
"و قبل از اینکه جان بتونه حرف دیگهای بزنه، درو باز کردم و زدم بیرون. صدای بارون خونین دوباره تو گوشم پیچید. باید راهی پیدا میکردم. قطرههای خون با شدت بیشتری روی صورتم میخوردن و سوزش خفیفی روی پوستم ایجاد میکردن. بوی فلز و خون توی دماغم چرخ میزد. کوچه تاریک بود، فقط نورهای کمرمق چراغهای خیابون که از لای پردهی خونین بارون به زور رد میشد، یه هالهی قرمزرنگ مرموز به همهجا میداد. هرجا نگاه میکردم، سطح خیابون و پیادهروها با یه لایهی ضخیم از خون پوشیده شده بود، انگار که کل شهر رو با خون شسته باشن. به اطرافم نگاه کردم. هیچکس بیرون نبود. انگار همهی مردم خودشون رو توی خونههاشون زندانی کرده بودن تا از این اتفاق عجیب و ترسناک دور بمونن. من اما نمیتونستم. یه حس درونی بهم میگفت که باید کاری بکنم، باید بفهمم این بارون دیوانهوار از کجا میاد و چرا همهچیز رو به هم ریخته. نفسم رو بیرون دادم و شروع به قدم زدن کردم. هر قدم، صدای شلپشلپ خون زیر کفشهام رو ایجاد میکرد. قلبم تند میزد، نه از ترس، بلکه از یه اضطراب غریب و کنجکاوی دیوانهوار. به خودم گفتم: “تارا، تو همیشه راهی پیدا کردی. این بار هم پیدا میکنی.” گوشهام رو تیز کردم. توی اون سکوت مطلق، به جز صدای بارون خونین، صدای دیگهای به گوشم خورد. یه صدای ضعیف، مثل ناله یا زمزمه. از کدوم طرف میاومد؟ به نظرم از ته کوچه بود، از سمتی که خونههای قدیمیتر و مخروبهتر قرار داشتن. باید میرفتم اونجا. یه حس ناشناخته من رو به سمت اون صدا میکشید، انگار که اون صدا کلیدی برای حل این معمای خونین باشه…"
با هر قدمی که برمیداشتم، صدای ناله واضحتر میشد. دیگه شک نداشتم، صدای یه آدم بود. قلبم از اضطراب تو سینهام میکوبید، اما کنجکاویام قویتر از ترس بود. از کوچه پیچیدم به سمت یک بنبست تاریک که بوی نم و خاک مرده میداد. و اونجا بود. زیر نور کمسوی چراغ برق خراب، کنار یه دیوار آجری کهنه، زنی روی زمین افتاده بود. لباسهایش پاره و خونی بود و موهای پریشانش صورتش رو پوشونده بود. بدنش به شدت میلرزید و نالههای ضعیفی از بین لبهاش خارج میشد. به وضوح زخمی بود. اولین فکری که به سرم زد این بود که فرار کنم، اما پاهام خشک شده بودن. حس انسانیت قویتر بود. آروم بهش نزدیک شدم، با هر قدم مواظب بودم که مبادا بترسهاش. وقتی به اندازهی کافی نزدیک شدم، صدام رو که از هیجان کمی میلرزید، صاف کردم و پرسیدم: «خانوم… خانوم خوبید؟» زن با شنیدن صدای من، با زحمت سرش رو بالا آورد. چشماش نیمهباز بود و توی اون نور کم، برق ترس و درد رو توش دیدم. لبهاش رو به سختی از هم باز کرد، اما به جای جواب، یه سرفهی خشک و خونی کرد و دوباره نالهاش توی هوا پیچید. یه زخم عمیق روی بازوش دیدم که خون تازه ازش بیرون میزد. خون اون زن با خون بارون مخلوط شده بود و همه چیز رو به رنگ وحشتناکتری درآورده بود.
