
برایم چشم ریز میکند. تیز می پرسد: - نه؟ چرا نه؟ هول کرده نگاهش کردم. دزد پررو یقهی صاحبخانه را میگرفت، حکایت من بود! چند دقیقه هم نمیشد به خانهی پدری نیکولاس آمده بودم و میگفتم به خانهشان نیاید! دستانم را در هم قفل میکنم و خودم را تاب میدهم. نیشم را برایش چاک میدهم. سعی میکنم با حرف، گندی که زدم را ماستمالی کنم. - نــــــه... یعنی زحمت میشه براتون! راضی به زحمت نیستم والا! مشکوک و چپ چپ نگاهم میکند. سمت در قدم برمیدارد و در همان حال دستی برایم تکان میدهد. - خوبه! همیشه اینطوری به فکر باش! هنوز نفس راحتم را، از قانع شدنش بیرون ندادم، که قبل از اینکه کاملا از در خارج شود، با مکث کوتاهی سمتم می چرخد. کاملا از قالب شوخش خارج شده و من این را از منحنی محو شدهی لبخندش میفهمم. تای ابرویی بالا میاندازد و میگوید: - یه چیزی رو خوش ندارم هیچوقت یادت بره سوفیا... گفته بود سوفیا و این یعنی حالا نیکولاس واقعا جدی بود! سیاهی چشمانش اما، برخلاف لحن و صورتش، با مهربانی منحصر به فرد خودش، نظارهام میکرد و من چرا فراموش کرده بودم رفیق شفیق ساموئل، از خودش هم تیزتر است؟
لبهایم را جمع میکنم. منتظر نگاهش میکنم و او میگوید: - تو این دنیا... هر خری بخواد چپ نگاهت کنه یا احوالتو ناخوش کنه، من و ساموئل... همیشه اینجاییم! مکثی میکند و این که لحنش هنگام گفتن این حرفها، ذرهای شوخطبع نیست ترسناک است. ادامه میدهد: - کافیه اشاره کنی، واست چپ و راستش کنیم! دلم هری پایین میریزد. منِ احمق چرا فراموش کرده بودم؟ نیکولاس نه تنها از ساموئل تیزتر بود، بلکه، برخلاف ساموئل، اصلا اعتقادی به حل کردن مسائل با صلح نداشت! مستقیم به چشمانم نگاه میکند و میگوید: - واضح گفتم؟ نفسم را منقطع بیرون میفرستم. سرم را تکان میدهم. - اوهوم... منِ احمق یادم رفته بود از همان ابتدا اصلا چرا عاشق نیکولاس شدم! دقیقا سال اول دبیرستان بودم... چند روزی میشد، یک پسر دبیرستانی برایم مزاحمت ایجاد میکرد. و من ماجرا را به ساموئل گفتم، اما نیکولاس شنید! قبل از هرگونه عکسالعمل ساموئل، این نیکولاس بود که با بیکله بودنش، پسرک را سر حد مرگ کتک زده بود. میخواست تکه پارهاش کند و آخر شب با دیهی سنگین از بازداشتگاه آزاد شد... به خاطر من!
انگشت اشارهاش را تهدیدآمیز بالا میآورد و میگوید: - پس اگه اتفاقی افتاد... یا افتاده.... نفسم حبس میشود و نیکولاس دندانهایش را روی هم میفشارد. خط فکش مشخص میشود و رگ گردنش برجسته... من از اتفاقی که افتاده، و نیکولاس از تصور اتفاقی که بو برده افتاده... حرفش را میخورد. لبهایش را روی هم چفت میکند و انگشت اشارهاش را خم میکند و دستش را پس میکشد. نفسش را صدادار بیرون میفرستد. سرش را بلند میکند و به سقف نگاه میکند. چند لحظه سکوت میکند و من جرئت ندارم حرف بزنم! از یک نه گفتن من، نصف سناریوها را بو کشیده بود! حالا اگر یک کلام دیگر میگفتم، قیامت میشد! تا ته ماجرا را میخواند و اصلا دلم نمیخواست به بعدش فکر کنم... تک خندی میزند. دستش را درون جیبش سر میدهد و خونسردیاش را به دست میآورد. - فاز دومو فردا میگم... ذاتاً همینجوریش وقتی خوابم میاد سگم، دیگه نمیخوام تو این حالت واست سخنرانی هم کنم که بگرخی! زبانم را محکم بین دندانهایم میفشارم. ذاتاً گرخیده بودم!
نیکولاس میرود و من را با دل مشغولی جدیدی تنها میگذارد... چطور دلیل کانادا آمدنم را برایشان میگفتم؟ مطمئن بودم حرفهایش فیالبداهه نبود. مطمئن بودم ساموئل و نیکولاس از روزی که خبر جابهجاییام به کانادا را شنیده بودند، تا همین امشب، میز گرد برگزار میکردند تا دلیل آمدنم را بفهمند. با شناخت عمیقی که از من داشتند، میدانستند این آمدن یک دفعهای و عجلهای، قطعا اتفاقی نبوده... نفسم را کلافه بیرون میفرستم و روی تخت دراز میکشم. در خانهی لسترها، طبق قرار نانوشتهای، این تخت و این اتاق، همیشه متعلق به من بود. و همیشه هم دست نخورده باقی میماند. حتی بعد از چهارسال! به خاطر تک فرزند بودن نیکولاس بود یا این که خاندان لستر همیشه در حسرت داشتن دختر بودند را نمیدانستم اما، هرچه که بود، باعث شده بود در این خانواده، همیشه طور دیگری احترام نصیب من شود. قبل از خوابیدن تلفن همراهم را چک میکنم. چند پیام جدید درون گروه سه نفرهای که با ساموئل و نیکولاس داشتیم، بالا آمده بود. اولین پیام نخوانده را ساموئل داده بود. " خوش اومدی جغجغه! " پیام دوم از نیکولاس بود که ساموئل را خطاب قرار داده بود. " مرتیکه تو نباید بگی این بچه دیگه سیبیل نداره؟ تو فرودگاه من حیرون و سرگردون داشتم دنبال سوف سیبیلو میگشتم! "
برو بعدی ادامه
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)