
سکوت سنگینی تو ماشین حکمفرما بود. صدای جیرجیر لاستیکا روی آسفالت تنها صدایی بود که فضای سنگین بین ما رو میشکست. ما در جهت مخالف طلوع آفتاب رانندگی میکردیم؛ نور نارنجی کمرنگ به سختی از پشت سر به ما میرسید، اما بیشتر مسیر پیش رومون هنوز تو سایه و تاریکی فرو رفته بود. سرمو به شیشه تکیه دادم و به یه نقطه نامعلوم تو دوردست خیره شدم. چشمام پفکرده و بیحالت بود. لحظهای که اسم “مارتا” رو انتخاب کردیم، یه حس آسودگی زودگذر بینمون ایجاد شد، اما حالا اون آسودگی جاشو به واقعیت تلخِ کاری که باید انجام میدادیم، داده بود. جان با صدایی آروم که انگار نمیخواست سکوت رو بشکنه، پرسید: “به چی فکر میکنی؟” با یه لحن خسته گفتم: “اینکه چطور قراره این کار رو انجام بدیم. چطور قراره دفنش کنیم؟” “من یه بیل کوچیک ته صندوق عقب دارم. باید یه جای خلوت پیدا کنیم. یه جایی که خاکش سفت باشه… یه تپه دورافتاده، کنار یه درخت قدیمی.” لرزیدم. “اگه کسی ما رو ببینه چی؟” “کسی مارو نمیبینه. صبح زود، جادههای روستایی. باید سریع باشیم.” بعد از تقریباً نیم ساعت رانندگی تو جادههای فرعی، جان یه دفعه پیچید و رفت تو یه مسیر خاکی که به نظر میرسید به یه مزرعه قدیمی یا جنگل کوچیک میرسه. ماشین به سختی از بین علفای بلند و بوتهها گذشت. “اینجا خوبه؟” جان پرسید و ترمز کرد. از پنجره بیرون رو نگاه کردم. یه دشت وسیع و کمدرخت بود که تهش یه تپه کمارتفاع و چند تا بوته و درخت سرو کوچیک دیده میشد. به نظر میرسید هیچ خونهای تو چند مایلی اطراف وجود نداره. “آره، خوبه. اینجا هیچکس نیست.” جان ماشین رو خاموش کرد و پیاده شد. در صندوق عقب رو باز کرد و کیسهای رو که ماری توش بود، بیرون کشید. اون همچنین بیل تاشو و کوچیک رو برداشت. “بیا بریم سمت اون سروها.” جان گفت و به سمت تپه اشاره کرد. “ریشههای درختا خاک رو محکم نگه میدارن.” تو سکوت شروع به راه رفتن کردیم. من جلوتر میرفتم، نگاهم به اطراف میچرخید تا مطمئن بشم هیچ جنبندهای ما رو زیر نظر نداره. جان با زحمت کیسه سنگین رو دنبال خودش میکشید. وقتی به نزدیکی ریشههای درهم تنیده سروها رسیدیم، جان کیسه رو زمین گذاشت. “من شروع میکنم.” جان نفس عمیقی کشید. “تو فقط… حواست باشه. اگه چیزی دیدی بگو.” جان با بیل کوچیک شروع به کندن کرد. کار سختی بود؛ خاک سفت و پر از ریشه بود. من کنارش ایستاده بودم و به دوردست خیره میشدم. هر صدایی، حتی صدای پرندههای صبحگاهی، من رو میترسوند. بعد از تلاش زیاد، بالاخره جان یه گودال به عمق کافی کند. وقتی کار تموم شد، جان بیل رو کنار گذاشت و به من نگاه کرد. “وقتشه.” آهی کشیدم و بدون حرف، رفتم سمت کیسه. یه لحظه قبل از هل دادن ج*سد تو گودال، جان وایستاد. “صبر کن.” جان زانو زد و کیسه رو باز کرد. یه لحظه به صورت ماری نگاه کرد، بعد به سرعت اونو بست. “نمیخوام… نمیخوام که این آخرین تصویر تو ازش باشه.” جان گفت. بعد با کمک جان، ج*سد رو به داخل گودال هدایت کردیم. جان سریع شروع به پر کردن گودال کرد و خاک رو با فشار پا کوبید تا سطح زمین کاملاً صاف به نظر برسه. اشکامو پاک کردم. “حالا چی؟” جان با خستگی رو زانو نشست. “حالا باید زندگی کنیم. باید رو مارتا تمرکز کنیم. ماری… اینجا در امان خواهد بود.”
