10 اسلاید چند گزینه ای توسط: ??? انتشار: 4 سال پیش 67 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام . ممنون بابت نظراتتون❤️❤️قسمت ۳ داستان هست که البته به قسمت های قبل مربوطه در این قسمت قراره با وجه اصلی زندگیت روبه رو بشی که فکرشم نمیکنی. چیزی بد تر از تاریکی چیزی که وقتی بفهمیش به تاریکی سرنوشتت عادت میکنی. مثل شب بدون ماه
تا تونستم از اون خانه دور شدم . به قدری تند میرفتم که به جای رد پاهایم ،رد اشک هایم جا میماند. نمیدانستم نوآدر چه حالی است . حداقل دزد بودن بهتر از قاتل بودن است ! شاید نباید زندگی نوآ را فدای زندگی خودم میکردم! اما حالا چی؟ من که ماشین زمان ندارم که به گذشته بروم و نوآ را نجات بدهم . یا باید مثل جسم جامدی زیر دستگاه پرس له شوم یا مثل جسم مایع حالت قالب را بگیرم! میشد از سکوت تک تک این خیابان ها حدس زد که ساعت از نیمه شب هم گذشته! وارد پارکی شدم و روی نیمکت نشستم. نباید اشک هایم را به تاریکی و سیاهی سرنوشتم نشان میدادم ! پس سرم را بین دوپاهایم گرفتم و تا توانستم با صدای خفه گریه کردم. اه تاریکی سرنوشت من ! ناگهان از پشت کسی دستمالی را به دهانم گذاشت و تنها چیزی که فهمیدم این بود که گفت (چرا از ان خانه فرار کردی؟ چرا نقشه های سازمان را به هم زدی؟
قبل از اینکه بخواهم به اتفاقی که میتوانست زندگی ام را تغییر دهد، واکنش نشان بدهم، از هوش رفتم . اخ! چقدر بدنم درد میکرد. این دردو وقتی حس کردم که به هوش امدم.انگار تاریخ داشت دوباره تکرار میشد ! من دوباره در جایی تاریک بدون اینکه بفهمم چه شده به هوش امدم. اما این بار فرق داشت . این بار ذهنی پر از سوال نداشتم . من به تاریکی عادت کرده بودم . خنده ام گرفت . دیده اید وقتی از چیزی یا کسی متنفر هستید اما باز میخواهید پیش او باشید ؟ من هم همان حس را داشتم . من از تاریکی متنفر بودم اما به او عادت کرده بودم و اگر در تاریکی نمیبودم معلوم نبود چه میشد من معتاد تاریکی و سیاهی هستم . دیگر برایم مهم نبود که کجا هستم باز هم در همان خانه یا جایی دیگر. چون فهمیده بودم که میتوان با زندگی جنگید اما زندگی بخشی به نام تاریکی و سیاهی دارد که اگر بخواهی با او بجنگی جوری خودت را بر علیه خودت بازی میدهد که انگار شمشیرشی! اما این اتاق، اتاق همان خانه بزرگ نبود . چون ان پنجره با پشت صحنه سیاه را نداشت . چون تاریخ داشت با تکرارش مرا بازی میداد شاید من هم باید با کارهایی که قبلا انجام داده ام با تاریکی مبارزه کنم . پس سعی کردم مثل ان دفعه بلند شوم اما این دفعه روی صندلی بودم و با طناب بسته شده بودم .ناگهان صدای پایی می امد . از انجایی که انگار تاریخ داشت تکرار میشد حدس میزدم که نوآ باهمان غرورو نگاه تحقیر امیزش وارد شود و نگاهی به سرتا پایت بیندازد و وقتی انتظار داری بگوید چقدر زیبایی ، خنده ای تحقیر امیز را شروع کند . اما .. اما من نوآ را کشته بودم من قتل را به دزدی ترجیح داده بودم من زندگی نوآ را فدای زندگی خودم کرده بودم . من همان قاتلی ام که وقتی خواست شمشیرش را بالا ببردو با او به دشمنش ضربه بزند، از روی خشم انقدر شمشیر را بالا برد که شمشیر بر فرق سر خودش نشست! من تنها تصوری که از اشک داشتم این بود که اشک هایی که از ته دل ریخته میشوند ، صورت را میسوزانند . تمام اشک های من صورتم را میسوزاند چون تاریکی و سیاهی به من مهلتی نداده بود که برای چیز های بیخودی اشک بریزم . خانه اشک در وجود است اما اشک های من خانه ای همیشگی بر روی صورتم داشتند . در اتاق باز شد و فردی که او را نمیشناختم وارد اتاق شد.