"حالا چی کار باید میکردم؟ اون زن به کمک فوری نیاز داشت، اما من توی این بارون خونین و ترسناک وسط یه بنبست تاریک بودم و هیچکس هم اطرافمون نبود. یه لحظه همهی اتفاقات مثل یه فیلم از جلوی چشمام رد شد: بارون خونین، آقای میلز ترسناک، نگرانی جان… اما نمیتونستم اون زن رو همینجوری رها کنم. یه حس قویتر از ترس، من رو به سمتش هل میداد. باید کمکش میکردم. زانو زدم کنارش، دستم رو گذاشتم روی شونهاش که خونی نبود. پوستش سرد بود، اما هنوز نفس میکشید. «خانوم، نترسید. من اینجام. اسمتون چیه؟» سعی کردم صدام رو آروم و اطمینانبخش نگه دارم. زن با چشمان نیمهباز به من نگاه کرد. انگار داشت تلاش میکرد حرف بزنه، اما کلمات توی گلوش خفه میشدن. فقط لبهاش تکون خورد و صدایی شبیه “م… ماری…” از دهانش خارج شد. «ماری… باشه ماری. من تارا هستم. باید از اینجا بریم، خیلی سرده و زخمت هم عمیقه.» با احتیاط سرش رو کمی بلند کردم تا ببینم میتونه حرکت کنه یا نه. به نظر میرسید پاش هم آسیب دیده. این وضعیت، پیچیدهتر از اون چیزی بود که فکر میکردم. نمیتونستم تنها برش گردونم خونهی جان. باید یه راه حل دیگه پیدا میکردم. نگاهم به اطراف چرخید. بنبست بود، ولی توی تاریکی، یه در چوبی قدیمی دیدم که به نظر میرسید مال یه زیرزمین یا انباری متروکه باشه. شاید میشد ماری رو موقتاً اونجا پناه داد. «ماری، میتونید به من کمک کنید بلند بشید؟ فقط تا اون در…» با نهایت احتیاط و قدرت، سعی کردم کمکش کنم تا کمی از زمین فاصله بگیره. درد توی صورتش موج میزد، اما با یه حرکت کوچک سر، نشون داد که متوجه حرفم شده. با سختی زیاد و حمایت من، ماری تونست کمی روی زانوهاش بلند بشه. هر قدمی که برمیداشتیم، نالههای دردش بیشتر میشد و من فقط سعی میکردم بهش قوت قلب بدم. «همینجاست ماری. فقط چند قدم دیگه…» بالاخره به در چوبی رسیدیم. زنگزده و پوسیده بود. با یه لگد کوچیک بازش کردم. داخلش تاریک و نمور بود، اما حداقل از بارون خونین در امان بودیم. ماری رو به آرامی روی زمین نشوندم و خودم کنارش نشستم. حالا باید چی کار میکردم؟ نه تلفنی داشتم، نه کمک دیگهای. فقط من بودم و یه زن زخمی تو یه زیرزمین متروکه، در حالی که بارون خونین بیرون میبارید و بوی مرگ همهجا رو گرفته بود. یه لحظه به ذهنم رسید که شاید این زن بتونه سرنخی بهم بده. شاید اون میدونه این بارون از کجا میاد؟ اما الان وقت سوال پرسیدن نبود. باید اول به زخمش رسیدگی میکردم."
"یه لحظه به ذهنم رسید که شاید این زن بتونه سرنخی بهم بده. شاید اون میدونه این بارون از کجا میاد؟ اما الان وقت سوال پرسیدن نبود. باید اول به زخمش رسیدگی میکردم. با دقت به زخم ماری نگاه کردم. پارگی عمیقی بود و خون هنوز بند نیومده بود. اطراف زخم کمی کثیف هم به نظر میرسید. توی جیبهای کتم گشتم. فقط یه دستمال کاغذی و یه تیکه شکلات تلخ پیدا کردم! خیلی مفید! اما خب، بهتر از هیچی بود. اولین کار، تمیز کردن زخم بود. با دستمال کاغذی، تا جایی که ممکن بود خون رو پاک کردم. ماری از درد ناله میکرد، اما سعی میکرد تحمل کنه. بعد، یه تیکه از تمیزترین قسمت لباسم رو (آفرین تارا😂) جدا کردم و سعی کردم به عنوان یه بانداژ موقت روی زخم فشار بدم تا خونریزی کمتر بشه. «ماری، تحمل کن. سعی میکنم جلوی خونریزیت رو بگیرم.» با صدایی که سعی میکردم آروم باشه، بهش دلداری دادم. وقتی کمی خونریزی کنترل