
خب این اولین داستانیه که دارم میزارم اینجا امیدوارم خوشتون بیاد
+حالا باید این دختر کوچولو رو چیکارش کنیم.حالا که خانم هادسون مرده دیگه کسی قبولش نمیکنه _شاید بهتر باشه بفرستیمش پیش ماریا ادوارد تا بهش کمک کنه و کار کنه +اما اون فقط چهار سالشه!! اگر کمی خوش قیافه تر بود شاید میتونستیم بفرستیمش پیش کسی که اوضاع مالیش کمی بهتر باشه تا بزرگش کنن و ا.زد.واج کنه اما حیف که با این قیافه نمیشه دختر کوچولو با چشمان طوسی رنگش از دور به آنها نگاه میکرد و حرف های آنها را گوش میداد. او با مو های پر کلاغی بلندش اصلا زشت نبود اما نمیتوانستی او را در دسته ی زیبارویان نیز قرار بدی دختر کوچولو پیش خودش فکر کرد کاش میتوانست تنها از پس زندگی خودش بر بیاید و نیاز به سرپرست نباشد چون اینجوری همه توی زحمت می افتادند آخر سر دو خانمی که داشتند در مورد دختر کوچولو صحبت میکردند به این نتیجه رسیدند که بهتر است دست او را بگیرند و در روستا قدم بزنند تا شاید کسی او را به سرپرستی بگیرد
آنها در خیابان راه افتادند و رفتند و رفتند اول به مردی خوردند که معلوم بود افکار خوبی در سر ندارد مرد گفت:«میتوانم این کوچولو را بگیرم؟» دختر کوچولو سریع پشت دو خانم (که در راه فهمیده بود آن یکی که مو های نارنجی و چشمان سبز دارد اسمش ملانی هادسون است نوه ی خانم هادسون که سرپرست او بود و آن خانم با چشمان و مو های قهوه ای با کک و مک اسمش دلیا بود) دلیا و ملانی از مرد معذرت خواهی کردند و گفتند که مثل اینکه نمیشود نفر بعدی پیرمردی بود که ک.و.ر بود او با مهربانی دستی بر سر دختر کوچولو کشید و گفت:«ببخشید دختر کوچولو اگر میتوانستم تو را به سرپرستی میگرفتم. ولی حیف که ک.و.ر.م.» دخترک از پیرمرد خوشش آمد و با خود گفت که حتما در آینده سری به او میزند(او وقتی از ملانی و دلیا پرسید که او کیست گفتند که اسم او آقای نپ است و در کلبه ای کوچک کنار جنگل زندگی میکند) سومین نفر امیلی،خانم جوانی بود که در نانوایی کار میکرد و بشدت دوست داشتنی و خوشرو بود امیلی جلو آمد خم شد و با دخترک دست داد و اسمش را پرسید. دخترک گفت:«رلینا.میتونی رلی صدام کنی.» امیلی:«چه اسم عجیب و قشنگی تا به حال نشنیده بودم.» سپس رو به ملانی و دلیا کرد و گفت:«من کسی را میشناسم که میتواند او را به سرپرستی بگیرد.کمی کم حرف و عجیب است اما مطمئنم رلی از او خوشش می آید. سپس همگی دنبال امیلی راه افتادند تا ببینند او در مورد چه کسی صحبت میکند
آنها به خانه ی تقریبا متروکه ای رسیدند که روی سقف قرمز رنگ آن که رنگش پریده بود را پیچک ها و درخت ها قرار داشتند رسیدند. میشد گفت که خانه ی بزرگی بود. رلی از آن خانه خوشش آمد. وقتی در زدند پیرزن چروکیده ای در را باز کرد. امیلی برای او توضیح داد:«این دختر کوچولو رلینا هست که میتوانی صدایش کنی رلی و این دو هم ملانی و دلیا هستند. خانم هادسون که تازه مرده را که میشناسی. همان ریچل هادسون پیر. او از این دختر مراقبت میکرد اما حالا که مرده رلی جایی برای ماندن ندارد. میتوانی از او مراقبت کنی؟» پیرزن آنها را به داخل راه داد و برایشان شیرینی ای که حالت شوری و شیرینی داشت همراه با چای آورد. شیرینی طعم عجیبی داشت اما به مزاق رلی کوچولو خوش آمد. امیلی گفت که نام پیرزن خانم کمپبل است. خانم کمپبل گفت:«باشه از این دختر کوچولو مراقبت میکنم. در هر حال که تنهام و کسیو ندارم میتونه همدم خوبی باشه.اما دو شرط داره.» و رو به رلی کرد:«شرط اول اینه که حق نداری داخل اتاق ته راهروی طبقه ی بالا بری و شرط دوم اینه که همراه من شیرینی بپزی.» رلی سرش را به علامت موافقت تکان داد و همه نفسی راحت کشیدند. پس بلخره رلی کوچولو جایی برای خودش پیدا کرد
یک هفته بود که کنار خانم کمپبل زندگی میکرد و تا حالا سه بار همراه او شیرینی های مختلف را ساخته بود یکی شیرینی ای بود که شبیه به ماه بود گرد و سوراخ سوراخ و طعم تلخی داشت اما وسط آن شیرین بود که رلی از آن خوشش نیامد اما دفعه های دیگر شیرینی های دیگر را دوست داشت. امروز بلخره نوبت شیرینی مورد علاقه اش همانی که روز اول در خانه ی خانم کمپبل خورده بود بود. وقتی در حال ساختن آن شیرینی خوشمزه بودند رلی فکر کرد که بهتر است کمی با خانم کمپبل صحبت کند چون تا به حال فقط در مورد شیرینی صحبت کرده بودند. ناگهان سوال همیشگی اش یادش آمد و دلش خواست آن سوال را از خانم کمپبل بپرسد پس با صدای نازکش گفت:«خانم کمپبل سوالی از شما داشتم.» خانم کمپبل گفت:«بپرس اما قبل از هر چیزی مرا نانی صدا کن. اسم من نانیکا هست و مثل تو که مخفف اسمت میشه رلی مخفف اسم من هم میشه نانی.اینجوری صمیمی تر بنظر میایم نه؟» و لبخند ملیحی زد. لبخندش زیاد قشنگ نبود و به صورتش نمیامد اما در نظر رلی آن قشنگ ترین و واقعی ترین لبخندی بود که دیده بود. رلی:«پس نانی سوالم رو میپرسم. چرا هرگز اجازه نداریم به جنگل برویم؟» نانی پاسخ داد:«چون طلسم شده است.» رلی میخواست باز هم سوال بپرسد اما نانی بحث را عوض کرد:«راستی امیلی گفت که همراه با دلیا و ملانی جمعه ها بیرون میروید و گشتی در روستا میزنید.» رلی خوشحال شد. چون گاهی اوقات حوصله اش سر میرفت.
حالا چند ماه بود که در کنار خانم کمپبل زندگی میکرد و از زندگیش کاملا راضی بود :خوراک خوب_کتاب های خوب،سرگرمی های خوب تنها چیزی که این دختر کوچولوی ساکتمان با آن مشکل داشت صدا هایی بود که موقع ی خواب از اتاق ته راهروی طبقه ی بالا که رلی و نانی به آن میگفتند اتاق ممنوعه می آمد...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود بوص به لپات
خیلی داستانشو دوست داشتم واقعا خلاقی🍓🐢