باد هنوز بوی خاک میداد. نمیدونم چند دقیقه گذشته. نوزاد توی بغلمه، ساکت. دستهام میلرزه. خاک هنوز زیر ناخنام خشک نشده. فکر میکردم وقتی از اون خونه زدم بیرون، بالاخره تموم میشه. ولی الان که نگاه میکنم… انگار همهچیز از نو شروع شده. از تپه پایین میرم. نور صبح محو و خفهست، مثل چراغی که هر لحظه قراره خاموش شه. سروها پشت سرمن. دو تا بودن، حالا سهتا شدن. شاید اشتباه میکنم. خستهام، گرسنهام. مغزم داره صدا میده. شاید فقط خستگیه… پا میذارم روی خاک نرم، رد پام روی زمین نمیمونه. نفس میکشم. چندبار؛ ولی هوا وارد ریهم نمیشه. انگار از شیشه رد میشه، بیاثر. فقط این نوزاده که گرمیش روی تنمه. نوزاد من نیست. نمیدونم از کجا اومده. فقط هست. راه میرم… اما هر راهی که میرم، دوباره به همون تپه برمیگردم. چند قدم جلوتر، همون سنگ صافه… دوباره سروها. دوباره خاک تازه. میایستم. میخندم. صدای خودم رو نمیشنوم. یه صدا از دور میاد… صدای آشنا، مثل صدای گذشتهس. جان. لعنتی، چجوری هنوز اینجاست؟ میگه: “گفتم با هم شروع میکنیم، تارا…” و من فقط میخوام جیغ بکشم. به نوزاد نگاه میکنم. چشماشو باز کرده. خدای من… اون چشما… اون چشمای خودشه، چشمای جان. یه جور آرامش سرد. زنده – ولی نه، نه مثل معمول. عقب میرم، اما هر چی عقب میرم، زمین خودش رو به سمتم میکشه. تپه نزدیکتر میشه. سروها باز میان وسط دید. دستام رو میکوبم زمین. میخوام بیدار شم، اما فروتر میرم. صداش از همهجا میاد، از خاک، از باد، از لای برگهای سرو: “تو هم مردی، تارا. از همون شب.” لبام میلرزه. “نه… من الان نفس میکشم…” اما حتی صدای خودمم نمیاد. تنها چیزی که میشنوم، صدای گریهی نوزاده؛ گریهای که میکشه، بعد به خنده تبدیل میشه. میدوم. نمیدونم به کجا. مه، میپیچه دور بدنم. قدم آخر، یه چیزی تغییر میکنه. مه کم میشه. یه خیابون… آشنا. اون خونهست. خونهمون. ولی چیزی فرق داره… پلاک جدید نصب شده: “ماریا هارپر – ۲۰۲5”. از داخل خونه، صدای لالایی میاد. صداش شبیه منه. ولی آرومتر، پیرتر، مطمئنتر. صدام داره برای یه بچه میخونه… همون لالاییای که من هیچوقت بلد نبودم. بغض میکنم. نوزاد دیگه توی بغلم نیست. دستم خالیه. خاک، ساکتتر از همیشه. زیر لب میگم: “من هنوز اینجام؟ یا اینجا دیگه من نیستم؟” مه دوباره از زمین بلند میشه. یه لحظه همهچیز سفید میشه، بعد سیاه. وقتی چشمهامو باز میکنم، زمین سردتره، تپه هنوز اونجاست، ولی سروها بیشتر شدن. شاید ده تا. شاید صد تا. فقط یه چیزو مطمئنم. این دنیا واقعی نیست. یا شاید اون یکی واقعی نبود. و با همین فکر، پا میذارم توی مه. “اگر قراره بمونم، لااقل میخوام بدونم کدوم دنیا منه.”