اون یه تیکه سنگ صاف و بزرگ رو که نزدیک ریشه سرو پیدا کرد، رو نقطهای که ماری رو دفن کرده بود، گذاشت. این نه یه سنگ قبر، بلکه یه علامت ساده بود. بیل و هر چی که همراهمون بود جمع کردیم و رفتیم سمت ماشین. هوا حالا کاملاً روشن شده بود. جان سوار ماشین شد. قبل از حرکت، رو به اون تپه کردم و برای آخرین بار نگاه کردم. دیگه هیچ اثری از شب قبل نبود. فقط یه دشت آروم زیر نور خورشید. جان ماشین رو روشن کرد و آروم از مسیر خاکی خارج شدیم و رفتیم سمت جاده اصلی. جادهای که ما رو به خونه و به سمت زندگی جدیدمون با مارتا برمیگردوند.
من تو سکوت روی صندلی شاگرد نشسته بودم. صدای جیرجیر لاستیکا روی آسفالت تنها صدایی بود که فضای سنگین بین ما رو میشکست. ما در جهت مخالف طلوع آفتاب رانندگی میکردیم؛ نور نارنجی کمرنگ به سختی از پشت سر به ما میرسید، اما بیشتر مسیر پیش رومون هنوز تو سایه و تاریکی فرو رفته بود. سرمو به شیشه تکیه داده بودم و به یه نقطه نامعلوم تو دوردست خیره شده بودم. چشمام پفکرده و بیحالت بود. لحظهای که اسم “مارتا” رو انتخاب کردیم، یه حس آسودگی زودگذر بینمون ایجاد شد، اما حالا اون آسودگی جاشو به واقعیت تلخِ کاری که باید انجام میدادیم، داده بود. جان یه دفعه دستشو از روی فرمون برداشت و زد به پیشونیش. ماشین یه کم کج شد. “جان؟ چی شده؟” با نگرانی پرسیدم. جان به من نگاه کرد، چشماش عجیب برق میزد. “تارا، یه چیزی هست که باید بدونی.” نفسمو حبس کردم. فکر کردم داره راجع به اون کاری که انجام دادیم حرف میزنه. “چی؟” “من… من عاشق شدم، تارا.” یه لحظه حس کردم زمان وایساد. قلبم یه ضربه محکم زد. “چی داری میگی؟ الان؟ الان وقت این حرفاست؟” جان سعی کرد بخنده، یه خنده عصبی و آشفته. “نه، نه. الان وقتشه که حقیقتو بگم. این یه دختر دیگه نیست. خودِ تویی تارا. من عاشق توام. از همون اول.” “جان، داری چی میگی؟ ما…” حرفمو قطع کردم. “ما یه جسد تو صندوق عقب داریم! ما الان تو یه جاده فرعی تاریکیم!” “میدونم چی داریم! برای همینه که باید تموم شه. باید راحت شم. این کابوس لعنتی باید تموم شه. من نمیتونم با این چیزا تو یه زندگی جدید با مارتا شروع کنم، در حالی که قلبم پیش توئه. من تارا رو میخوام. تو رو میخوام.” لحن جان کاملاً عوض شده بود؛ دیگه اون آدم سرد و بیاحساسی که داشت برای دفن ج*سد برنامهریزی میکرد، نبود. یه آدم آشفته و عاشق بود. “منظورت چیه؟ باید دفنش کنیم و بعدش… چی؟” با صدایی که به زور از گلوم خارج میشد پرسیدم. جان یه نفس عمیق کشید. “منظورم اینه که این کار باید تموم شه تا من بتونم با یه ذهن آزاد، با تو و مارتا یه زندگی جدید شروع کنم. من نمیتونم دروغ بگم. تو تنها کسی هستی که میخوام کنارم باشه.” به جاده خیره شدم. همه چیز عوض شده بود. هدف از این سفر از بین رفته بود و جای خودشو به یه اعتراف غیرمنتظره داده بود. “پس اون نقشه برای تپه و سروها… اون برای چی بود؟” پرسیدم. جان آه کشید. “اون یه نقشه بود برای خلاص شدن از یه گذشته لعنتی. ولی الان، میبینم که گذشتهای که باید خلاص میشدم، خودِ اون جسد بود. اون سدّ بین من و تو بود.” سکوت سنگینی حکمفرما شد. در حالی که هنوز تو دل شب بودیم، یه حس عجیب و غریب از امید و ترس مخلوط شده بود. من به جان نگاه کردم. اون یه راه دیگه رو باز کرده بود، یه راهی که تو نقشهاش نبود.
“باید برگردیم.” گفتم. “ما نمیتونیم این کارو انجام بدیم.” جان بلافاصله فرمون رو چرخوند. “برمیگردیم. همین الان برمیگردیم.” ماشین در جاده خاکی چرخید و با شتاب به سمت جاده اصلی برگشتیم. جان داشت با سرعتی دیوانهوار رانندگی میکرد، انگار میخواست هر چه سریعتر از اون شب دور بشه. “جان، اگه برگردیم و این قضیه رو گزارش کنیم چی؟” جان با صدای محکمی گفت: “دیگه مهم نیست. من دیگه از چی نمیترسم. ما با هم یه راهی پیدا میکنیم. مهم اینه که حقیقتو گفتم.” همچنان که به سمت شهر میرفتیم، دیگه به دفن فکر نمیکردم. فقط داشتم به این فکر میکردم که چطور ممکنه مردی که داشت به من کمک میکرد تا یه جنازه رو دفن کنم، ناگهان بگه عاشقمه. تمام برنامهریزیها، تمام وحشت شب گذشته، حالا زیر سایه این اعتراف عجیب و غریب قرار گرفته بود. ماشین از جاده خاکی به آسفالت اصلی رسید. خورشید داشت کمکم طلوع میکرد و این بار، طلوع خورشید برای من مثل یه شروع تازه به نظر میرسید، نه مثل پایان یه شب کابوسوار.
سرعت جان کم نشد تا وقتی که چراغهای چشمکزن شهر رو دیدیم. انگار اون میخواست هرچه سریعتر از سایههای جادههای فرعی و سروهای قدیمی فاصله بگیره. وقتی بالاخره رسیدیم به خونهمون، خورشید کاملاً طلوع کرده بود. سکوت ماشین سنگینتر از سکوت شب قبل بود، اما حالا این سکوت پر از سوالهای بیپاسخ بود. “باید اول اون کیسه رو یه جایی… یه جای امن بذاریم.” من با صدایی بریده گفتم، اما جان سرمو به نشونه “نه” تکون داد. “نه تارا. دیگه نمیذاریم هیچ رازی زیر خاک بمونه. میریم تو، و هرچی که لازم باشه انجام میدیم. ولی دیگه فرار نمیکنیم.” ماشین