قبل از اینکه چیزی بگویم پوز خندی زدو گفت (حالت چطوره الون ؟ از به هم زدن و خیانت یه سازمان HYSلذت میبری؟)چییی؟ یعنی اسم من الون بود ؟ یعنی حتی از همان به دنیا امدنم انقدر بی ارزش بودم که نامم را یک عدد گذاشتند؟ الون؟ من که هنوز گیج بودم با چشمان مظلوم نمایی که اگر میتونست خون گریه میکرد گفتم(چی میگی تو؟ نامم الون هست؟ تو که هستی ؟ اینجا کجاست؟ منظورت از سازمان چیست؟او دستانش را روی دسته های صندلی گذاشت، به سمتم خم شدو گفت( چرا از اونجا فرار کردی ؟ چرا مثل بی خبر ها رفتار میکنی ؟ الون من به تو اعتماد کردم )اعتماد؟ این کلمه چقدر برایم عجیب بود! وقتی به این کلمه فکر میکردم دلم ارام نمیگرفت . او که دید من همان گونه با چشم هایی گرد شده به او نگاه میکنم ،دستش را بالا برد و در ساعتش چیزی زمزمه کرد. چند دقیق بعد دستگاهی که شباهت کمی به دستگاه تایپ داشت ، اوردند و او سعی میکرد سیمی که به دستگاه متصل است را به مغزم وصل کند.
مرده گفت( میلا تو چت شده؟) و بعد قطره اشکی از گونه سمت راستش بر زمین ریخت ! چرا قبلا مرا الون و الان مرا میلا صدا کرد؟ در حال فکر کردن به همین موضوع بودم که سیم دستگاه را به مغزم متصل کرد. وای نکند می خواهد مرا شکنجه دهد؟ او که ترس در چشمانم را دید ارام در گوشم نجوا کردکه نگران نباش . فقط دروغ سنج است! من جا خورده بودم ! چرا قبلا تاریکی پشت تاریکی به سراغم می امد ، ولی الان تعجب پشت تعجب سراغم می اید ! من نمیتوانستم به حرف ان غریبه اعتماد کنم .اعتماد! چه عجیب !برای خودم متاسفم که اعتماد بهترین حسیه که میتونم داشته باشم اخر من چیزی از خوشی به یاد ندارم !اما تلاش من بی فایده بودودستگاه به سرم متصل. مرد دوباره همان سوالی که اگر بخواهم جواب دهم باید قبلش چند سوال دیگر را بپرسم را پرسید. چرا به سازمانH.Y.Sخیانت کردی؟ این بار چنان بلند فریاد زدم چیزی به یاد نمی اورم که صدای بلند ناله ها و گریه های بعد از این جمله مانند لالایی بود! بعد سوزنی که که بر روی ان دستگاه بود روی برگه خطی صاف کشید . ان مرد مرا همانگونه که با دستان بسته روی صندلی بودم را بغل کرد و گفت (چه اتفاقی برات افتاده میلا؟)و بعد ارام ارام گریه کرد . و از اتاق بیرون رفت .
