
وارد ساختمان نیمهفرو ریخته شدم. تیمهای جستجو در حال تثبیت آوارها بودند. تیم یک فریاد زد: «صدای کمک میشنویم! زیر دال بتنی بزرگ!» سریع به سمت صدا دویدم. یکی از نیروها با اضطراب گفت: «قربان، ما فکر میکنیم ایشون شهردار باشن. یهو دال سمت چپ حرکت کرد و ایشون…» دیدم که شهردار «جیمز وایت» زیر یک سقف کوچک گیر افتاده است. وضعیت خطرناکی بود. آوارها در حال جابهجایی بودند و میتوانستند هر لحظه فرو بریزند. او تنها از ناحیه پاها زیر یک قطعه بتنی بزرگتر، که احتمالاً بخشی از یک دیوار جداکننده بود، محبوس شده بود. شهردار داشت نفسنفس میزد. «جکسون! خدای من. من اینجام.» من سریع کنترل اوضاع را در دست گرفتم. «تیم یک! سریع آواربرداری رو متوقف کنید. شهردار زیر آواره. باید تثبیتسازی رو از بالا شروع کنیم. دو نفر برید ابزارهای بالابری رو بیارید.» از شهردار پرسیدم: «جیمز، میتونی حرف بزنی؟ کجای بدنت درد میکنه؟» شهردار پاسخ داد: «پای راستم. خیلی سنگینه. جکسون، اگه این بره پایین…» نگران بودم. اگر ما بتن را اشتباه جابهجا میکردیم، کل سازه روی سر شهردار میریخت. این یک عملیات بسیار حساس بود و فشار سیاسی و زمان هر دو روی ما بود
درست زمانی که بالای سر شهردار «جیمز وایت» بودم و فرماندهی عملیات تثبیت را در دست گرفتم، رالف و لارا هم به من رسیدند. حضور رالف پس از مکالمه سخت صبحگاهیمان، اجتنابناپذیر بود؛ این بزرگترین حادثه منطقه بود. رالف سریعاً ماسک اکسیژن شهردار را تنظیم کرد و فشار خون او را بررسی کرد. «جکسون، حالش خوبه. نبض قویه، ولی درد زیادی داره. هرچه سریعتر باید آزاد بشه.» لارا با جعبه ابزار پزشکی اورژانس در کنار شهردار زانو زد. «جیمز، میخوام یه مسکن قوی بهت تزریق کنم. اگه بتونی نفس عمیق بکشی.» جیمز وایت (شهردار) با صدای ضعیفی گفت: «لعنتی! از پاها… نمیتونم…» من رو به تیم نجات دادم: «جکهای هیدرولیک رو آماده کنید! باید فشار رو از دال بتنی به آرامی کم کنیم. هیچ آواربرداری دیگهای تا زمان آزادی شهردار انجام نمیشه. کوچکترین لرزش، این دال رو میکشه پایین.» در همین حین، از پشت صدای کتی را شنیدم. او با وجود مصدومیتی که قبلاً ذکر شد، روی پای خودش ایستاده بود و داشت با یک بیسیم، اطلاعات مربوط به محلهای امن برای خروج آوار را به تیمهای پشتیبانی در خارج ساختمان میداد. وضع ظاهریاش بهتر از حد انتظار بود، اما هنوز آثار جراحت دیده میشد. لارا با تعجب به کتی نگاه کرد: «کتی! تو نباید اینجا باشی. استراحت کن.» کتی نفس عمیقی کشید و گفت: «فعلاً حالم خوبه. اگه لازم باشه از بیرون کار رو مدیریت میکنم.» و دوباره تمرکز کرد روی بیسیم. من با خشم اما با صدایی آرام به رالف گفتم: «تو و لارا اینجا باشید. من خودم جکها رو کار میذارم. کتی، از کنار اون سقف برو عقب! این منطقه ناپایدارترین جاست.» رالف و لارا شروع به آمادهسازی برای بالا بردن بتن کردند. فشار روی من بود تا این عملیات بدون خطا انجام شود و شهردار زنده بیرون بیاید.