رو جلوی در پارک کردیم. هر دو پیاده شدیم، هنوز شوکه بودیم. جان کلید رو تو قفل انداخت. در رو باز کردیم و وارد شدیم. همین که قدم تو آستانه خونه گذاشتیم، صدای کوبیدن محکم به در ورودی پیچید. صدای بلند و واضحی نبود؛ انگار یه نفر با پاشنه کفش یا یه شیء سنگین داشت ضربه میزد. جان برگشت و بهم نگاه کرد. “چی بود؟” “نمیدونم.” زمزمه کردم. دوباره صدای کوبیدن اومد، این بار بلندتر و منظمتر: “پلیس! در رو باز کنید!” قلبم از جا کنده شد. تمام اون تلاشها، اون رانندگی دیوانهوار، اون اعتراف عاشقانه… همه چیز هدر رفت. اونا ما رو پیدا کرده بودن. جان بیحرکت وایساد. نگاهش از وحشت به یه حالت سرد و متمرکز تغییر کرد. اون دیگه اون مرد عاشق آشفته نبود؛ مردی بود که شب قبل برای پنهان کردن یه راز بزرگ برنامهریزی کرده بود. “تارا، برو عقب. برو تو اتاق خواب.” جان با لحنی دستوری گفت که این بار هیچ جای بحثی باقی نمیذاشت. “جان، نه! چیکار میخوای بکنی؟” “یه کاری که باید انجام میدادم.” جان بدون اینکه حتی یک ثانیه تلف کنه، به سمت کمد دیواری کنار راهرو رفت. در رو با شدت باز کرد و یه جعبه سلاح کوچک رو بیرون کشید. با سرعت برق، یه تفنگ کمری رو از جعبه درآورد و ضامنشو کشید. صدای “تِق” کشیدن ضامن، تو فضای آروم صبحگاه خونه، یه صدای فوقالعاده بلند و مرگبار بود. “جان، خواهش میکنم! تفنگ رو بذار زمین!” سعی کردم نزدیکش بشم، ولی ایستاد. “من دیگه نمیتونم از دست بدمت، تارا. اگه ببرنت، من دیگه چیزی ندارم.” اون تفنگ رو محکم تو دستش گرفته بود، اما نشونه نرفته بود. فقط نگهش داشته بود، انگار یه سپر در برابر دنیا. همون لحظه، صدای شکستن شیشه اومد. پلیسها در رو شکسته بودن و صدای فریادهای نظامیشون تو خونه پیچید: “توی اتاقو چک کنید! همه بیرون بیان!” چند نفر مأمور با لباس کامل تاکتیکی با تفنگهای آماده وارد سالن شدن. اولین چیزی که دیدن، من بودم که گوشه در ایستاده بودم و کنارم، جان با یه تفنگ تو دستش بود و مستقیم به اونها خیره شده بود.
“سلاح رو زمین بذار! همونجا که هستی ثابت بمون!” یکی از مأمورها فریاد زد. جان به من نگاه کرد، چشماش پر از التماس بود. “اگه بمونم، میتونیم با هم باشیم.” “جان، این کارو نکن!” اون لبخند تلخی زد، همون لبخندی که تو شب تو تاریکی زده بود. اما این بار، لبخندش یه معنای کاملاً متفاوت داشت. “من همیشه تو رو انتخاب میکنم، تارا.” و قبل از اینکه پلیسها بتونن واکنش نشون بدن، جان تفنگ رو به سمت خودش گرفت.
