
سلام دوستان من اومدم با یه داستان جدید که اسمش هست قهرمانان واقعی اسلاید یک مقدمش و از اسلاید ۲ شروع میشه امیدوارم از این داستان خوشتون بیاد
پنج ماه. فقط پنج ماه از روزی که یونیفرم امدادگر رو تنم کردم میگذره. هنوزم بعضی وقتا، وقتی صدای آژیر رو میشنوم، یه کم استرس میگیرم. این کار، چیزی نیست که فکر میکردم باشه. تو اخبار، فقط کاتهای سریع و پاداشهای کوچیک رو نشون میدن. اما واقعیت اینه: عرق، دود، و ترس خالص. امروز صبح، وضعیت اضطراری بود. یه ساختمان مسکونی قدیمی تو بخش پایین شهر داشت آتیش میگرفت، و همزمان، تو یه منطقه دیگه سیگنال سیل رو اعلام کردن. تیم ما – من، لارا که همیشه خونسرترین آدم گروهه، رالف با اون قدرت بدنی باورنکردنیاش، و کتی که مثل یه ماشین، فقط بلده آدمها رو آروم کنه – آماده شدیم. همیشه همینطوره. یا بوی دود میگیری یا بوی گِل و آب کثیف. اول رفتیم سراغ ساختمون آتیشی. صحنه جهنم بود. مردم از پنجرهها فریاد میزدن. مربیمون همیشه میگفت: «جکسون، اونجا که همه دارن فرار میکنن، تو باید بری تو.» رفتم تو. دیدم یه زن مسن پشت در گیر کرده، دود غلیظ بود و دیدم تقریباً صفر شده بود. لارا کنارم بود و با چراغ قوه به دنبال راه بود. تو اون لحظهها، دیگه به پنج ماه سابقه فکر نمیکنی. فقط غریزه کار میکنه. یا اون آموزشهایی که مغزت رو شستشو میدن تا بدون فکر کردن عمل کنی. زن رو پیدا کردیم. رالف بیرون با شلنگ آماده بود تا راه رو برای برگشت باز کنه. وقتی اون زن رو بیرون آوردیم، حالش بد بود، اما زنده بود. بعد از اون، بلافاصله ماشین رو به سمت سیل هدایت کردن. حالا وضعیت فرق داشت. اینجا سرعت همه چیز بود. آب داشت سطح رو بالا میآورد. یه پدر و دختر کوچیک رو گزارش دادن که سقف ماشینشون گیر کرده بود. وقتی رسیدیم، دیگه فقط سقف ماشین پیدا بود. کتی با قایق نجات کوچیکمون سریع رفت سمت ماشین. من و رالف از پشت با طنابهای محکم کردیم که ماشین یهو غرق نشه. آب سرد بود و میکشید. اون لحظه، این واقعیت به سرم خورد: ما همینطور داریم ریسک میکنیم. برای غریبهها. برای یه سری آدم که اسمشون رو هم نمیدونیم. وقتی پدر و دختر رو از اون وضعیت بیرون کشیدیم، اون پدر فقط تونست بگه: «ممنونم». اون یه کلمه، سنگینتر از هر ستایشی بود که شنیده بودم. لارا بعداً تو ماشین گفت: «دیدیش جکسون؟ این همون دلیله.» دلیل چی؟ دلیل اینکه ما شبها راحت نمیخوابیم؟ یا دلیل اینکه هر صبح دوباره این لباس رو میپوشیم؟ نمیدونم. چیزی که میدونم اینه که وقتی جون یه نفر رو از چنگال مرگ بیرون میکشی، اون لحظه حس میکنی قهرمانی. نه اون قهرمانای کتابهای کمیک، بلکه قهرمانهای واقعی. همونایی که میدونن ته خط کجا منتظرشونه، ولی باز هم قدم برمیدارن. ما امروز نجات دادیم. فردا هم همین کار رو میکنیم. این داستان ماست.