او دوباره به اتاق برگشت و نگاهی گذرا به من انداخت ولی دوباره رفت . نمیدانم چند ساعت گذشته بودو من هنوز داشتم گریه میکردم که چندین خانم هم وارد اتاق شدند سلام خشکی که با پسوند الون بود به من تحویل دادند و پشت چهره غمگینشان فرصت طلبی موج میزد . دست ها و پاهایم را باز کردندو گفتند که میدانیم حافظه ات را از دست داده ای . پس ما هم چیزی نمیگوییم بلکه میخواهیم درمانت کنیم . دنبالمان بیا! من به اینکه از دیگران دستور بگیرم عادت کرده بودم . پس چه دلیلی داشت که الان از انها سر پیچی کنم . اگر توجه کنید ، در تاریکی اول از همه سیاهی جلب توجه میکند و بعد چیز های عجیبی که ممکن است در تاریکی باشند شمارا میترسانند . من در مرحله ی دوم بودم . در ترس از چیز های عجیبی که حق سوال پرسیدن درموردشان را نداشتم! پس از خروج از ان اتاق تاریک، دوباره مثل بیرون رفتن از اتاق تاریک قبلی در ان خانه، با جایی روشن مواجه شدم!این بار با راه روهایی که هر طرفشان پر از اتاق بود. مرا به چهارمین اتاق سمت راست بردند. در انجا تختی قدیمی زنگ زده بود که چنان تمیز هم به نظر نمیرسید و دوباره دستگاهی دیگر .از من خواستند که روی تخت بخوابم
مرد دوباره وارد اتاق شد . اما جز نگاهی کوچک بیش نثارم نکرد. ولی این نگاه نگاه تحقیرنبود . نگاهی بود که تا به انچه که یاد دارم تجربه اش نکرده ام . چشم های همیشه ترم توقف کرده بود. چون خسته بودم. سنگینی پلک هایم کمکم کرد تا راحت تر بخوابم . وقتی بیدار شدم ، در اتاق باز بود! نمیدانستم وقتی خوابیده ام چه اتفاقی افتاده اما الان چند خانم وارد اتاقم شدند. لبخند معصومی نداشتند . دقیقا برعکس ان خانم های که در خانه ارباب مرا ارایش کرده بودند. خانمی که قدش نسبتا بلند تر از دیگری بود سلامی با پسوند الون تحویلم داد. او ادامه داد(میدانم که حافظه ات را از دست دادی . پس از گفت و گو و احوال پرسی میگذریم . چیزی که ما از تو میخواهیم این است که به ما اعتماد کنی چون میخواهیم حافظه ات را برگردانیم . ) هه چقدر این روز ها کلمه اعتماد برایم عجیب بود ! در گذشته تاریکی را برایم خانه کرده بودندو حالا به من حق اعتماد را واگذار کردند ! من در زندگی تا جایی که به یاد دارم حق انتخابی نداشتم . پس حالا چه میشودکه ریسکی کنم که شاید باعث شود حافظه ام یعنی بخشی از سرنوشتم قبل از ورود به خانه ارباب را به یاد اورم؟این بهترین چیزی بود که بخش تاریکی سرنوشتم پس از مبارزه ای طاقت فرسا که من بازنده اش بودم،به من هدیه دهد!گفتم(اگر بتوانید حافظه ام را برگردانید من به شما اعتماد میکنم)خانم ها لبخندی که از نظر خووشان دلربا ولی در واقع باعث تهوع بود را زدند .دست و پایم را باز کردند و حالا من به دنبالشان از اتاق خارج شدم .انتظار داشتم که دوباره با خانه ای بزرگ روبه رو شوم . اما انتظارم اشتباه بود. چیزی که دیدم تنها راهرو هایی بزرگ و روشن بود که پر از اتاق با سردرب های عجیب بود! من را به اتاق ۶ در سمت چپ راهروی اول بردند . در اتاق تختی بود که تمیز به نظر نمیرسید . ودر کنارش باز دستگاهی عجیب. همان لحظه بود که همان مردی که مرا یک بار الون و یک بار میلا صدا کرده بود وارد شد. الان چون اتاق روشن بود میتوانستم خوب ببینمش . چشم هایش تنها چیزی بود که دوست داشتم ساعت ها به ان زل بزنم . چشم هایش رنگی نبود .اما سیاهی رنگی بود که سرنوشتم با ان زندگی ام را رنگ کرده بود. به من گفت ( الون دستگاهی که میبینی، یک دستگاه ساده ی دروغ سنج که تا سرحد جنون از او میترسیدی نیست. این دستگاهی است که با وارد کردن شوک به مغزت کمک میکند حافظه ات را به دست اوری . خواهش میکنم که روی تخت بخواب و به ما اعتماد کن) حرفش تمام شده بود اما من هنوز مثل کودکی که در دست بزرگتری ابنبات میبیندو به او مظلومانه زل میزند، در چشمهایش نگاه میکردم . نمیخواستم او نگاهش را از من بگیرد یا چشمهایش از من نا امید شود . پس روی تخت خوابیدم و دستگاه را به مغزم وصل کردند. فکر نکنید که نترسیده ام!مثل موشی کوچک که در مقابل فیلی بزرگ قرار دارد حسابی ترسیده ام، غافل از انکه فیل از موش میترسید .پس از فشار دکمه توسط یکی از خانم ها انگار صفحه مانیتوری بزرگ در مقابل چشمانم قرار داشت و فیلمی را پخش میکرد . مامان چقدر دستپختت خوشمزه است! این من بودم کودکی بی پروا !داستان زندگی ام تا بعد از ورود به خانه ارباب مقل فیلمی با ترکیب از ژانر های مختلف پخش میشد . فیلمزندگی ام که تمام شد، به دنیای واقعی برگشتم . حالا همه چیز را در موردخودم میدانم
