
( )

در دل کوهستانهای پوشیده از مه، اژدهایی نقرهای زندگی میکرد؛ تنش مانند ماه میدرخشید و چشمانش غمی هزارساله داشت. مردم از او میترسیدند، اما او هرگز به کسی آسیب نمیزد. فقط شبها، وقتی باد میان درختان زوزه میکشید، صدای غمگینش از قلهها میپیچید؛ فریادی از دلتنگی، نه از خشم.

در دامنهی همان کوه، دختری زندگی میکرد به نام الارا. دختری با موهای تیره و چشمانی آرام مثل آب دریاچه. هر شب صدای اژدها را میشنید و قلبش فشرده میشد. یک شب تصمیم گرفت بالا برود و منبع آن نالهی تنهایی را بیابد. با فانوسی در دست، از میان مه و سرما گذشت تا رسید به دریاچهای کوچک در میان صخرهها. آنجا اژدها را دید — زنجیرش کرده بودند. زنجیرهایی از آهن سیاه، ساختهشده از ترس و جهل انسانها.

الارا ترسید، اما صدای اژدها را شنید که آرام گفت: «نترس… من فقط میخواستم آسمان را ببینم. انسانها گفتند نباید ببینی .» اشک در چشمان دختر جمع شد. گفت: «من هم… همیشه آرزو داشتم چیزی فراتر از روستا ببینم. شاید ما هر دو زندانیایم، فقط در قفسی متفاوت.»
از آن شب، هر شب پیش او میرفت. برایش شعر میخواند، از دنیا میگفت، از باران و از رؤیا. و اژدها، در عوض، برایش از ستارههایی حرف میزد که هیچ انسان دیگری ندیده بود. روزها و شبها گذشت تا آنکه بالاخره دختری کوچک و نازک، زنجیر سنگین را شکست. نه با قدرت بازو، بلکه با قدرت عشق. اژدها آزاد شد

وقتی الارا زنجیرهای اژدها را شکست، مه اطرافشان کنار رفت. اژدها به جای پرواز، خم شد تا دختر روی پشتش بنشیند. الارا اول مردد بود، اما نگاهش را که در چشمان درخشان اژدها دوخت، حس کرد ترسش آب شد. آرام روی پشتش نشست — و بالهای نقرهای اژدها گشوده شد.

آنها به آسمان رفتند. بالای ابرها، ماه آنها را در آغوش گرفت و باد، موهای الارا را نوازش کرد. برای اولین بار، او احساس کرد آزاد است. اژدها گفت: «این همان آسمانی است که همیشه میخواستم با کسی ببینم که نمیترسد.» الارا لبخند زد و پاسخ داد: «و من همیشه آرزو داشتم دلی پیدا کنم که بفهمد سکوت یعنی چه.»

شبِ آخرِ ماه بود. آسمان صاف و پرستاره، دریاچه آرام. الارا طبق معمول کنار آب نشسته بود و اژدها از میان ابرها پایین آمد. اما امشب…

دختر نزدیکتر شد. «چی شده؟ اژدها آهی کشید، و مهی نقرهای اطرافش پیچید. بدنش لرزید، بالهایش لرزان شدند، و از میان نور، چهرهی مردی پدیدار شد — با موهای نقره ای درخشان و چشمانی که همان درخشش نقرهای را داشتند.

من یه انسان بودم… خیلی وقت پیش. جادوگری منو اژدها کرد تا از مردم دور بمونم. اما وقتی تو منو دیدی، نه بهعنوان هیولا، بلکه بهعنوان دلِ تنهایی… طلسم شروع کرد به از بین رفتن. و حالا باید برگردم… نه به انسان، نه به اژدها — بلکه به خاک، به آسمان

الارا فریاد زد: «نه! من نمیذارم بری! الارا سرش را روی سینهی او گذاشت، و برای اولینبار، صدای قلبش را شنید — نه مثل طبل اژدها، بلکه مثل آواز آرام باران. (ناظر تروخداا منتشرش کن حیفه بخدا :( ... )

ضربانش، هماهنگ با موجهای دریاچه بود. هر تپش، نوری نرم در بدنش میریخت، مثل گرمایی که از رویا میآید. او آرام گفت: «میشنوی؟» سرش رو بلند کرد و با چشمانی پر از اشک روبرو شد

و آن شب، آسمان هیچ ستارهای نداشت هر شب کنار آب مینشست و به ستارهها نگاه میکرد، منتظر بازگشت او… و روزها یکی پس از دیگری گذشت. ماهها بعد، درست وقتی الارا فکر میکرد که دیگر نخواهد آمد، در مه غلیظ صبحگاهی، صدای آشنایی شنید: «الارا…»
( )

نوری نقرهای در میان ابرها ظاهر شد، و او را دید — اژدهای نقرهای، دوباره بازگشته. اما این بار، دیگر نه فقط اژدها، نه فقط انسان — بلکه موجودی بود که هر دو جهان را با خود داشت و با نگاهش گفت: «گفتم که برمیگردم. چون جایی که تو باشی، خونه ی منه.» الارا خندید و دوید سمتش، در حالی که قلبش با تپش او یکی شده بود. و از آن روز، دیگر هیچ جدایی نبود. فقط پرواز، در آغوش هم، میان ابرها و نور، تا همیشه…

چند سال بعد، الارا و اژدها در کنار همان دریاچه زندگی میکردند. اما دیگر او تنها اژدها نبود؛ طلسم شکسته بود، و حالا نیمهانسان، نیمهاژدها بود، با بالهای نقرهای که گاهی برای پرواز و گاهی برای حفاظت از خانهشان باز میشدند.

صبحها، الارا روی چمن مینشست و او را میدید که بالهایش را کشیده و نور مهآلود صبح را دنبال میکند. شبها، کنار آتش کوچک خانهشان، او داستانهایی از جهانهای دیگر تعریف میکرد، و الارا با گوش دادن، حس میکرد همهی دنیا در دستان اوست.

پایان.... الارا کنار آب ایستاده بود و به انعکاس ماه نگاه میکرد که ناگهان، صدای غرش مهیبی از دل کوهستان به گوش رسید. اژدها بالهایش را باز کرد، اما این بار نه برای بازی یا پرواز — بلکه آماده مقابله

از دل مه، موجودی دیگر ظاهر شد: اژدهایی سیاه، با بالهایی از آتش و چشمانی سرخ که مستقیماً به اژدها نگاه میکرد. ... پایان ولی سوال اینجاست ... بنظرتون ادامه داره ؟
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
قلبممممممم لرزید.عالییییییی.
مرسییییی