پله های سرد

سلام سلام این یه داستان در مورد یه دختر دست و پا چلفتیه که کلی اتفاق بد توی زندگیش افتاده و غیره .. همین یه پارته امیدوارم خوشتون بیاد 💗 ( در واقع این یه مینی داستان_)

شیبی به دسته های سرد و سفت پله تکیه داد مشکی بود ، تازه رنگش کرده بودن ! هنوز میشد بوش رو احساس کرد. داشت به پله های سفید و سنگی روبروش نگاه می‌کرد؛ چرا همه چیز اینقدر بد بود ؟ چرا اون همه اتفاق وح_شتناک برای اون میوفتاد؟ اون همه چیز طاقت فرسا و شوم ، برای اون اتفاق بیوفته ؟

شوم ! شوم ! همه خیلی خود_خواه و خیلی پلید بودن ! خیلی پلی_ " ببخشید ؟ " +‌ "‌ ببخشید؟‌ " یکی از کارگر های ساختمون بود ، به نظر میومد میخواست یه چیزی بگه اما قبل از اینکه بتونه بگه ، شیبی ناگهان گفت : " نبخشید " یهو چشماش چهارتا شد و متوجه شد چه گن_دی زده بود !

سریع سرش رو از روی پله برداشت و با حس شرم و اضطراب گفت :" ای وای ببخشید ، معذرت میخوام " پسر نگاهش کمی مشکوک بود ، دستش رو روی گونه ی خودش گذاشت و همینطور که داشت به شکل عجیب و متعجبی به شیبی نگاه میکرد ، با یک لحجه ی خاصی گفت :" صو_ صورت سُما " ادامه داد "شم_ شما " شیبی دستی به گونه اش زد ، ای وای، چرا ... چرا صورتش .. پله ها ! تازه رنگ شده بودن ! سریع ایستاد " حواس پرت ! حواس! پرت " داد زد ، با خستگی و عصبانیت.

از اون شخص تشکر کرد و دوید به سمت سرویس بهداشتی تا صورتش رو بشوره. خوشحال بود که حداقل کسی اون صورت نصف_-رنگی شده اش رو نمیبینه ، حداقل ، امیدوار بود.