

از بچگی باهم بزرگ شده بودند حالا دختر دل در گرو عشقش گذاشته بود اما مطمئن نبود که پسر هم او را دوست داشته باشد اختلافتشان زیاد بود نورا دخنری با چشمان آبی آسمانی و موی طلایی بود که وقتی به چشمانش نگاه میکردی آسمان را در چشمان درشتش میدیدی و موهایش آدم را یاد پرتوهای طلوع اول صبح خورشید می انداخت و انرژی درونش روایت گر دشت سبز گل های لاله بهاری بود
دامیان پسری بود با موهایی که سیاهی شب در مقابلش کم می آورد چشمانی که فقط یک چیز را میتوانستی درونش بخوانی سکوت متلق تاریکی انرژی درونش با کوهستان های سرد و تاریک شمالی در زمستان برابری میکرد نورا نمیدانست چکار کند آیا فقط او بود که عاشق دامیان شده بود یا دامیان هم قلبش را به عشق نورا باخته و هرشب به او می کرد
شاید دامیان او را دوست نداشته باشد اما از یکسال قبل او تصمیم گرفته بود روزهای پایانی زندگی اش را با رویای عشق زیبایش به دامیان تمام کند و هر شب برای او یک نامه بنویسد
دامیان عزیزم این احتمالا آخرین نامه من به تو است نامه هایی که هرگز برایت ارسال نشده اند و دارند گوشه اتاقم خاک میخورند این نامه سیصد و شصت و پنجم است همیشه از اعماق قلبم به تو عشق می ورزیدم می ورزم و خواهم ورزید در هر کالبدی که باشم با هر روحی باز هم عشقت را میان هیاهوی این قلب خسته ام نگه میدارم مهمه نیست که چقدر از هم دور باشیم قلب همیشه متعلق به توست هیچوقت نفهمیدم چرا نتوانستم عشق ساده و پاکم را به تو اعتراف کنم امیدوارم در زندگی بعد بتوانم.......
صدای قلبش دیگر شنیده نمی شد حالا او فقط هفت دقیقه وقت داشت و تمام خاطراتش با عزیزترین فرد زندگی اش را به یاد می آورد هفت دقیقه نورا تمام شد و نامه اش همراه با قطره اشکش پایان یافت حالا در اتاقش جسد او مانده و سیصد و شصت و پنج نامه ارسال نشده TEH END
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
وایی، چقد دنیا دو روزه 🥲
اره واقعا؛)