رالف کنار کانتر اصلی ایستاده بود، صدای تلفن تو اداره میپیچید. لباسهای خیس و دودی عملیات قبلی هنوز کمی روی شانهاش نشسته بود. با لحنی که بین خستگی و قاطعیت گیر کرده بود، گفت: «باشه، باشه! میدونم. میدونم چقدر وضعیت اضطراریه. ولی آروم باش. تیم داره تجهیزات رو چک میکنه. ده دقیقه دیگه حرکت میکنیم.» رالف تلفن رو قطع کرد و صاف برگشت به ما که داشتیم سریع لباسهامون رو عوض میکردیم. من، لارا، کتی و چند نفر دیگه. فقط پنج ماه از روزی که یونیفرم امدادگر رو تنم کردم میگذره. هنوزم بعضی وقتا، وقتی صدای آژیر رو میشنوم، یه کم استرس میگیرم. این کار، چیزی نیست که تو کتابها بخونی. واقعیتش: عرق، دود، و ترس خالص. لارا یه قطعه شکلات رو قورت داد و گفت: «خب، آقای رالف، سیل جدید چیه؟ ساختمون آتیش گرفته بود، حالا رودخونه داره میآد تو خونهها؟» رالف یه پرونده رو محکم کوبید رو میز. «دقیقا همینطوره. یه سیلاب ناگهانی تو حومه شهر. یه خانواده تو یه خونه قدیمی گیر افتادن. آب داره بالا میاد، و مسیر دسترسی اصلی قطع شده. کار ما اینه که از طریق مسیر پشتی بریم.» ما حرکت کردیم. صدای آژیر دوباره فضای دفتر کار ساکت رو شکست. وقتی رسیدیم، منظره فرق داشت. آب کثیف و سرد تا نیمهی در ماشینها بالا اومده بود و یه صدای خِشخِش وحشتناک از جریان آب میاومد. مربیمون همیشه میگفت: «جکسون، اونجا که همه دارن فرار میکنن، تو باید بری تو.» الان همه داشتن از آب فرار میکردن، و ما باید شیرجه میزدیم. لارا با قایق نجات کوچیک جلو رفت. من و رالف، با تجهیزات کامل، داشتیم مسیر رو پیدا میکردیم. آب سرد بود و هر قدم یه مبارزه بود. وقتی رسیدیم به خونه، فقط سقفش پیدا بود. اون پدر و دختر کوچیک، روی سقف چسبیده بودن. کتی با آرامش عجیبش شروع به صحبت کرد، طوری که انگار داره برای یه بچهی توی پارک قصه میگه، نه برای دو نفری که ممکنه الان غرق بشن. من و رالف طنابها رو وصل کردیم. یه کم جون کندن بود تا اون دو نفر رو به سلامت بیاریم رو قایق. وقتی پدر رو کشیدیم بالا، اون فقط تونست بگه: «ممنونم.» اون یه کلمه، سنگینتر از هر ستایشی بود که شنیده بودم. بعد از اون، چون هنوز وضعیت خطرناک بود، با تجهیزات سبک به سمت یه نفر دیگه که تو یه ساختمون نیمهخراب گیر افتاده بود رفتیم. اونجا دیگه آتشسوزی نبود، اما پایداری ساختمون بعد از سیل فاجعه بود. ما باید میرفتیم بالا. تو اون لحظهها، دیگه به پنج ماه سابقه فکر نمیکنی. فقط غریزه کار میکنه. آموزشها رو اجرا میکنی. یهو خودتو میبینی که داری یه تیر آهنی سنگین رو بلند میکنی تا یه نفر بتونه فرار کنه. وقتی کار تموم شد و برمیگشتیم، خسته بودم، اما یه حس عجیب تو وجودم بود. لارا تو ماشین گفت: «دیدیش جکسون؟ این همون دلیله.» دلیل چی؟ دلیل اینکه ما شبها راحت نمیخوابیم؟ دلیل اینکه هر روز خودمون رو پرت میکنیم وسط هرج و مرج؟ نمیدونم. چیزی که میدونم اینه که وقتی جون یه نفر رو از چنگال مرگ بیرون میکشی، اون لحظه حس میکنی قهرمانی. نه اون قهرمانای کتابهای کمیک، بلکه قهرمانهای واقعی. همونایی که میدونن ته خط کجا منتظرشونه، ولی باز هم قدم برمیدارن. ما امروز نجات دادیم. فردا هم همین کار رو میکنیم. این داستان ماست.
