هر بار روبهروی آینه میایستاد، انگار فقط یک سایهی تاریک میدید، نه خودش را.
او پسری بود ساکت، با چشمهایی که انگار هزار سال گریه را بلد بودند. از کودکی هر جا میرفت، مقایسه میشد: با همکلاسیهای زرنگتر، با پسرعموهای قدبلندتر، با بچههایی که «بهتر» بودند. کمکم باور کرد که خودش چیزی نیست.زمانی که بقیه ناراحت بودن فکر میکرد بخاطر اونه فکر میکرد اون جایی نداره فکر میکرد هیچ کس نمیبیندش گاهی با خودش فکر میکرد بهتر نیست اگه ناپدید شه ؟ این جملهها آرام و بیصدا توی ذهنش لانه کردند: تو کافی نیستی… تو ارزش نداری… تو ایرادی داری… هر روز که بزرگتر میشد، این صداها بلندتر میشدند. حتی وقتی کسی چیزی نمیگفت، درون خودش انگار یک نفر بود که مدام او را سرزنش میکرد. آدمها فکر میکردند امیرعلی فقط خجالتی است. نمیدیدند که او شبها با چشمهایی بیدار به سقف خیره میشود و از خودش میپرسد: «چرا اینطوریام؟ چرا نمیتونم مثل بقیه باشم؟»
صبحها که از خواب بیدار میشد، قبل از اینکه حتی چشمهایش را کامل باز کند، یک فکر مثل سنگ روی سینهاش میافتاد: «امروز هم مثل دیروزه… تو همون آدمی هستی که هیچکس نمیبینه.»
در مدرسه، همیشه سعی میکرد ساکت بماند، چون هر وقت چیزی میگفت، بعدش هزار بار خودش را سرزنش میکرد: «چرا اینو گفتم؟ چرا اینقدر احمقانه بود؟» حتی وقتی کسی لبخند میزد، باور نمیکرد برای او باشد؛ فکر میکرد شاید به چیز دیگری میخندند.یک روز که از مدرسه برمیگشت، باران نمنم میبارید. مردم چترهایشان را باز کرده بودند، ولی امیرعلی راه میرفت و میگذاشت باران روی سرش بریزد؛ نه برای اینکه لذت ببرد، فقط چون اهمیت نمیداد. در دلش گفت: «کاش میتونستم حتی یه لحظه حس کنم آدم خوبیام… ولی نمیتونم.»
یک روز عصر، امیرعلی از مدرسه برمیگشت. گوشهی خیابون، نزدیک پارکی که همیشه از کنارش رد میشد، صدای گریهی خیلی آرامی شنید. اولش اهمیت نداد—مثل همیشه فکر کرد «به من چه»—اما صدا آنقدر ریز و لرزون بود که نتونست نشنیده بگیره. نگاهش را چرخاند و یک دختربچهی حدود ده ساله را دید که روی تاب نشسته بود و با کف دستهاش اشکهایش را پاک میکرد.
امیرعلی مکث کرد. نمیخواست نزدیک شود؛ همیشه فکر میکرد هر کاری که بکند اشتباه است. اما قلبش یک لحظه لرزید؛ شاید چون گریهی یک کودک، چیزی بود که حتی تاریکی درونش هم نتونست نادیده بگیره. خیلی آهسته و با فاصله پرسید: «هی… خوبی؟ چیزی شده؟»
دختره سرش را بالا آورد. چشمهاش قرمز بود ولی وقتی امیرعلی را دید، سعی کرد لبخند بزند، انگار نمیخواست مزاحم کسی بشود. گفت: «نه… فقط مامانم دیر کرده. گم نشدم، فقط… ترسیدم.»
امیرعلی نمیدونست چی بگه. همیشه فکر میکرد دیگران از او بهترند، مهربانترند، باهوشترند. اما حالا یک دختر کوچیک روبهرویش بود که حتی با گریه هم سعی میکرد شجاع باشد. روی لبهی صندلی روبهروی تاب نشست و گفت: «باشه… من هم اینجا میشینم. تا بیاد.» دختر با تهماندهی لبخند گفت: «تو خیلی مهربونی.» امیرعلی جا خورد.
لبش گزگز کرد. نمیتوانست جواب بدهد، فقط نفسش را آهسته بیرون داد. چند دقیقه بعد، مادر دختر رسید و دخترک با ذوق گفت: «مامان! این پسره مراقبم بود!» مادر لبخند زد و گفت: «مرسی پسرم. خدا خیرت بده.» وقتی رفتند، امیرعلی همانجا ماند؛ احساس عجیبی داشت. نه اینکه خودش را دوست داشته باشد… نه. هنوز همان ابر سنگین روی دلش بود. اما یک چیز کوچک، خیلی کوچک، در دلش تکان خورد.