نفسنفس میزنم. دیگه مهم نیست این مه چیه، یا سروهای لعنتی چندتا شدن. بچه. این صدای گریهش (یا هر چی که هست) منو لو میده. این بچه، یادگار اون جنون بود، و حالا داره منو به جهنم میکشونه. باید نجاتش بدم، نه خودم رو. از توی مه بیرون میزنم، جایی که دوباره به خیابونی رسیدم که شبیه شهر بود، اما غریبه. خونهها آشنا نیستن، اما محکم و ساکتان. یه لحظه توقف میکنم. روی پلههای سیمانی یه خونهی کوچک میایستم. پنجرهها تاریکن. هیچ نوری نیست. ایدهآل برای رها کردن. بچه رو توی آغوشم محکم فشار میدم. پوستش سرد شده. “ببخش منو، شیرینم.” با صدایی که خفه شده زمزمه میکنم. “تو نباید تاوان این گناه رو بدی.” سعی میکنم یه لالایی آروم بگم، همون لالایی قدیمی که تو ذهنم بود، اما فقط یه سری کلمات نامفهوم از دهنم خارج میشه. مثل اینکه همهی خاطرات خوب، همزمان با جون دادن جان، از من دزدیده شده باشن. بچه رو با احتیاط روی پلهها میذارم، درست جلوی در. نگاهش میکنم… چشماش هنوز چشمان جان رو دارن، اما حالا دیگه بیحرکت شده. یه نگاهِ خالی. بعد، دستم رو میکشم عقب. صدای آژیر. دور بود، اما داشت نزدیک میشد. خیلی نزدیک. شروع کردم به دویدن. از خیابون اصلی به سمت تاریکترین نقطهای که دیدم — جنگل. پاهام توی برگهای خشک کف جنگل فرو میرن. شاخهها بهم خراش میدن، ولی درد رو حس نمیکنم. فقط دویدن. باید دور بشم، دور از اون در، دور از اون چشما. “تارا! وایسا! ما میدونیم اونجایی!” صدای پلیس از پشت سرم میاد. صدایی آشنا و غریبه در آن واحد. درختا، مثل انگشتهای دراز، جلوی نور رو میگیرن. تیره و تنگه. به خودم میگم: اینجا امنتره. تو تاریکی، شاید بتونم محو بشم. یه صدای تقه از پشت سرم میاد. انگار یکی روی شاخهای پا گذاشت. سرعت دویدنم بیشتر میشه. قلبم مثل گرگی توی قفسه سینهمه. از پشت سرم یه فریاد بلند میاد: “ما توپ رو دیدیم، تارا! دستهات بالاست!” توپ؟ چی رو دیدن؟ به پایین نگاه میکنم. دستهام خالیه. اما همون لحظه، متوجه میشم: اگه توپ رو ندیدن، پس دنبال من نیستن. اونا دنبال چیزی میگردن که جا گذاشتم. بچه رو. یه موج عظیم از نفرت و حسرت منو فرا میگیره. من فرار کردم، اما اون بچه هنوز جلوی دره. میرسم به یه بیشه، یه دایرهی باز توی جنگل، جایی که هیچ شاخهای روش سایه ننداخته. ناخودآگاه میایستم و پشتم رو به درختها میکنم. پلیسها از لای درختها میان بیرون. چند نفر. چهرههاشون خشن و جدیه. “بچه کجاست، تارا؟” یکی از افسرها، با لحنی که سعی میکنه آرام باشه، میپرسه. من فقط نفس میکشم. دهنم بازه، ولی هیچ صدایی نمیاد. زبانم سنگینه. افسر جلو میاد، و دقیقاً در اون لحظه، منو میبینه. چشمای من. اون چشما…
افسر مکث میکنه. انگار یه چیزی رو تو صورتم میشناسه. “تو… تو نباید اینجا باشی.” زمزمه میکنه، نه به عنوان یه افسر، بلکه یه مرد گیج. همون لحظه، پشت سرش، صدایی میاد. صدای زنگوله. آهسته، اما واضح. از پشت سرم، از جایی که باید دنیای اولم باشه، یه نور خیلی ضعیف میاد. بچه. اون بچه، چطور میتونه دنبال من بیاد؟ من به نوری خیره میشم که داره از دل جنگل به سمتم میاد، و پلیسها همگی برگشتن و خیره شدن به همون نور. “اون صدا… اون چیه؟” یکی از افسرها با وحشت میپرسه. نور بزرگتر میشه. صدای زنگوله تبدیل به آهنگ لالاییام میشه، همون لالایی ناقصی که سعی کردم بگم. و بعد، تارا متوجه میشه. اینجا جنگل نیست. این یه حلقهست. و از توی اون نور، یه شکل درمیاد. جان. اما این جان، دستهاش بازه، و روی بازوهاش، هزاران نوزاد در حال گریه. پلیسها جیغ میکشن و عقب میرن. جان دستش رو به سمتم دراز میکنه. “بیا خونه، تارا. جایی که هیچوقت ترک نکردیم.” من دیگه نمیدونم کدوم جان واقعیه. کدوم صدا درسته. “من…” زمزمه میکنم. “من فقط میخوام تموم شه.” همین که اینو میگم، نور کامل میشه، و احساس میکنم مثل همون سنگ صاف، دارم روی خاک کوبیده میشم. همه چیز سیاه میشه، اما قبل از سیاهی مطلق، صدای خندهی سرد نوزاد رو میشنوم.
