10 اسلاید صحیح/غلط توسط: Kiyana💜 انتشار: 4 سال پیش 26 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام دوستان این پارت دو داستان شگفتی رنگ ها هست ببخشید که دیر نوشتم چون یه مشکلی پیش اومده بود تستچی منو خارج کرده بود و من نمی تونستم وارد تستچی بشم برای همین. ولی حتما سعی میکنم که از این به بعد زود به زود داستانمو بنویسم البته اگه تستچی دوباره منو نندازه بیرون😂. راستی بچه ها من یادم رفت توی پارت یک بگم که شخصیت ناکیا در اصل شخصیت خودمه😁😁😁 و بقیه چیزارو خودتون می فهمید. خب فکر کنم خیلی حرف زدم برید بخونید و لذت ببرید همونطورم که تو پارت ۱ گفتم تو این پارت داستان جالب تره😉😁.
از زبون ناکیا --> قرار بود ساعت ۵ برم شهر بازی همینطور تو فکر بودم که یادم افتاد تکالیفمو ننوشتم😱
ساعتو نگاه کردم ۴ و نیم بود😬
پس بدون معطلی کتابمو برداشتم فقط باید ۲ صفحه ریاضی مینوشتم و منم ریاضیم عالیه برای همین خیالم راحت بود😁.
وقتی ریاضیم تموم شد سریع کت بنفشمو پوشیدم و یه شلوار بیرونی و راحت سرمه ای. کیفمو برداشتم،از مارک و پدر و مادرم خدافظی کردم. ولی از اونجایی که ممکن بود شک کنن که ساعت ۵ واسه چی دارم میرم شهر بازی، گفتم که میخوام برم خونه دوستم که برای امتحان ریاضی فردا بهش کمک کنم؛ ولی اینطور نبود. مارکو یکم شک کرد چون بهش گفته بودم که منم نظرم عوض شده و نمیرم شهر بازی.
~♡~♡~♡~♡~♡~♡~♡~♡~
به آدرسی که پیرزن بهم داده بود نگاه کردم و با دوچرخم به سمت اونجا حرکت کردم و خیلی زود به اون شهربازی رسیدم.
اما ظاهرش اصلا شبیه شهر بازی نبود و خیلی کوچیک بود.
اولش فکر کردم اشتباه آدرسو اومدم برای همین یه بار دیگه به کاغذ نگاه کردم اما مثل اینکه درست بود.
پس رفتم تو
وقتی وارد شدم یه خانم عینکی و بیخیال
پشت میز نشسته بود که داشت آدامس باد میکرد و ناخن هاشو سوهان میکشید.
بهش سلام کردم اونم آروم یه سلام سرد بهم کرد.
به اطراف شهر بازی نگاه کردم. هیچ بچه ای در حال بازی اونجا نبود. یکم شک کردم ولی گفتم حتما بخاطر اینه که روز اوله و هنوز شهربازی کامل نیست.
بازی های زیادی هم نداشت.
همون طور که داشتم به وسیله های بازی
نگاه میکردم اون خانم عینکیه بهم گفت اگه میخوام برم استخر توپ که طبقه پایین شهر بازیه و خیلی بزرگ و باحاله.
من از استخر توپ هم زیاد خوشم نمیومد ولی از تعریفی که کرد کنجکاو شدم و رفتم طبقه پایین. یه خانم مُسِن رو دیدم که داشت به طبقه بالای شهر بازی یعنی جایی که من ازش اومده بودم طبقه پایین، میرفت. دیدم بهم لبخند کوچولویی زد منم بهش لبخند زدم؛ نمیدونم چرا همه چی اونجا مشکوک بود. وقتی استخر توپ رودیدم هیجان زده شدم چون واقعا باحال به نظر میرسید، یعنی اولین استخر توپی بود که با دیدنش هیجان زده میشدم. خیلی بزرگ بود و کنارش یه تخته پرش و یه سرسره بود. اولین کاری که کردم این بود که رفتم بالای تخته پرش و شیرجه زدم توی استخر توپ.
