خب خب اینم از ادامه ش بریم ببینیم چه اتفاقی توی زندگی این اکیپ افتاده..
مهراب یه خواهر به اسم محیا و دو تا برادر به اسم مهرادو شهاب داره.. محیا که ازدواج کرده و لندن با شوهرش زندگی میکنه ولی روزای اخر هر ماه به خانوادهش سرمیزنه یا تصویری زنگ میزنه. مهراد برادر دوقلو کوچیک مهراب بود.. آره! بود !! مهراب تازه پدرشو از دست داده بود.. عمو هانا و هلنا سرطان گرفته بود و نتونست دووم بیاره..
اون موقع مهراب فشار بدی روش قرار گرفت... 15 سالش بود فقط.. شاید هم کمتر.. ولی پدرشو از دست داد.. و این برای مهرابی ک بیش از حد به باباش وابسته بود خیلی دردناک بود.. هانا که از بچهگیش روانشانسیش خوب بود، با اینکه 6/7 سال از مهراب کوچیکتر بود ولی سعی میکرد ارومش کنه.. هم من هم هلنا میدونیم دوسش داشت.. واسش روانشناس گرفتن.. بعد دو سال حالش خوب شد... خوب شد ولی مثل قبل نشد.. لبخند میزد ولی تلخ.. اگه میخندید هر چند کم بود ولی از ته دلش بود... کم پیش میومد بخنده.. خنده ها و لبخنداش تلخ بود... قهقهه ندیدیم بزنه از اون موقع! داشت اوضاع خوب میشد... داشت با مهراد برای کنکورشون میخوندن.. چن ماه بعد.. یه روز که 8 تامون... یعنی وقتی مهراد و شهاب هم بامون بودن رفته بودیم پارک..قبلا شهاب و مهرادم تو گپ بودن.. محیا زیاد نبود.. شهاب هم الان پاریس درس میخونه ولی قبلا بامون بود.. خوش گذشت.. چند روز فقط از عید میگذشت..
با بچهها تو برگشت مسابقه گذاشتیم که کی زودتر به ماشین میرسه.. با بچهها جر زنی کردیم و زودتر شروع کردیم.. ولی مهراب و مهراد و هلنا عقب موندن و هی اعتراض میکردن... اون اولین شب بود که میدیدم مهراب بعد از اون حادثه از ته دلش و اینقد بلند میخندید. با بچهها رفتیم به ماشین رسیدیم با خنده میگفتیم که کی اول رسید و اینا تا اینکه یهو کاتیا گفت که مهراب و مهراد و هلنا نیستن.. رفتیم دنبالشون ولی پیداشون نکردیم... نگران شدیم... نیم ساعت دنبالشون بودیم که یهو هانا با گریه اومد سمتمون... نمیتونست حرف بزنه..
بزور لب باز کرد و یه کلمه گفت مهراد.. نگران شدیم هانا هم حرف نمیزد.. معلوم بود چیز بدی شده.. با بدو رفتیم دنبال هانا.. یهو دیدیم یه جا جمعیت زیادی هست... یکی هم مدام داد میزد.. یهو شهاب با بهت گفت صدای مهرابه.. نزدیکتر رفتیم.. که شنیدیم مهراب اسم مهراد رو داد میزنه.. امبولانس هم بود جرعت نداشتم برم... میترسیدم از چیزی که قرار بود ببینم.. زود جمعیت رو کنار زدیم و مهراد غرق در خونو دیدیم.. یه ماشین با سرعت زده بود بش.. باور نمیکردم هیچوقت اون لحظه از چشمم جلو نمیره.. مهراب که تحمل یه شک دیگه رو نداشت و جلو چشمش برادرش مرده بود ساکت شد... کم حرف شد.. پوکر شد.. تا چند سال شوک عصبی داشت...
نه تنها خودش هلنا هم همینطور.. جلو چشمش به پسرعموش ماشین به اون بزرگی زده بود.. پرتش کرده بود.. مرده بود.. هلنا تحمل همچین چیزیو نداشت.. اونم شوک عصبی داشت... تا 2 ماه لال بود.. حرف نمیزد بزور غذا میخورد.. کابوس میدید.. تا یه سالم همش لکنت داشت.. یهو وسط خنده گریه میکرد.. یاد مهراد میفتاد.. اون واقعا خوب بود و حقش نبود تو 17 سالگی بمیره.. به لطف هانا که روانشناسه هلنا داره خوب میشه.. بچه بود ک اون صحنه رو دید.. دوستای هفتمش خیلی به روحیهش کمک کردن.. الان خوب شده... ولی من بعضی وقتا دیدمش که گریه میکنه.. آخرش هم مهراب بزور تونست کنکور بده... از اونجا که مهراب بدون خوندن چیزی درسش خیلی خوبه تونست قبول شه... ولی اون سالو نه.. اون سال کامل تخریب شده بود.. 2 سال بعدش کنکور داد اونم به خاطر هانا بود.. به لطف روانشناسیش تونست کاری کنه ک مهراب کنکورشو بده.
شهاب هم مثل مهراب بود...محیا هم همینطور ولی مهراب بدتر.. محیا و شهاب میخندن.. ولی مهراب نه.. یادمه محیا تو مراسم عزاداری مهراد همش بیهوش میشد.. باورش نمیشد برادرش مرده.. شهاب ولی همش تو خودش بود.. شبا که فک میکردیم میخابه میرفت تو حیاط و تا صبح زار میزد.. حال زن عموی هانا و هلنا هم چندان خوب نبود.. دو تا از بهتریناش رو از دس داد.. تا اینکه به خاطر حالش بیمارستان بستری شد.. دو بار سکته کرد بار اول خفیف بود.. ولی بار دوم به اندازه اول خفیف نبود... الانم حالش بهتره... ولی هنوز بده... خیلی بده.
اینم از زندگی مهراب و اکیپ 9 نفره این چنتا بچه.. ارسین.. هانا.. هلنا.. آیلین که خواهره ارسینه.. آرشام.. کاتیا.. مهراب.. مهرادی که مرد.. و شهابی که خیلی وقته از نزدیک اکیپو ندیده..
تا پارت بعدی بای💙
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود🤗🤗🤗🤗🤗