
همین جوری که استلا و کاترین داشتن بازار رو میگشتن،از پشت یه پسر با عجله داشت می دوید که کم مونده بود به استلا بخوره ولی یه دست محکمی استلا رو به سمت خودش کشید. استلا جا خورد.نمیدونست چی شده فقط دید که یه پسر قدبلند و خوشگل اونو گرفته.
پسر کلی از استلا معذرت خواهی کرد. استلا رو نگه دارین تا بگم اون پسری که استلا رو گرفت کی بود: سونو یه پسر قدبلند و خوشگل بود که پسر یکی از ارباب های ثروتمند سرزمین فرشته ها بود.سونو هم توی سنی بود که باید ازدواج میکرد ولی اون هم تا حالا از هیچ دختری خوشش نیومده بود.البته تا وقتی که استلا رو ندیده بود!
خب برگردیم ببینیم حال استلا چطوره؟! استلا وقتی سونو رو دید،قلبش یه جور دیگه ای میزد.استلا فهمید سونو همون پسریه که تو رویاهاش میدید؛ولی نمیدونست چیکار کنه. فقط کلی از سونو تشکر کرد و ازش خداحافظی کرد. کل روز تا شب استلا فکرش درگیر سونو بود.
خب حالا عمارت خانوادگی سونو: به محض اینکه سونو وارد عمارت شد،مادرش،بانو سونارا،سمتش دوید و با عصبانیت گفت:«سونو!مگه بهت نگفتم شب باید به مراسم رقص بریم؟چرا رفتی بیرون؟» +«مامان میشه نریم؟» -«سونوووووو!» +«باشه هرچی تو میگی.زندگی منه ولی مامانم واسش تصمیم میگیره.عالیه!»
سونو به اتاقش رفت.یاد لحظه ای که استلا رو دید افتاد.قلبش تند تند میزد.هروقت به استلا فکر میکرد اینطوری میشد. تنها امیدش برای رفتن به مراسم این بود که استلا هم اونجا باشه.
خب خب برگردیم به عمارت فرشته اعظم سان(پدر استلا): +«مامان توروخدا نریم!» -«استلا!خواهش میکنم اذیت نکن.آهان ببین این لباس آهان ببین این لباس آبیت چقدر قشنگه!همین رو بپوش... کاترین!به استلا کمک کن لباسش رو بپوشه.» ؛«بله بانوی من» استلا هم مثل سونو نمیخواست بره ولی یاد سونو افتاد و یه لحظه احتمال داد سونو هم اونجا باشه.پس سریع با کاترین همکاری کرد.
سعی کرد قشنگترین خودش باشه.استلا به لحظه به خودش اومد و با خودش گفت:«چرا اینجوری شدم؟اگه پسره اونجا نباشه چی؟» کاترین با عجله وارد اتاق شد و گفت:«بانو استلا!کالسکه اومده.باید بریم!» +«باشه بریم!»
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بوددد
ااووومدد هوراا