انقدر اتفاق در ذهنم وجود داشت که به انها فکر کنم . پس تا تونستم قدم های بلندی برداشتم و به همان اتاق تاریک بازگشتم ودر را بستم . میشد صدای انها را شنید اما چیز های مهم تری بود که به انها فکر کنم .باید مثل یک خلاصه نویسی چیزی را که دیده بودم را مرتب میکردم . نامم میلا بود. زندگی خوبی داشتم تا اینکه مادرم مرا در سن ۷ سالگی به پرورشگاه سپردو رفت. خیلی راحت از من دلکند . چقدر خوار بودم من.کودکی بودم که اولین بار سیاهی ،خودش را در ۷ سالگی ام به من نمایان کرد . از انجایی که بسیار شیطون بودم . یک سازمان که کارش مبارزه با انسان های سنگ دل به طور مخفیانه بودو نامش سازمانHYSبود مرا برای اموزش انتخاب کرد . من کار اموز ان سازمان بودم . و بعد بهترین مامور مخفیشان شدم. از وقتی مادرم مرا در پرورشگاه گذاشت و رفت شده بودم دختری سنگ دل که با سنگ دل ها میجنگد! من حتی با خودم هم سر جنگ داشتم چه برسد به مبارزه با تاریکی سرنوشت! من برای این اتفاقات سیاه و تاریک زندگی ام اماده نبودم! در ان سازمان با مردی به اسم مایک اشنا شدم و عاشق هم شدیم همان مردی که الان دیده بودم! . از انجایی که این سازمان، سازمانی مخفی بود .هیچ کس اسم دیگری را نمیدانست تا یک موقع در خطر نیفتیم . برای همین مرا الون صدا میزدند به معنای عدد۱۱ پس چرا مایک مرا میلا صدا زد ؟ چون من او عاشق هم شدیم اسم هم را به یکدیگر گفتیم. برای همین اودر تنهایی مرا میلا و جلوی خانم ها مرا الون صدا زد!در واقع من هم باید وانمود میکردم که اسمش را نمیدانم و اورا برلین صدا میزدم به معنای پایتخت المان!ازوقتی عاشق هم شدیم زندگی خوبی داشتم . دیگر خوشبختی پاکنش را داشت روی سیاهی ای که سرنوشت برایم رنگ کرده بود میکشید .تا اینکه تاریکی اجازه نداد من با رنگ های دیگر اشنا شوم که مبادا تاریکی شکست بخورد. سازمان دشمنی سر سخت داشت.در واقع همان ارباب و نوآ . باید یک نفر بدون اینکه کسی شک کند ، جاسوسیشان را میکرد. نمیدانم چرا ؟ مگر مایک عاشقم نبود؟ پس چرا او از من خواست تا من جاسوسی ان دو را بکنم . مگر افراد دیگری نبوم؟ من از بزرگترین افراد زندگی ام ضربه خوردم مادرم و عشقم ! مایک اگر واقها عاشق من بود اجازه نمیداد من چنین ریسکی کنم ! من نمیتوانم دشمنان زندگی ام را نفرین کنم چون ان ها برترین افراد زندگی ام بودند ! مادرم . و عشقم! هیچ کس در زندگی پشتم را نداشته!بلکه از پشت خنجرم زدند!همیشه دیگران کسی را داشته اند تا با تاریکی سرنوشت بجنگندو پیروز شوند . اما من تنها بودم شاید به خاطر همین از تاریکی باختم ! انها برای اینکه ارباب و نوآ شک نکنند یک میکروفون در دندانم گذاشتند که یک نوع جی پی اس هم بوود ! این باعث میشد انها از نقشه هایشان باخبر شوند.ومرا به عنوان یک برده به انها فروختند! چه انتظاری دارید؟ یک پرورشگاهی شانسی بیش از برده شدن دارد؟ برای همین وقتی در ان مهمانی به دنبال مدرک بودم ، مدرکی وجود نداشت . چون انها متوجه نقشه شده بودندو قبل از ما به سراغ ان مدرک رفته بودند . ام چرا من حافظ ام را از دست داده بودم؟ این به خاطر سهل انگاری نوآ بود . او با سهل انگاری اش باعث شده بود گلدانی به سرم برخورد کند و حافظه ام را از دست دهم!و این چیزی نبود که بتوان از طریق یک میکروفون در دندان متوجه شد! برای همین وقتی به هوش امدم صورتم خونی بود! یعنی نوآ حتی یکذره هم عذاب وجدان نداشته !ولی باز هم من نمیتوانم با کشته شدن نوآ ان هم از طرف خودم کنار بیایم ! صدای مایک از پشت در شنیده میشد (الون در را باز کن .نگرانتم!)