صدای هیس هیس جک هیدرولیک در فضای خفه زیر آوار پیچید. لارا بالای سر شهردار بود و آماده تزریق داروی مسکن. رالف نیز در سمت دیگر، آماده بود تا به محض آزاد شدن پای شهردار، او را بکشد بیرون. «آمادهاید؟» پرسیدم. جیمز وایت با صورت عرقکرده و چشمان بسته زیر لب زمزمه کرد: «فقط انجامش بده، جکسون.» دسته جک را به آرامی اما قاطع فشار دادم. پنج سانت. ده سانت. بتن بزرگ به سختی تکان خورد. زیر صدای جک، صدای ناله سازه شکسته شنیده میشد. دال دقیقاً به اندازهای بالا آمد که پای شهردار آزاد شود. رالف فریاد زد: «آزاد شد! داریم میکشیمش بیرون!» لارا با سرعت، پای شهردار را گرفت و رالف نیز شانههای او را محکم کشید. درست در لحظهای که بدن شهردار از
فشار جک به اوج رسید. دال بتنی لرزید، و برای یک لحظه احساس کردم که تمام سقف بر سرمان فرومیریزد. «تمام!» فریاد کشیدم. رالف و لارا مثل عقابهای مراقب بر سر جیمز وایت فرود آمدند. «آزاد شد!» لارا فریاد زد و بلافاصله شروع به تنظیم ماسک اکسیژن کرد. رالف با نهایت احتیاط پای او را گرفت و شروع به کشیدن مرد سالخورده به سمت دهانه خروجی کرد. درست در همان کسری از ثانیه که وزن شهردار از روی پای گیر افتادهاش برداشته شد، لرزش آشنایی در جیبم حس کردم. تلفن داشت زنگ میخورد. نامش روی صفحه بالا آمد: مامان. هر عضله در بدنم منقبض شد. آن تعهد لعنتی که دیروز سرسری رد کرده بودم: «فردا زنگ بزن.» او دوباره زنگ زده بود. شاید به خاطر آن کاغذبازیهای دادگاه، شاید فقط چون میخواست مطمئن شود زنده هستم. “آه… خدای من…” زمزمه کردم. رالف، با تمرکز کامل بر روی کشیدن شهردار، فریاد زد: «جکسون، کمکی؟ سریعتر باید او را به بیرون برسانیم!» صدای مادر از صفحه نمایش، صدایی که قرار بود آرامشبخش باشد، تبدیل به یک بمب صوتی شد که تمام تمرکز عملیاتی مرا به هم میریخت. اگر الان جواب میدادم، تمرکزم تقسیم میشد؛ اگر یک اشتباه کوچک رخ میداد، مسئولیتش فقط روی دوش من میماند. شهردار، یک انسان در آستانه مرگ، نمیتوانست صبر کند تا من به مادرم بگویم «نه، فردا زنگ بزن.» بدون اینکه مکث کنم یا حتی نگاهی به صفحه بیندازم، دستم را در جیبم فرو بردم. تلفن را بیرون کشیدم و آن را با تمام نیرویی که داشتم روی سطح سنگی کف سازه کوبیدم. صدایی شبیه به ترکیدن یک آجیل بزرگ در فضا پیچید؛ صفحه نمایش خرد شد و زنگ خوردن قطع شد. سکوت. لارا و رالف برای یک لحظه نگاهشان را از شهردار به من برگرداندند. در چشمانشان ترکیبی از وحشت و احترام بود. «لارا، رالف، نیازی به تعارف نیست.» صدای من صاف و سرد بود، انگار هیچ احساسی در آن نبود. «اینجا را تثبیت کنید. من به تیم پزشکی دستور میدهم که با پایداری کامل، شهردار را به آمبولانس برسانند. شما دو نفر، اینجا بمانید و مراقب نشتهای بتنی باشید.» به سمت دهانه ورودی دویدم، در حالی که دندانهایم را به هم فشار میدادم. این بار، هر کاری که لازم باشد، باید انجام میدادم تا مطمئن شوم کسی از این کابوس بیرون میآید، حتی اگر به قیمت قطع کردن بند ناف احساسیام تمام شود. باید مطمئن میشدم که رالف فردا گزارش را تحویل میدهد و لارا از شهردار مراقبت میکند. «کتی!» از دهانه ورودی فریاد زدم، «تأیید کن تمام تجهیزات بالابری سالم است. آماده به کار برای تثبیت دیواره شمالی.»
