلاسی‌ای که مدت‌ها بود باهام حرف نمی‌زد، همونی که بعد اون روز عجیب کلاً ازم دور شده بود، حالا روبه‌روی من ایستاده بود. کلاه هودی رو کشیده بود پایین و یه‌کم گرفته دیده می‌شد.

می‌تونیم دو دقیقه حرف بزنیم؟ فقط دو دقیقه. ایستادم، ولی اون چیزی نمی‌گفت. فقط داشت نگاهم می‌کرد. من: — خب؟ حرفتو بزن دیگه. اون نفسش رو داد بیرون: — من اون روز رفتارم بد بود. نمی‌گم فقط تقصیر من بود… ولی بیشترش بود.

قلبم یه لحظه تکون خورد. اون روز؟ همونی که بعدش دیگه اصلاً باهام حرف نزد؟ من: — خب حالا چی؟ — هیچی… فقط می‌خواستم بگم نمی‌خوام این وضعیت بینمون بمونه. می‌خوام دوباره مثل قبل حرف بزنیم.

من: — خب حالا چی؟ — هیچی… فقط می‌خواستم بگم نمی‌خوام این وضعیت بینمون بمونه. می‌خوام دوباره مثل قبل حرف بزنیم. قبل از اینکه جواب بدم، گوشیم ویبره رفت. پیام اومده بود… و اون هم متوجهش شد. نگاهش کمی عوض شد. — از همونه؟ — نه… نیست. — ولی چرا وقتی اسمش میاد، مکث می‌کنی؟ حرفی نداشتم بزنم. فقط سکوت کردم. اون یه قدم عقب رفت و گفت: — فقط یه چیز بگو… امیدوار باشم یا نه؟ و من… جواب آماده نداشتم. هیچی نگفتم.