دستان قدرتمند مایک ، به اندازه ای قدرتمند هستندکدر را باز کند . وقتی در را باز کرد ، او با صورتی وحشتناک و من با صورتی نا امیدانه و پر از عشقی که حالا پر از نفرت هست به او زل میزنم او میگوید(حالت خوبه الون؟ چرا اینجوری میکنی؟)سه سوال پشت سر هم که میتوان جوابش را در یک جمله داد. شاید در مبارزه با تاریکی خوب نباشم اما زبانم زیادی بزرگ نشود،حاضر جوابی هایم پیشکش.به او گفتم( به اندازه ای هستم که سیاهی جلوی واقعیت چشمانم را نگیرد. من دوست داشتم! اما تو بازیم دادی! به من گفتی دوست دارم! اما اگر واقعا دوستم داشتی هیچ وقت نمیگذاشتی که به ان ماموریت بروم . میدانی چرا حافظه ام را از دست داده ام؟ ههه کی را گول میزنم دانیتن و یا ندانستن این مسله هیچ برایت فرقی ندارد! ادم به اصطلاح عاشق! معمولا نفرت به عشق تبدیل میشه ! اما از بی سرو تهی عقل تو ، عشق من به تو به نفرت تبدیل شد!)بغضم ترکید . گریه ای وحشتناک!. و حالا دارد وضعیت بدتر میشود . الان پروفسور که رییس این سازمان بود ،برای دیدار بهترین مامورش که من بودم امده است. چه وضعی است که بهترین مامورش دارد وحشتناک تر از کارمندان دیگر زار میزند! پرو فسور گفت (سلام الون . مایک ماجرای حافظه ات را به من گفته . درکت میکنم . طبیعی است که بخواهی الان گریه کنی . اما یادت نرود که تو بهترین ماموری و الگوی دیگر کارمندانم . به دفترم بیا )ههه یه زمانی به خاطر خواری ام نمیتوانستم زار بزنم .چون گریه ام ارزش نداشت . حالا از ارزش اشکانم به پیش کارمندان نمیتوانم گریه کنم . من هیچ وقت زندگی معمولی و راحتی نخواهم داشت ! دنبال پروفسور راه افتادم. وارد دفترش شدم . روی صندلی اش نشست.او گفت(میلا میدان که حالا حافظه ات را به لطف ان دستگاه به دست اوردی .ایا حاظری که ماموریت نیمه تمامت را کامل کنی . یعنی دوباره پیش ارباب بروی؟ازان صدای که توی بلند گوی در دندانت ودستان خونی ات وقتی که مایک پیدایت کرد. فهمیدیم که نوآ را کشتی . از انجایی گه با این کارت یک مانع را بی دردسر از جلوی سازمان برداشتی ، کارت را پوشاندم. و ایا تو حاضری که یک مانع دیگر یعنی ارباب را از وسط راه برداری؟)چه سنگ دل به خاطر سازمان حاضر به قتل است؟ گفتم(اگر ان موقع این ماموریت را قبول کردم فقط به خاط مایک بود. الان دیگر مایک هیچ ارزشی برایم ندارد.من ان قدر اموختم که بدانم جنگ با تاریکی ارزشی ندارد . پس روی من به عنوان یک قاتل حساب نکن . تو خیلی سنگ دلی حالم از خودت و ادمات به هم میخوره . تو یک سنگ دلی که با ینگ دل ها میجنگد ) او پاسخ داد(من هم سر قتل اولم اینگونه بودم! مشکلی نیست ! درکت میکنم ! برو لازم نیست تا چند روز به سازمان برگردی ! برو تا حالت خوب شه بعد به سازمان بیا فقط قبلش برو پیش وان و ازش بخواه بلندگوی توی دندانت را در بیاورد) و بعد خنده ای وحشتناک زد . من که دیگر حوصله هیچ چیزی را نداشتم بیرون رفتم . اتاق وان ۲ تا اتاق جلو تر بود پیشش رفتم . او خیلی گرم جوابم را داد انگار اوتنها کسی بود که با دلی نرم با سنگ دل ها میجنگد. من هم سلام کردم . او گفت( الون! خوشحالم که بگشتی . بیا تا بلندگو را از دندانت در بیاورم . خواست سوزن بی حسی را بزند که جلویش را بگیرم.گفتم(نمیخواهد بی حسی بزنی . دیدی وقتی انگششتت درد میکند با فشردن اطراف ان راحت تر درد را تحمل میکنی. الان بدون بی حسی کارت را بکن . شاید درد قلبم ارام تر شود. )او خواست با اما گفتنش مرا منصرف کند اما نگذاشتم او کارش را بدون بی حسی انجام داد.دردناک بود اما قلبم را تسکین میداد . بعد بیرون رفتم.