ما امروز نجات دادیم. فردا هم همین کار رو میکنیم. این داستان ماست. ماشین گِلی و خسته، برگشت به اداره. هوا کم کم داشت تاریک میشد و چراغهای اداره مثل یه فانوس تو دل شهر میدرخشید. تو پارکینگ، سکوت سنگینی حاکم بود. سکوت بعد از طوفان. رالف قبل از پیاده شدن، یه سیگار روشن کرد و پک عمیقی زد. دودش رو فوت کرد تو آسمون خاکستری. «فکر کنم برای امشب کافی باشه.» کتی لبخند آرومی زد که بیشتر شبیه یه خمیازه سرکوبشده بود. «کافی باشه؟ مگه کار ما تموم شدن داره رالف؟ فقط برای چند ساعت استراحت میدیم به خودمون.» من به لباسهایم که حالا دیگه سنگین و گِلی شده بودند نگاه کردم. حس سنگینی توی عضلاتم داشتم، اما ذهنم مثل یه چرخ دیاطی، تند و تند کار میکرد. یاد اون لحظهای افتادم که دست اون دختربچه رو گرفتم؛ چقدر کوچیک و سرد بود. لارا دستش رو گذاشت رو شونم. «چیزی نیست جکسون. بار اول که اینقدر خسته میشی؟» «نه، خستگی فیزیکی نیست. یه چیز دیگهست.» به رالف اشاره کردم که حالا داشت با یه زن دیگه از تیم صحبت میکرد. «آدمای عادی اگه یه بار تو موقعیت ما باشن، میترسن، فرار میکنن. ما میدونیم چقدر خطرناکه، ولی باز میریم جلو. چرا؟» لارا سرش رو به درکی عمیق کج کرد. «اون حس قهرمان بودن؟ نه جکسون. اون یه پاداش کوچیکه. دلیلش اینه که ما میتونیم. اگه ما نکنیم، کی میکنه؟ ما آموزش دیدیم که تو این لحظهها، مثل ماشین کار کنیم. فکر کردن رو میذاریم برای بعد، وقتی همه امن باشن.» ازش تشکر کردم. حرفش آرامم کرد. وارد اداره شدیم. بوی قهوه و استرس دوباره به مشامم رسید. همه چیز عادی شده بود. امدادگران دیگه داشتند گزارشهای خودشون رو مینوشتن، تلفنهای بخش اداری مدام زنگ میخوردن. رالف پشت میزش نشست، هندزفری رو گذاشت تو گوشش و شروع کرد به نوشتن گزارش عملیات سیل. لارا رفته بود تا یه دوش آب گرم بگیره. من داشتم کافشنم رو در میآوردم که رالف دوباره موبایلش رو برداشت. اخمهاش رفت تو هم. بقیه اداره تقریباً ساکت شده بود. رالف با صدایی که حالا دیگه کاملاً جدی و خالی از شوخی بود، گفت: «باشه، باشه.» مکث کرد. چشماش رو بست، انگار داره چیزی رو تو ذهنش پردازش میکنه. «… نه، متوجهام. میدونم. ولی… الان واقعاً؟» گوشی رو از گوشش جدا کرد و نگاهی به ساعت دیواری انداخت. ۲۲:۰۰ شب. یعنی شیفت جدید. یعنی خطر جدید. «یه گزارش داریم.» رالف ایستاد و نگاهش رو بین من و کتی تقسیم کرد. «یه بزرگراه بیرون شهر تصادف زنجیرهای کرده. یه کامیون حمل مواد شیمیایی واژگون شده. احتمال نشت وجود داره.» کتی بدون حرف، سریع برگشت تا تجهیزات تنفسی رو آماده کنه. لارا هم از دور فریاد زد: «منم آمادهام!» من ایستاده بودم. قلبم توی سینهام میکوبید. مواد شیمیایی یعنی خطر نامرئی. ریسک این یکی، از آتشسوزی و سیل هم بیشتر بود. برای یه لحظه، تردید کردم. واقعاً چرا؟ چرا با وجود تمام خستگی و تمام خطرات آگاهانه، باز هم باید بریم؟ به رالف نگاه کردم که کلاهمون رو پرت کرد سمتم. اون میدونست تو ذهنم چیه. لبخند نزد. فقط یه نگاه ثابت و نافذ بهم انداخت. «جکسون، ما قهرمان نیستیم که دوست داریم نجات بدیم. ما نجاتدهندهایم، چون هیچکس دیگهای اونجا نیست که این کارو بکنه. بزن بریم.» و دوباره، صدای آژیر. ما از اداره بیرون رفتیم، به سمت شب و خطری که هرگز تمومی نداشت. میدونستم این همون زندگی ماست. زندگی قهرمانهای واقعی، دور از دوربینها، تو قلب تاریکی.