من در دهانه ورودی ایستادم. بوی آهن و گچ خیس، روی بینیام سنگینی میکرد. شهردار آزاد شده بود؛ لارا و رالف داشتند کارشان را انجام میدادند. برای یک لحظه کوتاه، فقط یک نفس عمیق کشیدم. اما بعد، آن لرزش، آن لرزش آشنا در جیبم… گوشی شکسته را بیرون آوردم، آن تیکه شکسته که صفحه نمایشش حالا فقط انعکاس تاریک آسمان بود. یک گوشی جایگزین برداشتم. شماره ماما را گرفتم. «جکسون؟ اوه، پس بلاخره جواب دادی. مطمئن بودم اتفاقی افتاده… تو حالت خوبه؟» صدای مادر از گوشی بلند شد. یک صدای آشنا که باید برایم تسکین باشد، اما حالا فقط فشار را چند برابر میکرد. سعی کردم صدام را کنترل کنم، همان صدایی که برای آرام کردن آواربرداران در بحرانهای قبلی استفاده میکردم. «مامان، من خوبم. متأسفم که اونطور رفتار کردم. وضعیت اینجا وحشتناک بود، اما الان تحت کنترله. ببخشید که دیر کردم و گوشی قبلیام هم… از دست رفت.» «میدونم که سرت شلوغه، عزیزم. میدونم چه کارهایی میکنی. اما من هم باید کارهام رو انجام بدم. به خاطر همینه که زنگ زدم… اینطور نیست که فقط برای سروصدا زنگ بزنم.» «باشه مامان، بگو. چه اتفاقی افتاده؟» مادر نفس عمیقی کشید. آه، این همان مکث قبل از یک مصیبت خانوادگی است. «خب، جکسون، با توجه به اینکه وضعیت اون پرونده (اشاره به حادثه ساختمان) کمی آروم شده و تو الان زنده و سالمی… باید در مورد زندگیت فکر کنی. من یک کاری کردم.» فقط بهت بود که میتوانست احساساتم را کنترل کند. «چه کاری کردی؟» «عزیزم، من برای تو یک نفر رو پیدا کردم. یک دختر خوب. من ترتیب یک ملاقات رو برایت دادم.» تمام بدن من منجمد شد. این دیگر چه نیروی تخریبکنندهای بود که حالا باید با آن مقابله میکردم؟ «چی؟ منظورتون چیه، مامان؟ چه کسی رو پیدا کردی؟ من الان وسط یک صحنه فاجعه هستم، شما چه جور منظوری دارید؟» صدای او نرم شد، اما عزمش راسخ بود. «او دختر خیلی خوبیه، جکسون. یک دانشجو است، نمراتش عالیه، خانواده خوبی داره. او درک میکنه که تو مشغله داری، اما باید یک ذره از خودت رو برای آینده اختصاص بدی. من همه چیز رو تنظیم کردم. فقط باید به آنجا بروی.» «صبر کن، صبر کن، صبر کن!» نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. «شما برای من خواستگار فرستادید؟ در حالی که من هنوز مطمئن نیستم این بتن فردا روی سرمان نریزد؟» «به من گوش کن جکسون، این فرصت رو از دست نده. فردا غروب، فقط برای یک قهوه. لطفاً برای مادرت این کار رو بکن.» لحنش کمی لغزید. فشار روی شانهام غیرقابل تحمل شد. من نیاز به رالف و لارا داشتم، نه این مکالمه. اما نمیتوانستم مادر را با «نه» قاطع قطع کنم. «باشه مامان. باشه. فردا غروب. اما الان باید برم. بعداً تماس میگیرم و دقیقاً صحبت میکنیم که چه کسی رو پیدا کردی و چرا. فعلاً… خداحافظ.» تماس را قطع کردم. گوشی را در جیبم انداختم. نجات یک انسان از زیر هزاران تن بتن، در مقایسه با وعدهای که به مادرم دادم، سادهتر بود. به سمت رالف برگشتم که با زحمت داشت شهردار را روی برانکارد ثابت میکرد.
«وضعیت چطوره رالف؟» پرسیدم، صدایم هنوز کمی خشک بود. «شهردار پایدار است، جکسون. شوک رو مدیریت میکنیم. تیم پزشکی داره میرسه. اما اینجا هنوز خطرناکه. بتن بالای سرمان ترکهای ریز برداشته.» حالا، زمان برنامهریزی برای بقا بود. خانواده یک طرف، فردا صبح یک طرف. «بسیار خب. رالف، تو مسئولیت انتقال شهردار رو به تیم پزشکی و نظارت بر وضعیت پایداری او تا رسیدن آمبولانس رو بر عهده بگیر. من میخوام که فردا صبح، گزارش اصلاح شده تو، دقیقاً در میز کار من باشه. تأکید میکنم: تا صبح باید باشه. این مسئله باید حل بشه.» سپس به سمت کتی که بیرون منتظر بود فریاد زدم، «کتی! وضعیت منطقه شمالی رو چک کن. باید ببینیم چطور میتونیم این سازه رو برای بازرسی نهایی ایمن کنیم.»