دیگر پاهایم طاقت راه رفتن نداشت . اولین نیمکتی که دیدم را رویش نشستم . چقدر حالم بد بود! من نمیتوانم دسمنانم را نفرین کنم چون دشمنانم نزدیکترین کسان بودند. مادرم که مرا رها کرد . و عشقم که معلوم است دارد مرا بازی میدهد . من انتقامم را میگیرم .نگران نباشید من جوکر نیستم . حداقل جوکر این داستان نبستم . من دردم را با درد دیگران تسکین نمیدهم . تاریکی وجودم را به دیگرا ن هدیه نمیکنم . جنگ با تاریکی بیهوده است. دوست دارم فارغ از تمام این تاریکی های زندگی باشم و تنها راهش مرگ هست . اره خودکشی! بهترین چیزی بود که به ذهنم میرسید. راحت میشم ،از جنگ با تاریکی. روبه روی نیمکت یک پل سریع از ان بالا رفتم .دوست نداشتم جلب توجه کنم . چون شاید جلویم را میگرفتند . به هر حال اندفعه که خواستم دزد نشوم . قاتل شدم . یک چیز بدتر! ولی الان چون نمیخواهم یک مبارز با تاریکی باشم خود را راحت میکنم . تنها یک پرتاب با اسودگی من فاصله دشت . برگه و خودکاری از دیگران گرفتم و رویش نوشتم . هیچ وقت به نزدیکترین دیوار تکیه نزنید . به دور ترین دیوار هم همینطور . به دیواری تکیه بزنید که کاگلی نباشد!این بهترین چیزی بود که میتوانست قلب مایک را به درد اورد . پس اورا بین میله های پل قرار دادم . ترسناک بود! پریون را میگویم . اما ترسناک تر از جنگ با تاریکی نبود. پس پایین پریدم
اخ چه قدر سرم درد میکرد. این دفعه سومی بود که پس از بیهوشی در جایی دیگر چشم باز میکنم . اما این دفعه تاریک نبود! این دفعه همه چیز روشن بود! چه جالب نجنگیدن با تاریکی اورا تسلیم کرده . تاریکی چون حریفی نیافته تسلیم شده .به خودم نگاخی انداختم . زیبا بودم! با دو بال سفید . افراد دیگری هم با بال های سفید به پیشم امدند. خیلی خوب بود! پشت سلام و احوالپرسی گرمشان، هیچ سردی ای وجود نداشت . پس از کمی گفت و گو به من گفتند تو باید کودکان را جوری خوشحال کنی که متوجه وجودت نشوند . یعنی پنهانی . هر لبخند کودکی پاداش ،و هر اشکی از کودکی که قصد خوشحالی اش را دارید،عذاب دارد . زود باش کارت را شروع کن ! دوست داشتم دیگران را خوشحال کنم ، به خصوص کودکان را . باید مخفیانه این کار را میکردم حداقل بهتر از بودن در ان دنیا و مبارزه با تاریکی سرنوشت بود. با کودکی هفت ساله که در تاریکی رها شده شروع میکنم . اولین جمله ای که کودک میگوید این است(چرا همه جا تاریک است؟)
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
1 لایک
عالی بود.بی نظیر بود.
ممنون? ببخشید که دیر نظرات رو میخونم ?
میشه بعدی رو بزاری واقعا دوست دارم بخونم ???????????