صدای شلیک تفنگ جان در فضای بسته سالن منفجر شد. صدا در گوشم پیچید و دنیا تبدیل به یک سکوت کر کننده و لرزان شد. پلیسها بلافاصله واکنش نشون دادن، اما من دیگه اونا رو ندیدم. تنها چیزی که مغزم ثبت کرد، افتادن تفنگ از دست جان و فرود آمدن جس*دش روی کف چوبی خونه بود. من فقط یه لحظه اون صحنه رو دیدم، و بعد… صدای جیغی ضعیف و بعد بلند به گوشم خورد. یهو حس کردم یه وزن گرم و ناآشنا توی آغوشمه. یه پارچه سفید که زیر دستم تکون میخورد. بچه. مارتا… نه، اسمش مارتا نبود. اون فقط یه اسم برای پوشش حقیقت بود. اینجا یه بچه بود، یه نوزاد، که به شکلی باورنکردنی در طول تمام اون شب و مسیر، همراه ما بوده و من کاملاً فراموشش کرده بودم. پلیسها به سمت جان هجوم برده بودن، اما این بار، تمرکز اونا از جان به سمت من تغییر کرد که وسط سالن با یه نوزاد تو دستم ایستاده بودم. “دستهاش بالا! بچه رو رها کن! یواش…” صدای یکی از مأمورها تو سرم تکرار میشد. دیگه فکری نداشتم. غریزهام فریاد میزد: باید فرار کنی. به سمت نزدیکترین پنجره، پنجره اتاق نشیمن، دویدم. پنجره به سمت حیاط پشتی باز میشد. دستم محکم دور نوزادی پیچیده بود که داشت از ترس گریه میکرد. نوزاد رو محکمتر به خودم فشار دادم و با تمام قدرتی که از شب بیخوابی و وحشت باقی مونده بود، پنجره رو هل دادم. شیشه با صدای بلندی شکست و قاب پنجره با بیرون یکی شد. نفسنفسزنان، خودم رو از قاب پنجره رد کردم. لبههای شکسته شیشه به لباسم گیر میکرد، اما اهمیتی ندادم. زمین حیاط پشتی رو حس کردم. سرد و مرطوب بود. “وایسین! اون خانم فرار کرد!” صدای پلیسها از داخل خونه اومد. نمیتونستم وایسم. نوزاد داشت جیغ میکشید. من باید جای دوری میرفتم. حیاط پشتی ما به یه دیوار آجری بلند ختم میشد که پشتش یه کوچه بود. با دست سالمی که آزاد بود، شروع کردم به دویدن. هر قدمی که برمیداشتم، حس میکردم اون راز قدیمی، دفن جسد ماری، الان دیگه یه مسئله کوچیک در برابر این فاجعه جدید شده. من الان هم یه جنایتکار فراری بودم، هم یه مادر (یا حداقل کسی که یه بچه رو تو آغوش داره) که نمیدونست این بچه مال کیه و چرا اینجا بوده.
به دیوار رسیدم. دیوار خیلی بلند بود، اما کنارش یه سطل زباله بزرگ فلزی بود که یه کم ارتفاع اضافه میکرد. بدون معطلی، نوزاد رو محکم زیر بغل چپم نگه داشتم و با دست راستم از لبههای آجری بالا رفتم. نفسنفس میزدم و صدای آژیرها کمکم نزدیکتر میشد. بالای دیوار ایستادم، یه لحظه مکث کردم. از اون بالا، میتونستم کوچهای خلوت و باریک رو ببینم. در پشت سرم، صدای شکستن در حیاط به گوش رسید. اونا داشتن دنبالم میاومدن. نوزاد داشت ساکت میشد و فقط به من خیره شده بود. نگاهش آرومم کرد. به پایین نگاه کردم. یه سقوط کوتاه بود. نفس عمیقی کشیدم. “باید زنده بمونیم.” به خودم گفتم. با احتیاط، خودم رو از لبه دیوار آویزون کردم و خودم رو رها کردم. سقوط سنگین بود، اما اون وزن نوزاد باعث شد فرود نرمتری داشته باشم. زمین خوردم، اما بلافاصله غلت زدم و بلند شدم. سریع از کوچه فرار کردم، در حالی که سعی میکردم صدای گریه نوزاد رو با صدای خودم خفه کنم. پشت سرم، صدای مأمورها بود که به دیوار رسیدن و حالا داشتن دنبالم میگشتن. تارا، حالا فراری، با یه راز جدید تو آغوشش، وسط روز فرار میکرد.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اولین پستی که بررسی کردم پست تو بود🛐🛐🛐
مرسیییی💙 ناظر شدنت مبارک💖
ممنوننننن💗💗💗💗💗
💖💖
🛐🛐🛐