و دوباره، صدای آژیر. ما از اداره بیرون رفتیم، به سمت شب و خطری که هرگز تمومی نداشت. میدونستم این همون زندگی ماست. زندگی قهرمانهای واقعی، دور از دوربینها، تو قلب تاریکی. سرعت آمبولانس و خودروی امداد، خیابانهای خالی شب رو پاره میکرد. نور قرمز و آبی روی ساختمانها میلغزید. همه سکوت کرده بودیم. برخلاف آتشسوزی و سیل که دشمن ملموس بود، این یکی فرق داشت. شیمیایی یعنی خطر نامرئی؛ چیزی که میتونه تو رو بکشه، بدون اینکه حتی لمسش کنی. به محض رسیدن به بزرگراه، متوجه ابعاد فاجعه شدیم. حدود ده ماشین در هم کوبیده شده بودند، فلزات درهمشکسته و صدای نالههای ضعیف. نورافکنهای تیمهای پلیس و آتشنشانی منطقه رو روشن کرده بودند، اما وحشت تو هوا سنگینی میکرد. کامیون واژگون شده بود و بوی تند و زنندهای تو فضا پخش شده بود. تابلوی روی کامیون، نوشته بود: "مواد قابل اشتعال و سمی". رالف تو بیسیم گفت: «ماسکها رو بزنید! کسی بدون تجهیزات نره نزدیک.» ما سریع کپسولها و ماسکهای تنفسیمون رو چک کردیم. وقتی ماسک رو زدم، صدای تنفسم تو گوشم پیچید؛ یه جور صدای مکانیکی که تو اون وضعیت، عجیب آرامشبخش بود. تیمهای دیگه مشغول مهار اولیه آتشسوزیهای کوچک و جدا کردن قربانیان بودند. کار ما، رفتن به نزدیکترین نقطه به کامیون بود تا مطمئن بشیم مواد نشت شده رو مهار کنیم و مصدومینی که نزدیک اونجا گیر افتادن رو نجات بدیم. من و لارا به سمت یکی از ماشینها رفتیم که کاملاً زیر کامیون رفته بود. صدای یه مرد از داخل میاومد: «کمک... پام...» لارا چراغ قوهاش رو انداخت روی داشبورد خرد شده. مرد میانسالی بود که پاش زیر صندلی گیر کرده بود. لارا با بیسیم به رالف گفت: «مصدوم A رو پیدا کردیم. پاش گیر کرده. باید ماشین رو بلند کنیم.» رالف که مشغول نصب موانع شیمیایی بود، جواب داد: «ده دقیقه دیگه میرسم. عجله کنین.» بوی مواد سمی داشت قویتر میشد. با ماسک تنفسی، حس بویایی از بین میرفت، اما مغزت آگاهت میکرد که هوا داره مسموم میشه. اینجا بود که آموزشهای ما به کار میاومد. باید تمام حواست رو به کار میگرفتی، جز حواس پنجگانه عادی. باید به رنگ بخار، به صدای ترکیدنهای کوچک، به حس سوزش روی پوست لخت (حتی اگر دستکش داشتی) دقت میکردی. من و لارا شروع کردیم به بریدن فلزات خم شده دور مرد. هر برشی که با دستگاه میزدیم، صدای بلندی ایجاد میکرد که میتونست تمرکز رو به هم بزنه.
