
«نوشته ی عباس معروفی»

رعد و برق تندی زد با صدایی مهیب و دانه های درشت باران انعکاس صدا پر خود را به سر شهر کشید و رفت و او به ابرهای تیره بالای سرش نگاه کرد، خودش را به زیر طاقی ساعت سازی درستکار رساند و در پناه آنجا ایستاد. دستها در جیب و با لبخندی که قیافه اش را غم انگیزتر نشان می داد. تو دلش گفت: «شقایق بزرگ در آسمان ،ترکید پرپر قطره های سرد بارش شکوفه ها و بعد هر چه فکر کرد نتوانست بقیه شعر را به یاد بیاورد. باز نگاهی به آسمان و بعد به در بسته قهوه فروشی «سورن» انداخت. دلش مالش رفت و چیزی روی قلبش سنگینی کرد سیگاری از جیب کتش بیرون آورد و کبریت .کشید از تابستان سیگاری شده بود. کبریت کشید. اما باد آن باران تند نمیگذاشت. آن وقت در دو دست گره شده اش کبریت کشید و این بار سیگار را روشن کرد. دندانهایش را به هم فشرد و به راه رفتن من فکر کرد جمعیت را سریعاً از نظر گذراند.

هیچ کس مثل من راه نمی رفت. حتی دخترهای محصل که از مدرسه بر می گشتند، با آن روپوشهای سرمه ای و جوراب سفید و آن کتابهای زیر بغلشان و شور و شری که زیر باران انگار میرقصیدند، نمی توانستند نگاهش را یک لحظه به خود جلب کنند روبان صورتی هم به موهاشان بسته بودند. یکیشان موهاش مشکی و انبوه بود. ولی هیچ کدام از آن دخترها مثل من راه نمیرفتند.من تند راه میرفتم و دستهام دو طرف تنهام تاب می خورد. و جهش هام مثل اسبهای مسابقه بود و وقتی راه میرفتم حتی وقتی آرام راه میرفتم موهام از پشت سر بلند میشد و همین بود که او خیال میکرد جهش میکنم و اصلاً دلیلش را نمی دانست. فقط پریشان بود. به آسمان نگاه کرد. باران تند میبارید و لایه های گل و لا را که از کپه های یخ روی زمین مانده بود میشست. درخت ها میخواستند جوانه بزنند. من تند راه میرفتم.گفته بود خیال میکنم حالا پاهات میپیچند به هم و میخوری زمین من گفته بودم آلبالو » اما دقیقاً قصدم این بود که لبهام را غنچه کنم. و در آن حیاط بزرگ پر از گل و درخت روی تاب بنشینم و تاب بخورم. گفتم: «می خوری؟» گفت: «نه» و لب حوض نشست کت و شلوار یشمی پوشیده بود با پیراهن آبی کمرنگ.گفتم: «خاکی نشوی.»:گفت مهم نیست و خیره تاب خوردن من شد. گفتم: «لاوا؟» و خندیدم و سرم را یک ور کردم گفت الاوا.»گفتم: «اینچ په سس؟» حالا هر چه فکر کرد این کلمه یادش نیامد به ذهنش فشار آورد.

بی فایده بود به در بسته قهوه فروشی نگاه کرد و ایستاد که باران بند بیاید. دست چپ و سه انگشت از دست راستش را در جیب شلوار فرو برده بود. و مرتب به سیگارش یک میزد یکی بهش گفت سلام. نشنید. واقعاً نشنید. داشت به من فکر میکرد آن وقت باران گرفت و من دیگر تاب نخوردم. روی حوض پر از موج های گرد و کوچولو بود و ماهیها بالا می جهیدند که حباب باران را ببلعند. گفت: «احساس میکنم این باران برای من میبارد.» و از گوشه چشم چنان نگاهم کرد که ناچار شدم دوباره بگویم: «آلبالو گفت تو هم به خاطر من این همه قشنگ شده ای. گفتم من که کاری نکرده ام که ،آرایش نه چیزی فقط حمام رفته ام.» گفت: «تو همیشه میروی حمام؟ گفتم: «اذیتم نکن.» رفتیم توی ساختمان دم پله ها دستم را گرفت و من صدای تند قلبش را از توی دستهاش میشنیدم بعد رفتیم .بالا اتاق بالا پشت دری های سفید داشت. همه را کنار زدم که بتوانیم باران را تماشا کنیم. گفت: «درختها هم به خاطر من جوانه زده اند.» و با سرانگشت، چند تار موی روی پیشانی اش را کنار زد و با صدای لرزان گفت: «ولی نمیدانم من برای چی زنده ام.» هیچ کس نمی توانست به عمق چشمهاش پی ببرد. و من این را از همان اول دریافتم آن شب که به زندگی ما وارد شد شولاپوشی تبر بر دوش بود که قدم های بلند بر می داشت به یک ضربت کنده درخت را به دو نیم می کرد و همراه با ضربه مینالید.