سه سال گذشت. امیرعلی پانزده ساله شده بود، اما هنوز درونش همان سنگینی را حمل میکرد. کمتر حرف میزد، کمتر میخندید، و هنوز خودش را در آینه نمیدید… فقط سایهای که باور داشت هیچ ارزشی ندارد. یک روز عصر، وقتی از مدرسه به سمت خانه برمیگشت، از همان پارک قدیمی رد شد؛ پارکی که همیشه از کنارش عبور میکرد، بدون اینکه حتی نگاهش کند. اما این بار، صدایی آرام و آشنا توجهش را جلب کرد. یک دختر نوجوان روی همان تاب نشسته بود. موهایش بلندتر شده بود، لباس مدرسه به تن داشت، اما چیزی در نگاهش همانی بود که امیرعلی سه سال پیش دیده بود: همان برق چشمهایی که با وجود گریه، سعی میکردند قوی باشند.
دختر وقتی او را دید، ناگهان چشمانش گرد شد و گفت: «تو… تو همونی نیستی که یه بار کنارم نشستی؟ وقتی ده سالم بود؟» امیرعلی خشک شد. نمیدانست چطور باید جواب بدهد. فقط سری تکان داد: «آره… فکر کنم.»
برای لحظهای احساس کرد نفسش گیر کرده. او؟ کسی که خودش را حتی لایق نگاه کردن نمیدانست… در ذهن یک بچه مانده بود؟ بهعنوان آدمی مهربان؟
بعد از آن روز، امیرعلی چند بار دیگر هم دخترک را در همان پارک دید. یکبار داشت با دوچرخه تمرین میکرد، یکبار داشت کتاب میخواند، و یکبار هم با دوستش بستنی میخورد و میخندید. هر بار که نگاهش به او میافتاد، یک حس عجیب در دلش تکان میخورد.
عکسااااممم تموممم شددد
چیزی که امیرعلی نمیدانست این بود که او هم در این سالها، چند بار به فکرش افتاده بود. نه مثل یک خاطرهٔ بچگی… مثل یک حس عجیب که از ته قلبش میآمد.از آن روز به بعد، بیشتر با هم وقت گذراندند: قدمزدنهای طولانی، حرفهای نیمهکاره، کافهرفتنهای ساده، خندههای بیدلیل. همه چیز آرام بود… هیچ عجلهای نبود… اما هر لحظهای که کنار هم بودند، انگار یک تکهٔ کوچک از پازلِ گمشدهٔ زندگیشان پیدا میشد. یک شب، کنار همان پارک قدیمی که اولین بار همدیگر را دیده بودند، روی تابها نشسته بودند. هوا کمی سرد بود. دختر گفت: «میدونی امیرعلی… من همیشه فکر میکردم تو آدمی هستی که خودش رو کم میبینه. ولی همیشه برام سؤال بود که چطور کسی که اینقدر خودش رو دوست نداره… اینقدر مهربونه؟» و قبل از اینکه امیرعلی حرفی بزند، ادامه داد: «من… خیلی وقتها… ازت خوشم میاومد. از همون وقتی که کوچیک بودم. ولی حالا…» نفسش را آرام بیرون داد. «حالا دیگه فقط یه دوست داشتن ساده نیست.» امیرعلی ساکت ماند. قلبش مثل هزار طبل میکوبید. برای اولین بار در زندگیاش، نمیترسید… فقط میلرزید. آرام گفت: «منم… تو تنها کسی هستی که باعث شد یک روز فکر کنم شاید… شاید ارزش داشته باشم.» سکوتی کوتاه بینشان نشست. باد میان درختها پیچید. و بعد—بدون عجله، بدون هیجانِ بیمنطق—نگاههایشان در هم گره خورد.
از آن روز به بعد، بیشتر با هم وقت گذراندند: قدمزدنهای طولانی، حرفهای نیمهکاره، کافهرفتنهای ساده، خندههای بیدلیل. همه چیز آرام بود… هیچ عجلهای نبود… اما هر لحظهای که کنار هم بودند، انگار یک تکهٔ کوچک از پازلِ گمشدهٔ زندگیشان پیدا میشد. یک شب، کنار همان پارک قدیمی که اولین بار همدیگر را دیده بودند، روی تابها نشسته بودند. هوا کمی سرد بود. دختر گفت: «میدونی امیرعلی… من همیشه فکر میکردم تو آدمی هستی که خودش رو کم میبینه. ولی همیشه برام سؤال بود که چطور کسی که اینقدر خودش رو دوست نداره… اینقدر مهربونه؟»
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
وای خیلی قشنگ بود
شاهکار بود
توام یه شاهکاری !
واقعا میتونم بگم بهترین نویسنده ای هستی که تا حالا دیدم مخصوصا تستچی🛐🛐🛐🫂🍡🎀😭💎
مرسی !
خودت نوشتی؟ پشماممم
:)
خیلی قشنگ بود:)
مرسی :)
واییقلبم با خوندنش الان : 🛐
:)
وای خیلی قشنگ بودد
مرسی !!
خب مبارکه
عروسی بهصرفه شیرینی
قشنگ نه
قشنگگگگگگگگگگگ، بود
مرسیییی
وای
واقعا قشنگ بوددد
مرسی:)
مرسیی خواهش :))
خوبببببب بید🩰🫂
مرسی :)