باورم نمی شد توپ ها خیلی نرم بودن. ولی بعد فهمیدم فقط دوتا از اون توپ ها نرم بودن، اما بقیه توپ ها سفت و پلاستیکی بودن. اون دو توپ که یکیش به رنگ آبی کمرنگ بود و یکیش رنگ بنفش، خیلی قشنگ و نرم و پشمالو بودن و روی توپ بنفشه طرح یه قلب صورتی بزرگ بود و روی آبیه یه ستاره لوزی شکل زرد، خلاصه خیلی چشم گیر بودن برای همین اونارو برداشتم و خواستم با خودم ببرمشون خونه. چون تا حالا هیچ جا از اونا ندیده بودم و خب خیلی ناز بودن دیگه...
ولی بعد با خودم فکر کردم کار خوبی نیست و دزدی حساب میشه. اما بعد گفتم برداشتن دوتا دونه توپ از بین این همه توپ که دزدی حساب نمیشه.... برای همین جفت توپ هارو توی کیفم گذاشتم که چشمم خورد به ساعت گوشیم.
ساعت ۶ و نیم بود باورم نمی شد که انقدر زمان زود گذشته، برای همین سریع از استخر توپ اومدم بیرون و از خانم عینکی خدافظی کردم اونم فقط سرشو تکون داد خیلی ضد حال بود.
وقتی رسیدم خونه باید شام میخوردم، حوصله نداشتم ولی حیف شام غذای مورد علاقم یعنی بیکن با مخلفاتی مثل ذرت و خیار شور بود😂😍😋. سریع شاممو خوردم که بعدش باید میرفتم میخوابیدم. چون همون طور که گفته بودم فرداش امتحان ریاضی داشتم ولی برای تمرین به خونه دوستم نرفته بودم چون همون طور که میدونید این یه جورایی دروغی بود که مامان بابام برای رفتن به شهر بازی ساعت ۵ بهم شک نکنن😂😁.
رفتم توی اتاقم و از کیفم اون توپ ها رو دراوردم گفتم یکیشم بدم به مارکو شاید خوشحال بشه. برای همین رفتم اون آبیه رو گذاشتم رو اپن آشپزخونه چون رفته بود اونجا آب بخوره. منو ندید که توپو گذاشتم اونجا.
بعدش رفتم مسواک زدم و رفتم تو رخت خواب.
وقتی خوابیده بودم یه نور بنفشی خورد تو چشمم. اولش یکم ترسیدم ولی بعد که یه خورده دقت کردم دیدم نور داره از قلب وسط اون توپ پشمالو بنفشه میاد، فکر کردم چه جالب توپه چراغ خواب هم هست! اما تا توپ رو برداشتم باز شد و به شکل یه موجود عجیب و کوچولو دراومد، دوتا بال کوچیک هم داشت اما هنوز پشمالو بود.
یه جورایی هم ازش خوشم اومده بود هم یکم ترسیده بودم.
بعد پرواز کرد و دهن باز کرد: سلام، من یه...
پریدم وسط حرفش و گفتم یه کوآمی! تو یه کوامی هستی!
گفت: نه، بذار توضیح بدم. من یه پری رنگم، به ما میگن کالرفلای، اسمم هم میلویه.
گفتم: وای! پری رنگ؟ ببینم تو گفتی شمارو کالر فلای صدا میزنن و از اونجایی که جمع بستی یعنی پری رنگ دیگه ای هم غیر از تو وجود داره؟
از زبون میلوی--> خب، بذار همه چیزو برات تعریف کنم. از ما پری رنگ ها زیاد هست، و هر کدوم قدرت خاصی داریم اما به غیر از اون قدرت های مشابه و برابر هم داریم.
و میشه گفت که یه جورایی من قدرت اصلی یعنی خنثی کردن قدرت شرارت دشمن ها رو دارم.
از زبون ناکیا--> چه جالب! درست مثل کوامی تیکی؟
میلوی: خب راستش من اصلا تیکی رو نمی شناسم ولی اینطوری که تو میگی حتما دیگه🤷♀️
خب بذار ادامه شو بهت بگم. تو به غیر از قدرت خنثی کردن شرارت قدرت های دیگه ای هم داری که برای مبارزه بهت کمک میکنن و البته بعضی هاش با همکار هات یکیه.
