
صدای سوت اتوبوس آخرین لحظهی آرامش را برید. دانشآموزها با هیجان از درِ مدرسه بیرون دویدند، کیف و بالش به دوش، فریاد میزدند و میخندیدند. هوای بهاری، بوی خاک خیس و صدای پرندهها همهچیز را مثل یک رؤیای شیرین کرده بود. برای خیلیها، اردو فقط یک تفریح بود… اما برای کلاریسا، دختری با موهای قهوهای روشن و چشمان عسلی، معنی دیگری داشت. او از روزی که وارد کلاس جدید شده بود، نمیتوانست از نگاه کردن به اریک دست بکشد — نمایندهی منظم، مغرور و کمی سرد کلاس که همیشه لبخندی نصفهنیمه بر لب داشت. کلاریسا بارها سعی کرده بود احساسش را پنهان کند، اما هر بار که اریک با صدای آرامشبخشش چیزی میگفت، قلبش تندتر میزد.
کنار او، سه دوست صمیمیاش — آنا، آناستازیا و جودی — ایستاده بودند. آنا همیشه پرانرژی و شوخطبع بود، آناستازیا منطقی و کمی مرموز، و جودی… دختری با چشمانی سبز که لبخندش همیشه مهربان بود، جز وقتی پای اریک وسط میآمد. اردو در جنگلی برپا شده بود که پر از درختهای بلند و صدای پرندگان ناشناخته بود. همه با شور و هیجان مشغول برپا کردن چادر شدند، و اریک مثل همیشه، مدیریت همهچیز را بهدست گرفته بود. کلاریسا از دور نگاهش میکرد، گاهی لبخند میزد، گاهی سرخ میشد، و سعی داشت عادی رفتار کند. اما سرنوشت همیشه وقتی آدم در امنترین حالتش است، بازی میکند. در حالی که بچهها دنبال چوب برای آتش میگشتند، کلاریسا پایی روی زمین لغزنده گذاشت… و ناگهان فریادی از ته دلش بلند شد. زمین زیر پایش فرو رفت و او با وحشت به پایین افتاد.
– «کــلاریسااا!» اریک اولین کسی بود که خودش را پایین چاه رساند. با کمک بقیه، توانستند او را بیرون بکشند. پایش پیچ خورده بود و اشک از چشمش جاری بود. اریک دستش را زیر شانهاش گذاشت و گفت: – «ساکت باش… فقط نفس بکش. من اینجام.» دلش میخواست زمان همانجا متوقف شود. اما فقط چند لحظه طول کشید تا دوباره بقیه جمع شوند و برای دلگرمی، در کنار آتش، بازی جرأت و حقیقت را شروع کنند. شعلهها بالا میرفتند و نورشان روی چهرهی همه میرقصید. آنا با هیجان گفت: – «خب! نوبت اریکه. حقیقت یا جرأت؟» اریک مکث کرد. نگاهی به کلاریسا انداخت که در سکوت کنار آتش نشسته بود. – «حقیقت.» آنا با لبخندی مرموز گفت: – «بگو بین همهی دخترا، کدوم یکی توی دلت جا داره؟»
همه ساکت شدند. صدای آتش و باد درهم آمیخته بود. اریک لحظهای نگاهش را پایین انداخت و بعد، با صدایی آرام و جدی گفت: – «کلاریسا.» چند ثانیه سکوت مرگباری حاکم شد. چشمهای کلاریسا از تعجب گرد شد، و گونههایش سرخ. آنا لبخند زد، آناستازیا نفسش را حبس کرد… اما جودی — که لبخندش محو شد — نگاهش را به زمین دوخت. هیچکس نمیدانست که آن شب، این اعتراف ساده، شروعِ تغییر همهچیز خواهد بود.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)