لارا زیر لب گفت: «جکسون، سریع باش. این بو داره قوی میشه.» میدونستم چی میگه. اگر مواد نشت میکرد، حتی با ماسک هم امنیت نداشتیم. باید مرد رو بیرون میآوردیم. با آخرین توانم، اهرم نجات رو محکم چرخوندم. فلز صدا کرد و صندلی کمی آزاد شد. مرد نالید. «الان، آقا. خودتون رو بکشید بیرون.» لارا سریع دستش رو گرفت و با یک حرکت، مرد رو از لاشه ماشین بیرون کشید و به سمت منطقهی امن برد. اون لحظه، دیدم که رالف و کتی دارن محموله رو با کفپاشهای مخصوص میپوشونن. این شغل، پر از همکاری و اعتماد متقابل بود. یه ثانیه تأخیر من، میتونست به قیمت جون لارا تموم بشه؛ یه لحظه کندی رالف، میتونست کل تیم رو دچار مشکل کنه. وقتی برگشتیم به منطقهی امن، رالف رو دیدم. صورتش از خستگی و استرس زیر ماسک عرق کرده بود. «خوب کار کردین.» به اطرافم نگاه کردم. مردم نجات یافته، مأمورین خسته، و تیمهایی که هنوز مشغول کار بودند. قهرمان واقعی؟ شاید. ولی حقیقت این بود که ما صرفاً کارمان را انجام میدادیم. قهرمان بودن، تو یه لحظه نیست؛ تو هر روزی هست که با علم به اینکه ممکن است بازگشتی در کار نباشد، به سمت فاجعه حرکت میکنی. وقتی که بالاخره همه چیز تحت کنترل درآمد و ما سوار ماشین شدیم، ساعت از سه بامداد گذشته بود. من به رالف نگاه کردم که حالا ماسکش رو درآورده بود. چشماش خسته بود، اما یه درخشش عجیبی داشت. «رالف...» «بله جکسون؟» «شما همیشه میدونستید که میتونید این کار رو بکنید، درسته؟» رالف خندید، یه خندهی کوتاه و تلخ. «هیچوقت نمیدونیم، جکسون. هیچوقت. تو هر عملیات، این امکان هست که شکست بخوریم. ولی چیزی که ما رو از آدمای دیگه جدا میکنه، اینه که با وجود این "ندونستن"، باز هم میریم جلو.» چراغهای خیابان از شیشه رد میشدند. برای من، اون لحظه، تعریف جدیدی از قهرمان بود. نه کسی که شکستناپذیره، بلکه کسی که هر بار، با ترسهاش کنار میاد و دوباره شروع میکنه. من به صندلی تکیه دادم. آماده بودم که بخوابم. آماده بودم برای هر اتفاقی که فردا صبح بیفته. فردا، باز هم یه روز اضطراری دیگه بود.
با صدای زنگ ساعت از خواب پریدم. نه آژیر بود، نه صدای شکستن شیشه یا فریاد کمک. فقط صدای بوق ملایم و احمقانهی آلارم موبایلم. هوا روشن شده بود، اما اتاق هنوز بوی رطوبت و گِلِ خشکشدهای رو میداد که از کفشهایم پخش شده بود. ساعت ۶:۳۰ صبح بود. دیشب روی کاناپه خوابم برده بود، حتی فرصت نکرده بودم تجهیزاتم رو تمیز کنم یا دوش بگیرم. با بدن دردناک از جا بلند شدم. تمام ماهیچههام جیغ میکشیدند. هر قدمی که تا آشپزخانه برمیداشتم، یادآور خرد کردن فلزات، کشیدن طناب و حمل مصدوم تو اون دود سمی بود. اولین کار: قهوه. قویترین قهوهای که میتونستم دم کنم. تو سکوت خونه، صدای جوشیدن آب و چکیدن قهوه تو فنجان، مثل موسیقی بود. یه موسیقی امن و آروم، برخلاف هیاهوی دیشب. پنجره رو باز کردم. هوای خنک و تازه صبحگاهی تو صورتم خورد. به ترافیک آروم صبحگاهی نگاه کردم. آدمها عجله داشتند تا به سر کار بروند، بچهها از خواب بیدار شده بودند. زندگی عادی، همونطور که باید باشه، ادامه داشت. این همون چیزی بود که ما به خاطرش جنگیده بودیم. فنجان قهوهام رو برداشتم و شروع کردم به خوردن صبحونه. نون تست و یه عالمه پنیر. مغزم تازه شروع کرده بود به کار کردن. ذهنم تقویم رو مرور کرد. دوشنبه، عملیات