
ممنون از استقبالتون بریم برای فصل بعدی بچه ها راستی یادم رفت بگم شما مدرسه تون و دانشگاهتون تموم شده الان سرکارید و حسابدار یه شرکت هستید.... --7سال بعد--
جدیدا حسابدار یه شرکت شدی امروز شرکت شما یه جلسه با یه شرکت دیگه داره که ربع ساعت دیگه است ربع ساعت گذشته و مهمونای شرکت دیگه رسیدن سرت پایینه چون رییس شرکته گفته هیچوقت تو کارای شرکت و من فضولی نکن یه پسر جوونه و خوشتیپ سلام میکنه و میگه سلام حسابدار سرتو میاری بالا اون کیه
با تعجب همدیگه رو بعد از 7سال نگاه میکنید رییس شرکتت میگه میشناسیش اقای پارک جوان؟ پیتر میگه نه!!جلسه تمام شد پیتر قایم موشکی صدات میکنه میرید رو راه پله ها میگه سلام اینجا کار میکنی؟؟گفتی اره پیتر گفت که:بیا بریم حسابدار شرکت ما شو راستی فردا میخوام تو کافی شاپ سر خیابون ساعت 6ببینمت وتو قبول میکنی ولی راجب اینکه بری تو شرکت مطمعن نیستی ***فردا ساعت6بعدازظهر *** تو کافی شاپ دیدیش.
گفتی ولی بابات پیتر:بابام منو جانشین خودش کرد و 1سال بعد از جداشدن من و تو بابام فراموشی(بین2یا3سال گرفت)تو این فراموشی خوشبختانه تو رو نمیشناسه خوشحال شدی ولی یهو گفتی ممکنه بادیدن من یا کلا به مرور زمانحافظه اش کم کم برگردی پیتر گفت نه دکتر گفته چون سنش رفته بالا احتمالش نیست بلاخره~~~~~
با کلی اصرار بلاخره قبول کردی استعفا نامت رو به شرکت قبلی دادی و به شرکت جدید رفتی خیلی دنج بود میز حسابدار(جایی که تو باید بشینی)کلی امکانات داشت ولی شک داشتی که امکانات میز کار پیتر بود خب بیخیال___پیتر بهت پیشنهاد کرده که بری خونشون که تو رو به خانوادش اشنا کنه(این که گفتی من بهت عالاقه ندارم دروغ بود بچه ها تو هنوز دوسش داری!!♥)
با دیدن اقای پارک جانسون(پدر پیتر)وحشت کردی طوری که فک کردی همین الان معجزه میشه و حافظش برمیگرده__¡¡پدر مادر تو که 3سال پیش بر اثر تصادف فوت کردن و همینطور مادر پیتر که بر اثر سکته قلبی فوت کرد از دار دنیا یه پدر پیتر فقط تو عروسیتون باشه فک کنم(هههه)خب بگذریم به زور نشستی رو صندلی که با اقای پارک اشنا بشی پیتر تو رو به اون معرفی کرد اقای پیتر کاری جزء خاروندن چونه اش نمیکرد بعد که رفتی دم در که بری یه صدایی به گوشت خورد!!
شنیدی که به پیتر میگفت این دختر به نظرم مناسب نیس ولی پیتر به زور خواست قانعش کنه که دوسش داره دقیقا مثل7سال پیش با سنیدین صدای پای پیتر رفتی تو حیاط گفت ببخشید معطل کردم تو هم گفتی:منو ببخش امروز حسابی تو زحمت افتادین نه معطل نشدم__بعد پیتر گفت هرجور شده بابام رو قانع میکنم و اینکه میرا تو خودتو بهش ثا بت کن!!♥♥
__چند روز بعد__پیتر تو شرکت بهت گفت که بابام میخواد ببینتت توهم باشک و تردید قبول کردی __روز ملاقات با اقای پارک__اقای پارک گفته چون خودم احساس میکنم همین روزا میمیرم میخوام زودی قبل از مرگم داماد شدن پیتر رو ببینم من مشکلی با این ازدواج ندارم♥♥♡♥♡♥♡♥♥♥♥♥♥♥
قرار شد که عصر بیاد دنبالت برید واسه کارای عروسی و خوشگذرونی بیرون?? کلی بهتون خوش گذشته بود و با کلی خرید و خستگی رسیدید خونه تا اخر هفته (روز عروسی)طاقت نداشتید!!!که یهو پیتر بهت گفت:
__روز عروسی__بایه اواز اروم عاشقانه شما از پشت پرده ظاهر میشید و همه دست میزنید و اون وسط میرقصید--مهمونا هم دوستای توو پیتر و اقوام تو و پیتر و همکارا بودن-- پیتر پیشونی ات رو بوسید و بعد گفت ازدواجی که راش 7سال لحظه شماری کردم?و باهم خندید?????
خب دوستان این رمان من 3فصل داشت و با پایان خوشی تموم شد اینک از این جا به بعدش نوبت شماست که بگید پایانش بد بود یاخوب چیزی کم داشت؟؟؟لطفا کامنت کنید که درس و عبرتی بشه برای تستهای بعد______راستی دوستان نتیجه رو بخونید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
يعنى ممكنه من بتونم با جيمين يا تهيونگ ازدواج كنم ؟
البته با 7 سال بدبختى :|
خسته شدم انقدر گفتم عالى 0_0