من به رالف گفتم که برود دنبال غذا و گزارش را هم تا صبح بدهد. او فهمید و رفت. حالا فقط من و تجهیزات ارتباطی مانده بودیم. از آن تماس جهنمی با مادرم هنوز حالم گرفته بود. یک دختر دانشجو؟ فردا غروب؟ من باید به یک فاجعه میرسیدم و او به من یک قرار ملاقات میداد! اما دیگر گذشته بود. به سمت کیت زدم که با چهرهای نگران داشت با بیسیم ور میرفت. «کتی!» صدام کمی بلندتر از حد معمول بود. «اوضاع چطوره؟» کتی برگشت، چشمانش از کمخوابی قرمز بود. «جکسون، بالاخره. همه چیز خوبه. شهردار رفته. تیم پزشکی وضعیت رو تحویل گرفت. بچهها رفتن نفس بکشن. اما منطقه شمالی هنوز شبیه یک تکه کیک یخزده است که هر لحظه ممکنه بپاشه.» «باشه. رالف و لارا را مرخص کردم تا استراحت کنن و غذا بخورن. تا ظهر فردا، مدیریت موقت از طریق تو انجام میشه. گزارش رالف رو بگیر و برای من نگه دار. تو تنها کسی هستی که باید تا صبح اینجا فعال باشی.» کتی صاف ایستاد. «فقط همین؟» «آره. چون من یک کار دیگه باید انجام بدم. کاری که از همه سختتره.» به تلفن نگاه کردم. «مادرم به طور معجزهآسایی یک خواستگار برای من پیدا کرده بود. فردا غروب باید برم ملاقاتش کنم.»
به کتی گفتم: «باشه کتی، مدیریت با تو. تا ظهر فردا به من استراحت بده، فقط در صورت آتشسوزی بزرگ یا فروپاشی کامل تماس بگیر.» و بدون اینکه منتظر پاسخ او بمانم، سریعاً به سمت سالن غذاخوری موقت حرکت کردم. رالف و لارا و دو نفر دیگر از تیم فنی آنجا نشسته بودند و با ولع ساندویچهای پروتئینی سرد را میخوردند. جو کمی آرامتر شده بود، اما هنوز سنگین بود. وقتی وارد شدم، رالف به سختی لقمهاش را قورت داد. «فکر کردم گفتی تا ظهر نباید ببینمت؟» «گفتم که نباید بیای سر کار، رالف. اما خودمم نیاز دارم تا مغزم ریاستارت بشه. نمیتونم برم خونه و مستقیم بخوابم، باید «…نمیتونم برم خونه و مستقیم بخوابم، باید مغزم ریاستارت بشه. منم باید یه چیزی بخورم.» سریع یک ساندویچ از میز برداشتم. «به هر حال، رالف، گزارش فردا صبح یادت باشه. اگه لازم شد، از خانه با من تماس بگیر. اما من واقعاً میخوام چند ساعت کاملاً آفلاین باشم.» لارا با لحنی مهربان گفت: «جکسون، برو بخواب. فردا یک روز طولانی برای تو خواهد بود، چه با آوار سروکار داشته باشی چه با خانواده.» چند لقمهای سریع خوردم، و حتی نتوانستم همه ساندویچم را تمام کنم. دیگر توان ایستادن نداشتم. همه چیز به نظر آرام و قابل کنترل میرسید. «باشه. من میرم. فردا میبینمتون.» سریع از آنجا خارج شدم، وارد ماشینم شدم و به سمت خانه حرکت کردم. نیازی به مکالمه اضافی با هیچکس نبود. همین که وارد خانه شدم، لباسهایم را عوض کردم و بدون اینکه حتی چراغها را خاموش کنم، روی تخت افتادم. اولین کاری که کردم این بود که موبایلم را روی حالت پرواز گذاشتم و آن را زیر تخت پرت کردم. سپس، بدون فکر کردن به شهردار، گزارش، یا آن دختر دانشجو، یک فیلم اکشن قدیمی را روشن کردم که نیازی به تمرکز زیاد نداشت. یک ساعت بعد، در نیمه راه فیلم، خواب عمیقی مرا بلعید.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)