اول. سهشنبه، تمرین. چهارشنبه، دود. پنجشنبه… امروز. «امروز جمعهاس.» ناگهان یک حس لذت کوتاه، مثل جرقه، تو وجودم روشن شد. جمعه. پایان هفته. روز تعطیل ما، حتی اگر اداره امداد تعطیلی نداشته باشه. یه حس عجیبی بود. از یک طرف، آرزو داشتم فقط برای ۲۴ ساعت به هیچی فکر نکنم، فقط استراحت کنم و این بوی گند مواد شیمیایی رو از ریههام بیرون کنم. از طرف دیگه، یه خُلا تو وجودم حس میکردم. خُلا در نبود خطر. کانال اخبار رو تو تلویزیون روشن کردم. خبرنگار با چهرهای جدی، گزارش عملیات دیشب رو پخش میکرد. تصاویر مبهمی از بزرگراه، نورافکنها، و کامیون واژگون شده. «… با همکاری سریع تیمهای امداد و آتشنشانی، از نشت گسترده مواد شیمیایی جلوگیری شد و جان حداقل دوازده نفر نجات یافت. مقامات در حال بررسی علت حادثه هستند.» من به خودم تو آینه نگاه کردم. زیر چشمهام گود افتاده بود و یه خط سیاه از دوده کنار گوش راستم بود که حتی با شستن صورت هم پاک نشده بود. ما، اینجاییم. در گمنامی. داشتم آخرین لقمه صبحونه رو میخوردم که موبایلم زنگ زد. لارا بود. «صبح جمعهات بخیر، قهرمان.» صدایش کمی خشدار بود. معلوم بود اون هم دیشب نخوابیده. «جمعهات بخیر، لارا. چطوری؟ فکر کردم خوابی.» «مگه میشه خوابید؟ خوابم پر از بوی نفت و صدای شکستن استخونه. زنگ زدم بگم یه کار مهم دارم.» «چی شده؟ عملیات جدید؟» «نه احمق. کار مهمتر. تجهیزات گِلی و کثیفت رو بردار و بیا اداره. رالف گفته تا ظهر همه باید وسایلمون رو تمیز کنیم وگرنه خودمون رو از دیوار آویزون میکنه.» خندیدم. این رسم ما بود. حتی تو تعطیلات، ما نمیتونستیم دور از اداره بمونیم. اداره مثل یه آهنربا بود، ما هم ذرات آهن بودیم. اونجا خونه دوم ما بود، همون جایی که با بوی گِل، خون، دود و عرق پخته شده بود. «تو میای؟» پرسیدم. «البته که میام. بعدش میتونیم بریم یه جایی که بوی گِل نده و یه صبحونه درست بخوریم. یه روز استراحت اجباری داریم جکسون. باید استفاده کنیم.» گوشی رو قطع کردم. به اتاقم برگشتم. لباسهایم رو جمع کردم. گِل، دوده، پارگیهای کوچک روی یونیفرم. هر کدوم یه داستان کوتاه از اون لحظه نفسگیر بود.
همین کار رو کردم. با اینکه میتونستم جمعه رو تو خونه بخوابم، دلم میخواست برگردم. برگردم کنار همکارام، برگردم جایی که احساس مفید بودن میکردم. جمعه بود، اما برای ما، همیشه یه روز اضطراری دیگه در راه بود. و ما باید آماده میبودیم. من یونیفرم تمیزم رو پوشیدم. رفتم سمت اداره. امروز، روز آماده شدن برای نجات فردا بود. ماشینم رو تو پارکینگ اداره پارک کردم. پارکینگ پر بود از آمبولانسهای گِلی و خودروهای نجات که هنوز فرصت شستوشو پیدا نکرده بودند. وارد ساختمان شدم. بوی وایتکس، گِل و قهوه مانده، بوی همیشگی اداره، به مشامم خورد. آرامش نسبی حاکم بود، آرامشی خستهکننده که فقط بعد از یک شب پر از فاجعه به وجود میآد. لارا قبلاً رسیده بود. دیدم که با رالف جلوی اتاق تجهیزات مشغول حرف زدن بودند. اما قبل از اینکه به آنها برسم، یه نفر رو دیدم که تو بخش ارتباطات و دیسپچ (Dispatcher) ایستاده بود؛ زنی که تا حالا فقط صدای مبهمش رو پشت بیسیم رالف شنیده بودم. پشت میز اصلی، که پر بود از مانیتورهای چشمکزن و نقشههای منطقه، زنی با موهای تیره و جمع شده ایستاده بود. لباس فرمی شبیه به ما، اما تمیز و بدون لکه، پوشیده بود. لحن جدی و متمرکز