رفتارش با دیگران تفاوت داشت دنیا را جدی تر از آن می دانست که دیگران خیال می کنند آن شب فکر کردم از ترس دچار این حالت شده، اما بعدها به اشتباه خود پی بردم و دانستم که درک او آسان تر از بوییدن یک گل است، کافی بود کسی او را ببیند و من نمیدانم آیا مادرش هم او را به اندازه من دوست داشت؟ آیا کسی میتوانست بفهمد که دوست داشتن او چه لذتی دارد و آدم را به چه ابدیتی نزدیک میکند؟ آدم پر میشود جوری که نخواهد به چیزی دیگر فکر کند. نخواهد دلش برای آدم دیگری بلرزد، و هیچگاه دچار تردید نشود. نه. او با همان پالتو بلند و بلوز دستباف زبر و پاپاخ کهنه تنها ظاهر را نداشت. این پوششها را که از تنش بر می داشتی، آفتابت طلوع میکرد. همیشه بوی چوب و لاک الکل می.داد این بو را یک سال از پوتشکا شناخته بودم وقتی آن را باز میکردم که روزنامه را بیندازم، بوی لاک الکل و چوب به مشامم میخورد و کیف میکردم ناگاه سکوتی ذهنش را گرفت هر چه بود خلا و بی وزنی بود. چشم های آیدین تطابقش را از دست داد؛ باران، آدمهایی که می دویدند، یک چتر سیاه تابلو قهوه فروشی ،سورن و همۀ آن چیزها را میدید سکوت وحشتناکی جای همه آدمهای ذهنش را پر کرد و او دیگر یادش نمی آمد که به چه کسانی فکر میکرده فقط ته مانده دلچسبی از یک یاد خوب آزارش میداد که تا میآمد پیداش کند، آیدا آمده بود. هیچ کاری اش هم نمیشد کرد آیدا در ذهنش میخندید و زیر سایه ها آتش را میگیراند تا برای پدر چای بگذارد بچه اش سهراب هم توی بغل آیدین بود و او تکیه داده به درخت بچه را تکان میداد و کتاب هم میخواند پدر گفت: چی میخوانی آیدین؟شعر ازبر میکنم.»

متن اورده شده بخشی از کتاب سمفونی مردگان هست که شاید کمی هم دوست داشته باشید راجبش بدونید.«قبل از هرچیز باید گفت که سمفونی مردگان یک شاهکار است». این جمله در نشریهی دیولت سوئیس منتشر شده است و به زیبایی هرچه تمامتر این رمان را توصیف کرده است. کتابی که هرچند روایتی از درد، اندوه، سختی و بدبختی است، اما زیبا و در نوع خود یک شاهکار است. کتاب سمفونی مردگان عباس معروفی داستان خانوادهای است که در آذربایجان زندگی میکنند. در دالان آجیلفروشها در بازار حجرهای دارند و وضع مالی خانواده خوب است. ما شاهد بخشی از زندگی آنها هستیم. بخشی که در سالهای پایانی سلطنت رضاشاه رخ میدهد.ماجراهای این خانواده در شهر اردبیل و از سال ۱۳۱۳ تا ۱۳۵۵ اتفاق میافتند. درست همان زمانی که سنتگرایی ایرانی با مدرنیته مواجه میشود و از تقابل این دو، شکل نوینی از جامعهی ایرانی سر برمیآورد.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود عزیزم خسته نباشی ❤🫂
منم این داستانو کامل دارم میخونم 🙃
یافتش میکنم و میخونم
خیلی قشنگ بود آز 👈👉👈👉👈👉👈👉
"پدر گفت دنبال چه میگردی؟
-دنبال خودم!"
عالی بودد خسته نباشی 3>