در این مطلب به زندگی سخت و پر از تنش لودویگ فان بتهوون می پردازیم🎻🎹
🎻 داستان پرتنش و سخت بتهوون در کنج خانهای تاریک در شهر بن، پسری با انگشتان لرزان پشت پیانو تمرین میکرد. صدای برخورد کلیدها با چکشها آنقدر شدید و ناهموار بود که مادرش آرامی از پشت در سرک میکشید، اما مردی پشت سر پسر ایستاده بود؛ پدرِ دائمالخمرش، یوهان. او میخواست از لودویگِ کوچک "نمونهٔ دوم موزارت" بسازد؛ و این رویا آنقدر خطرناک شد که به کابوسِ بچگی بتهوون تبدیل شد.
۱. کودکی زیر سایهی ترس پدرش نیمهشبها بیدارش میکرد، موهایش را میکشید و میگفت: «تمرین کن… دوباره… تا وقتی دستهات از درد بلرزه.» لودویگ کوچک یاد گرفت نابغه بودن یک نعمت نیست؛ یک زندان است. اما همین شبها پایهٔ سرسختی او را ساخت.
۲. مرگ، تنهایی، و اولین شکستها وقتی مادرش — تنها کسی که به او آرامش میداد — در جوانی درگذشت، بتهوون فرو ریخت. او مجبور شد برای برادران کوچکش هم پدر شود، هم مادر. زندگیاش در جوانی بیشتر شبیه زندهمانی بود تا موسیقی
۳. ورود به وین؛ جایی که جهان تغییر کرد بتهوون به وین رفت تا نزد موتسارت درس بخواند، اما زمانه با او یار نبود. موتسارت پیش از آنکه آموزش جدی شکل بگیرد، درگذشت. اما بتهوون کوتاه نیامد. نزد هایدن رفت، و خیلی زود نامش در محافل موسیقی پیچید؛ نامی از یک نابغه خشن، کمحرف، و متکبر که پشت این غرور، قلبی سوخته پنهان بود.
۴. آغاز دردناکترین کابوس: ناشنوایی حدود سیسالگی، اولین علائم آمدند: خشخشهای مبهم… زنگهایی که قطع نمیشدند… و سکوتی که آهسته اما بیرحمانه نزدیک میشد. بتهوون در دفترچهای نوشت: «زندگیام جهنم است. چگونه موسیقی بسازم وقتی صدای جهان آرامآرام میمیرد؟»
این دوره آنقدر تاریک بود که در وصیتنامهٔ هیلینگشتات نوشت: «اگر موسیقی نبود… خودم را پایان میدادم.» اما او تسلیم نشد. همانجا تصمیم گرفت: اگر گوشهایش خیانت کنند، روحش خیانت نمیکند. ۵. عشقهایی که هیچکدام به او نرسیدند بتهوون بارها عاشق شد، اما همیشه یک چیز کم بود: یا دختر نجیبزاده بود و ازدواج غیرممکن، یا فاصلهٔ طبقاتی، یا زندگی بیثباتش مانع میشد. او همیشه "زن آرمانی"اش را در ذهن داشت: نامزد جاودانه — زنی که در نامههایش نوشت اما هیچکس هنوز نمیداند دقیقا چه کسی بود. تنهایی ریشهدار و تلخ او در بسیاری از آثارش شنیده میشود؛ مثل نالههای پیانو در آخرین سوناتها.
۶. تبدیل درد به جاودانگی با اینکه دیگر تقریباً ناشنوا بود، شاهکارهایش را خلق کرد: سمفونی پنجم، ششم، هفتم، و نهایتاً سمفونی نهم. آخرین بار که رهبری کرد، ارکستر را نمیشنید. وقتی قطعه تمام شد، مردم دیوانهوار تشویقش کردند، اما او پشتش به تماشاگران بود. یک نوازنده به آرامی شانهاش را تکان داد تا بچرخد و تشویق را با چشمهایش ببیند، نه گوشهایش. جملهای که سالها بعد نوشتند، حقیقت زندگی او بود: «بتهوون موسیقی را شنید، نه با گوش، بلکه با درد.»
۷. پایان؛ اما نه فراموشی روزهای آخر زندگیاش را در فقر و بیماری گذراند، اما ذهنش همچنان درگیر نغمههایی بود که فقط خودش میتوانست آنها را بشنود. وقتی در ۱۸۲۷ درگذشت، بیش از ۲۰ هزار نفر در مراسمش شرکت کردند؛ مردی که در زندگیاش تنها بود، اما پس از مرگ، همه فهمیدند او قلب جهان را کوک کرده بود.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
دلم میخواد ویژههعه شههه😭😭
عالی بود حتما میشه