صورتش، دقیقاً همون چیزی بود که از پشت تلفن حدس میزدم. او زنی بود که در حالی که ما تو گِل و دود غرق بودیم، از اونجا ما رو هدایت میکرد. «اما.» اسمش رو تو ذهنم مرور کردم. رالف همیشه با یه احترام خاصی باهاش صحبت میکرد؛ یه احترامی که بین تیمهای عملیاتی و تیمهای پشت خط، رایج بود. به سمتش رفتم. اون گوشی تلفن رو آروم زمین گذاشت و سرش رو بلند کرد. چشمانش خسته بودند، اما هوشیار. با دیدنم لبخند کوچکی زد که کمی از جدیت چهرهاش کم کرد. «سلام جکسون.» «سلام اما. تو چطوری؟ فکر میکردم دیشب زودتر کارت تموم شده.» «کار دیسپچ هیچوقت تموم نمیشه. فقط شیفتش عوض میشه.» با خودکار روی یکی از مانیتورها اشاره کرد. «باید مطمئن بشم تمام گزارشهای دیشب درست وارد بشن. مخصوصاً حادثه مواد شیمیایی.» «درست میگی. کار سختیه. ما تو میدون فقط با خطرات فیزیکی درگیریم، شما تو این اتاق باید با هرج و مرج اطلاعاتی بجنگید.» اما به پشتی صندلی تکیه داد. «هرج و مرج دیشب واقعاً زیاد بود. کامیون مواد شیمیایی… این یکی خیلی ترسناک بود، نه؟» «آره. ترسناکترین بخشش اینه که نمیدونی با چی روبهرو هستی. دود و گِل ملموسترند.» اما به نقطه نامعلومی خیره شد. «از اینجا، وقتی که بیسیم شما قطع میشه، یا میبینم که تیم تو منطقهی خطر توقف کرده، اون لحظه برام از هر دود و آتشی وحشتناکتره. ما فقط میتونیم صبر کنیم. و تماس بگیریم. دوباره و دوباره.» این اولین بار بود که به عمق نقش آنها فکر میکردم. ما قهرمانهایی بودیم که جانمان را به خطر میانداختیم؛ اما اما و تیم او، در واقع مسئولیت جان ما را بر عهده داشتند، بدون اینکه بتوانند کاری انجام دهند جز هدایت کردن. «همون موقع که رالف با شما تماس گرفت… همون موقع که در مورد کارگرهای گیر افتاده حرف میزد… تو بودی که به ما مسیر رو دادی؟» پرسیدم. اما سر تکان داد. «بله. همهاش من بودم. باید سریع تصمیم میگرفتیم. شماها مثل تیری هستید که پرتاب میشه، و وظیفهی من اینه که مطمئن بشم اون تیر به هدف بخوره و خودتون آسیب نبینید.»
حرفهایش تأثیر عمیقی رویم گذاشت. قهرمان بودن یک کار تیمی بود. ما خط مقدم بودیم، اما پشت خطوط، افرادی مثل اما بودند که شبهای بیخوابی میکشیدند تا ما بتوانیم کارمان را انجام دهیم. صدای رالف از پشت سرم اومد. «جکسون! پیدات کردم! زود باش، وسایل شیمیاییات رو بردار و بیار تو محوطه تمیزکاری.» رالف آمد و دستی به شانهام زد. وقتی اما رو دید، نگاهش کمی نرمتر شد، اما سریع به حالت عادی برگشت. «صبح بخیر اما. ممنون برای دیشب. بهترین هماهنگی بود که تو این چند ماه داشتیم.» «وظیفهام بود، رالف. فقط مواظب خودت باش.» رالف لبخند کمرنگی زد و من رو به سمت اتاق تجهیزات هل داد. «بیا بریم. این زره کثیف رو باید دربیاریم. جمعه رو باید با بوی مواد شیمیایی شروع کنیم تا برای هفته بعد آماده باشیم.» اما به کارش برگشت. در حالی که به دنبال رالف میرفتم، میدانستم که اما هم یکی از ماست. او هم تو گِل ما بود، تو دود ما بود، و حالا تو خستگی جمعه ما شریک بود. او همان کسی بود که به ما اجازه میداد قهرمان باشیم. و ما، با شستن تجهیزاتمان، به او اطمینان میدادیم که آمادهی تماس بعدیاش هستیم.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
این بنده خدا کیه(برسی)
این دیگه خداشاهده بیو عه اینو هم رد کنن من خودمو از دره پرت میکنم پایین
پین؟