فریاد جان و اون هزاران نوزاد، تنها چیزی بود که توی اون نور کورکننده شنیدم. بعد، سکوت. یه سکوت سنگین، شبیه اون لحظهای که با جان، ماری رو دف*ن کردیم. چشمهام باز شد. درد. یه درد عمیق و سوزاننده از پشت پهلو به پایین شکمم کشیده میشد. من روی زمین نبودم. من ایستاده بودم. جنگل هنوز دور و بر بود، ولی مه رفته بود. نور، نور مهتاب بود، سرد و سفید، و شاخههای درختها سایههای تیز و ترسناکی روی زمین انداخته بودن. دست کشیدم به پشتم. دستم نمناک بود. قرمز. خیلی قرمز. پلیسها. اونا منو دنبال نکردن. اونا منو گیر انداختن. اون صحنهی جان و نوزادها یه تله بود، یه توهم برای به حرکت درآوردنم. سکوت جنگل شکسته شد. صدای خشخش برگها، صدای نزدیک شدن قدمها. اونا هنوز دنبال من بودن. دیگه دویدن فایدهای نداشت. انرژی توی بدنم نمونده بود. هر قدم یه شکنجه بود. بهسمت یه درخت تنومند رفتم و به تنهٔ سردش تکیه دادم. این پایان بود. نه با جان در دنیای موازی، نه با ماریا هارپر. با واقعیت. با سیمان سرد، با گناهی که حالا دیگه با خون خودم شسته میشد. افسرها از پشت درختها بیرون اومدن. نورافکنهاشون روی صورتم افتاد. کور شدم. “زمین بذار سلاح رو!” یکی فریاد زد. من سلاحی نداشتم. فقط یه عالمه گناه و این زخم لعنتی. لبخند زدم. یه لبخند خالی، خالی از هر امید یا ترس. “تموم شد.” این تنها کلمهای بود که تونستم بیرون بدم. افسرها نزدیکتر شدن، قدمهاشون سنگین و قطعی بود. انگار داشتم میدیدمشون، اما در عین حال، انگار توی آب عمیق بودم و اونا فقط سایههایی بودن روی سطح. “اگه تلافی کنی، مجبریم…” حرفش توی دهنش موند. چون لحظهای که اون کلمه رو گفت، منو دیدن. دیدن که دیگه مقاومتی نیست. سرم رو به تنهٔ درخت تکیه دادم. حس کردم که دارم سبک میشم، مثل یه برگ خشک که وزنش از بین رفته. و بعد، اون صدای آشنا دوباره برگشت. نه صدای جان، نه لالایی، بلکه صدای زنگوله. آروم، خیلی آروم. نورافکنها همچنان روی من بودن، اما حالا انگار از دور دیده میشدم. انگار که اونا دارن به یه تصویر نگاه میکنن، نه یه جسم. “تارا!” یکی از پلیسها فریاد زد. این دفعه صدای نگرانی داشت. سرم سنگین شد. نور شروع کرد به لرزیدن. اون نور مهتابی سرد، رنگش داشت به صورتی مایل به آبی تغییر میکرد. آخرین فکری که توی ذهنم گذشت، تصویر اون سروهای سهتایی بود، و بعد… تیر. یه درد تیز، مثل یه برق که مستقیم از قلبم گذشت. نفسم قطع شد. زمین سرد شد. خون زیرم پهن شد و انگار از اون لکهی سرخ، سروها داشتن دوباره جوونه میزدن. سیاهی مطلق. این بود. من شکست خوردم. دنیای من، منو پس گرفت.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)