داستانیه که خودم نوشتم
خانه ساکت بود. نه از آن سکوتهایی که آرامش میآورند، از آنهایی که مثل پتک روی شقیقه فرود میآیند. دیوارها رنگپریده، پردهها نیمهکشیده، و نور زرد و مردهی چراغ راهرو مثل نفس آخر یک بیمار، به زحمت فضا را روشن میکرد.
دختر روی زمین نشسته بود. پشت در بستهی اتاقش. زانوها را بغل کرده بود و پیشانیاش را به آنها چسبانده بود. صدای ساعت دیواری مثل قطرههای آب در غار، تکرار میشد و هر ثانیه را با شکنجهای تازه اعلام میکرد.
امروز هم کسی صدایش را نشنیده بود. در مدرسه، نگاهها از رویش عبور کرده بودند. مثل اینکه اصلاً وجود نداشت. معلم اسمش را اشتباه گفته بود. همکلاسیها خندیده بودند. او نه خندید، نه اعتراض کرد. فقط درونش چیزی ترک برداشت. بیصدا.
امروز هم کسی صدایش را نشنیده بود. در مدرسه، نگاهها از رویش عبور کرده بودند. مثل اینکه اصلاً وجود نداشت. معلم اسمش را اشتباه گفته بود. همکلاسیها خندیده بودند. او نه خندید، نه اعتراض کرد. فقط درونش چیزی ترک برداشت. بیصدا.
اتاقش بوی رطوبت میداد. پنجره ترک داشت. بیرون مه بود، سنگین و بیحرکت. سایهی درخت خشکیدهای روی دیوار افتاده بود، مثل دستی که میخواست چیزی را بگیرد. او به آن سایه خیره شد. انگار تنها چیزی بود که به او نگاه میکرد.
به سمت آینه رفت. تصویرش تار بود. چهرهای بیرنگ، با چشمهایی که انگار سالهاست نخوابیدهاند. لبهایش را تکان داد، اما صدایی بیرون نیامد. خواست لبخند بزند، اما چیزی درونش مقاومت کرد. مثل استخوانی که نمیخواهد جا بیفتد.
روی تخت نشست. دستهایش را نگاه کرد. انگشتانش سرد بودند. مثل اینکه خون در آنها جریان نداشت. با خودش گفت: «من هنوز اینجام؟» اما هیچکس جواب نداد. حتی خودش.
صداهایی در ذهنش شروع شدند. نه واضح، نه قابل فهم. فقط زمزمههایی که مثل باد در تونل، پیچیدند و رفتند. یکیشان گفت: «اگه بری، کسی نمیفهمه.» دیگری گفت: «اگه بمونی، کسی نمیپرسه.»
او بلند شد. به سمت در رفت. دستش را روی دستگیره گذاشت. فشار داد. در باز نشد. قفل بود. نه از بیرون، از درون. خودش قفلش کرده بود. سالها پیش. شاید همان روزی که پدرش گفت: «زیادی حساسی.» یا مادری که گفت: «همه سختی دارن، تو هم باید تحمل کنی.»
روی زمین نشست. دوباره. مثل هر شب. کف اتاق سرد بود. با انگشتانش روی چوب خط کشید. خطهایی بیهدف، بیمعنا. ولی برای او، هر خط فریادی بود که هیچکس نشنید. ساعت سه صبح بود. سایهها روی دیوار شکل عوض میکردند. یکیشان شبیه خودش بود. با چشمانی خالی. او خیره شد. سایه هم خیره شد. هیچکدام پلک نزدند.
در نهایت، فقط یک جمله در ذهنش باقی ماند: «اگه یه روز نباشم، فقط سکوت میمونه. و سکوت، همیشه بوده.»
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود نینی🩷🍓😭
پست آخرم(وضعیت فضای مجازی این روزها!) رو لایک میکنی؟؟ 🤍💎😭
آره حتما چرا که نه!
ممنون بابت نظرت ^_^
عالی بود نینی🩷🍓😭
پست آخرم(وضعیت فضای مجازی این روزها!) رو لایک میکنی؟؟ 🤍💎😭
:)
:)
حتما نوشتنو ادامه بده، امیدوارم نوشته های بیشتری ازت ببینم=))
خیلی ممنون ادامه اش میدم حتما ^_^
خیلی زیبا نوشتییی:)))
مرسی گلممم*_*
عکس دمنتور روی کتور🛐😂
چقد مننن
درباره ی من پست ساختیی
من شمارو نمیشناسم خواهر / برادر گول اما اگه اسم پستتو بگی خوشحال میشم ببینم و لایک کنم :)
خیلیییی قشنگ بود 😻😻🫶🏻🫶🏻
خداقوت گلم 🙏🏻🙏🏻
قربان شما
💞❤✨🎀🌹