ناکیا: وای! منم قراره یه ابر قهرمان بشم؟
راستی همکار هام، قراره چند تا همکار داشته باشم؟ و راستش من برای ابر قهرمان بودن خیلی سنم کمه. فقط ۱۲ سالمه! و باید با چه کسایی بجنگم؟ سخت که نیست؟ من کلییی سوال دارم ازت!
میلوی: آروم باش، من همه چیزو برات میگم، تو فقط خوب گوش کن. شاید سنت برای قهرمان بودن کم باشه،ولی تو تواناییشو داری. فعلا که قراره یه همکار داشته باشی که الان نمیتونم بگم اون کیه. ولی به زودی خواهی فهمید. و البته قراره بعد از اون چند تا همکار دیگه هم بهت اضافه شن ولی خیلی مطمئن نیستم.
ناکیا: خب، من خیلی هیجان زده م میخوام همین الان یه اسم ابر قهرمانی واسه خودم انتخاب کنم صبر کن یکم فکر کنم....
میلوی: تو از قبلم یه اسم ابر قهرمانی واسه خودت داری، اسم تو دختر بنفشه.
ناکیا: دختر بنفش؟ این چه جور اسمیه؟ ولی باحاله آخه من عاشق رنگ بنفشم. ولی این اسم چه ربطی به قهرمانی که قراره بشم داره؟
میلوی: داره؛ چون همون طور که میبینی من بنفشم و لباس توهم قراره بنفش باشه.
ناکیا: ایول! ولی چطوری باید تبدیل بشم؟
میلوی: خب اولش یکم عجیبه. تو باید یکم از رنگ بنفش ماژیک یا هر رنگ دیگه ای که داری روی دستت بکشی و این جمله رو بگی: برای نجات دنیا، قدرت بنفش رو به دست میگیرم!
ناکیا: چه جمله طولانی ای! ولی فکر نکنم خیلی سخت باشه. ببینم برای چی باید با ماژیک روی دستم خط بکشم؟
میلوی: خب برای اولین بار باید این کارو بکنی. برای دفعه های بعد فقط جمله تبدیلو بگی کافیه.
ناکیا: آها فهمیدم، خب میخوام تبدیل بشم!
میلوی: نه نه صبر کن! تو هنوز آماده نیستی! یه سری چیزای دیگه هم هست که باید بهت توضیح بدم، ولی فردا صبح؛ چون الان خیلی خستم. باید یکم استراحت کنم. بهتره تو هم یکم استراحت کنی چون فردا امتحان ریاضی داری ناکیا یادت که نرفته؟
از زبون ناکیا--> به میلوی گفتم:نه معلومه که یادم نرفته ولی تو اسم منو از کجا میدونی و از کجا میدونی که من فردا امتحان دارم؟
اما میلوی خوابش برده بود....
از زبون خودم😁--> چند لحظه قبل، یعنی وقتی ناکیا خواب بود و اون نور توی چشمم خورد و .....؛ مارک در حال آب خوردن:
از زبون مارکو --> داشتم آب میخوردم که چشمم افتاد به توپ پشمالوی آبی که روش طرح یه ستاره لوزی شکل بزرگ بود اما اون ستاره هه پشمالو نبود و رنگش زرد خیلی کمرنگ بود. نمیدونم از کجا اومده بود گفتم حتما مامان و بابام میخواستن سوپرایزم کنن واقعانم سورپرایز شدم چون خیلی توپ خوشگلی بود.
رفتم سمتش که برش دارم ولی تا دستم بهش خورد ستاره وسطش روشن شد و نور آبی ای زد توی چشمم. توپ رو ول کردم ولی بعد......
خب دوستان این پارت هم تموم شد امیدوارم که خوشتون اومده باشه و حتما نظر بدید و لایک کنید، و خواهشا دنبال کنید ممنون🎵💖🍭😍😁🙏.
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
7 لایک
عالیییی بود😍😍😍
حتما ادامه بده آجی🌹🌹🌹💋💋💋
حتمآ ممنونم آجی 🥰
عالیییییی ادامه ندی کشتمت 😘😘
ممنووون💖😄
باشه ادامه میدم آروم باش😬😁😂