
تكه اى از پازل اش گم شده بود گويا آن قطعه مهم ترين قطعه زندگى اوست رازى كه در بين تمام خاطرات خاك مى خورد او فقط دو گوى سياه به ياد دارد و در همين زمان و مكان فقط يك تكه پازل در دسترس است چشمانى به سياهى شب
دكتر ها بر اين باور هستند كه او تا اخرين لحظات زندگى اش بدون قطعات پازل زندگى خواهد كرد اما براى او هيچ چيز مهم نيست براى خانواده اش هم همين خوب است اگر حافظه اش برگردد زندگى به كام او دوباره تلخ مى شود اما اما آن دو گوى سياه به خوابى طولانى اما موقتة فرو رفته است او در رويايش دخترى با لبخند زيبا مى ببند
غافل از اينكه دخترش بعد از ان حادثه هيچ چيز در ياد ندارد او اكنون هيچ تفاوتت با ربات ها ندارد فقط حاضر به برنامه ريزى روزانه است دخترك هرگز منتظر ان چشمان نيست
اما زمانى كه آن دو گوى خود را به نمايش بگزارند چه مى شود؟ آيا خدا با انها همراه خواهد بود ؟ بهم مى رسند ؟ جواب اين است پسرك بيدار مى شود و دو گوى سبز به ياد دارد بعد يك سال هر دو ازدواج مى كنند و
و اكنون هر دو با كودكى در مقابل هم ايستاده اند دخترك و پسرك سرشان را در دست گرفته و از درد مى نالند اما اما زمانى كه كودك ها پدر ها و مادر هايشان را صدا ميزنند دخترى ديگر به كمك پسرك امد و پسرى ديگرى به كمك دخترك أمده است
دخترك مى گريسد زيرا هر چيزى را به خاطر دارد و پسرك به مرد مقابلش خيره است هر دو در غم غرق شده اند انها در هر زمان هم ديگر را دوست داشتند حتى زمانى كه همه چيز را از ياد برده بودند اسم هايشان در اعماق قلب و مغز اشان حك شده بود زيرا در ان مكان دو كودك زيبا با همان اسم ها هستند كه پسرك و دخترك را صدا مى زنند
دختر اى كه داراي دو چشم همانند جنگل دست پسر ٤ ساله اش را مى گيرد و با همسرش با دلى شكسته و چشمان تر انجا را ترك مى كند اما ٢٠ سال بعد كودك هاى انها عاشق هم مى شوند با اين تفاوت كه به هم رسيدند و اكنون در عروسي فرزندانشان هستند 🥺🥀
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)