شد، تازه فرصت شد که دوباره بهش نگاه کنم. صورتش رنگپریده بود و عرق سردی روی پیشونیش نشسته بود. «شما… شما چطور زخمی شدید؟» ماری نفس عمیقی کشید و با صدای لرزانی گفت: «دنبال… دنبال چیزی میگشتم… یه… یه چیزی که گم کرده بودم… اون صدا…» «چه صدایی؟» با کنجکاوی پرسیدم. «صدای… فریاد… فکر کردم کسی کمک میخواد… اومدم بیرون… اما بعد…» حرفش با یه سرفهی دیگه قطع شد. «و بعد چی شد؟» تشویقم کردم. «یه… یه سایه… خیلی بزرگ… روی من افتاد… و بعد… فقط درد…» چشمهاش دوباره پر از ترس شد. «شما… شما از کجا اومدید؟ این بارون…» «منم نمیدونم… همهچی یهو شروع شد…» سعی کردم حقیقت رو بگم. «فقط میدونم که باید بفهمیم چی داره اتفاق میافته.» به چشمهای ماری خیره شدم. حس میکردم چیزی رو از من پنهان میکنه، اما شاید وقتش نبود که اصرار کنم. الان مهمترین چیز، زنده موندن و فهمیدن علت این فاجعه بود. «ماری، باید از اینجا بریم. اینجا امن نیست. شما میتونید راه برید؟» با تردید سر تکون داد. «فکر کنم… ولی پام خیلی درد میکنه.» «عیب نداره. کمکت میکنم.» با احتیاط بیشتری بلند شدیم. من بازوش رو گرفتم و ماری به زور سعی میکرد روی پاش بایسته. «فکر میکنم… اون صدا… از سمت… رودخونه بود.» ماری به سختی گفت و به سمت بیرون، به سمت جایی که رودخونه ازش رد میشد، اشاره کرد. رودخونه؟ توی این شهر هیچ رودخونهای نبود! مگه اینکه… منظورش یه جای دیگه بود. یا شاید همون صدای فریاد، یه نشونهی دیگه بود. «باشه ماری. به سمت رودخونه میریم. امیدوارم اونجا بتونیم یه کمکی پیدا کنیم.» با هم از اون زیرزمین نمور بیرون اومدیم. بارون خونین هنوز با شدت میبارید و تاریکی شب، وهم و وحشت بیشتری به محیط میداد. حالا دیگه تنها نبودم. یه همدم زخمی و یه سرنخ مبهم داشتم: رودخونهای که وجود نداشت و صدایی که انگار پایانی نداشت."
با احتیاط بیشتر، به سمت جایی که ماری بهش اشاره کرده بود حرکت کردیم. هر قدم، یه درد بود. نه فقط برای ماری که با هر تکون درد میکشید، بلکه برای منم که از وحشت و اضطراب وجودم رو گرفته بود. بارون خونین همچنان بیامان میبارید و زمین رو لغزنده کرده بود. بوی فلز و چیزی شبیه به فساد، مشام رو آزار میداد. «مطمئنی از این طرفه؟» از ماری پرسیدم، سعی کردم صدام آروم باشه تا بیشتر اذیت نشه. ماری سرش رو به سختی تکون داد. «آره… فکر کنم… صدا از اونجا میومد… یه چیزی شبیه… ناله…» راه رفتن توی این کوچه پس کوچههای تاریک و پر از خون، تجربهی وحشتناکی بود. نور کمجون چراغهای شکسته، فقط سایههای وهمآلودی رو روی دیوارهای خونی میانداخت. هر لحظه منتظر بودم یه اتفاق غیرمنتظره بیفته، یه سایهی دیگه، یه صدای جدید. ناگهان، جلوی ما، جایی که کوچه کمی بازتر میشد و نور ضعیفتری بهش میتابید، یه چیزی توجهمون رو جلب کرد. روی زمین، بین یه عالمه آشغال و گِل، یه شیء فلزی براق میدرخشید. شبیه یه… یه جور چراغ قوه بود، اما متفاوت. «اون چیه؟» ماری با صدایی که از هیجان کمی بلندتر شده بود، پرسید. به سمتش رفتم و خم شدم تا برش دارم. یه چراغ قوهی فلزی بود، سنگین و با طراحی خاص. دکمهای روش بود که با فشار دادنش، روشن شد. اما این یه نور عادی نبود. نوری آبی و سرد بود که انگار از خودش حرارت نداشت. وقتی نورش رو به اطراف انداختم، متوجه چیز عجیبی شدم. نور آبی، رنگ واقعی اشیاء رو نشون نمیداد. مثلاً خون روی زمین، زیر نور آبی، انگار سیاهتر و تیرهتر به نظر میرسید، و اجسام دیگه یه رنگ غیرطبیعی و وهمآلود پیدا میکردن. «این دیگه چه جور چراغ قوهایه؟» با تعجب گفتم. ماری که داشت با دقت نگاه میکرد، گفت: «این… این شبیه چیزیه که… اون روز دیدم… قبل از اینکه…» دوباره حرفش قطع شد. «قبل از چی ماری؟ چه چیزی دیدی؟» این دیگه اونقدر مهم بود که نمیتونستم ازش بگذرم. ماری نفس عمیقی کشید. «یه… یه گروه… لباسهای تیره پوشیده بودن… با یه… یه دستگاهی کار میکردن… نزدیک همین کوچه… بعد… یه نوری… یه نور عجیب… و بعد…» «و بعد بارون خون شروع شد؟» حدس زدم. ماری با چشمهای گرد شده به من نگاه کرد. «شاید… نمیدونم… ولی اون دستگاه… شبیه این چراغ قوه بود… فقط بزرگتر… و نوری که میداد… شبیه این بود.» این یه سرنخ واقعی بود! یه دستگاه، یه گروه، و حالا این چراغ قوه. شاید این چراغ قوه، بخشی از اون دستگاه بوده یا یه ابزار جانبی. و اون صدا… اون فریاد… شاید از کسی بوده که با اون دستگاه درگیر شده. «ماری، این خیلی مهمه. شاید این چراغ قوه بتونه کمکمون کنه تا بفهمیم چی داره اتفاق میافته. ولی الان باید به فکر یه جای امنتر باشیم.» نگاهم به اطراف افتاد. توی انتهای بنبست، یه در فلزی زنگزده دیدم که به نظر میرسید ورودی یه پارکینگ یا زیرزمین بزرگ باشه. شاید اونجا امنتر از این کوچههای باز بود. «بیا ماری، اونجا رو امتحان کنیم.» با کمک هم، به سمت در فلزی رفتیم. سنگین بود، اما با فشار زیاد، کمی باز شد و یه راه باریک برای عبور باز کرد. وارد شدیم. اینجا هم تاریک بود، اما حداقل دیوارها و سقف داشت و از بارون در امان بودیم. زمین هنوز خونی بود، اما انگار اینجا کمتر کسی رفت و آمد کرده بود.
یه گوشه، کنار یه سری جعبهی قدیمی، نشستیم. ماری رو به دیوار تکیه دادم و خودم چراغ قوهی آبی رو برداشتم. نورش رو به دیوار انداختم. رنگ دیوارها عجیب به نظر میرسید. انگار این نور، یه جور واقعیت پنهان رو نشون میداد. «ماری، فکر میکنی اون دستگاه چی کار میکرد؟» ماری به سختی گفت: «نمیدونم… ولی انگار… یه جور… انرژی… یا… شاید هم… یه جور… اثر…» «اثر روی چی؟» «نمیدونم… فقط حس کردم… که یه چیزی عوض شد… یهو…» ذهنم درگیر شد. انرژی؟ اثر؟ بارون خون؟ اینها چطور به هم ربط داشتن؟ آیا اون دستگاه تونسته بود واقعیت رو تغییر بده؟ یا یه پدیدهی طبیعی رو فعال کرده بود؟ چراغ قوهی آبی رو روشن نگه داشتم. حس میکردم این تنها امید ما برای درک این ماجراست. باید بیشتر در موردش میفهمیدم.
"همینطور که داشتم به چراغ قوهی آبی و نقشههام فکر میکردم، صدای نالهی ضعیفی از سمت ماری شنیدم. سر چرخوندم و دیدم که اشک از چشمهاش سرازیر شده و داره آروم گریه میکنه. «ماری؟ چی شده؟» با نگرانی کنارش رفتم و دوباره کنارش نشستم. سعی کردم دستم رو روی شونهاش بذارم، اما درد داشت، پس دستم رو روی زانوش گذاشتم. «چیزی شده؟ از چی ناراحتی؟» ماری سرش رو بین دستهاش پنهان کرد و صداش از بین گریههاش شنیده شد: «بچم… بچهام…» قلبم فشرده شد. «بچهات؟ یعنی… یعنی باردار بودی؟» ماری سرش رو به نشونهی تایید تکون داد و دوباره شروع کرد به گریه کردن. «آره… خیلی وقت بود… منتظرش بودم… اما… اون دستگاه… اون نور… حس کردم… یه چیزی… یه حس بدی…» این دیگه بدترین خبری بود که میتونستم بشنوم. نه تنها خودش زخمی بود، بلکه بچهاش هم در خطر بود. حالا بار اضافی این فاجعه روی دوش ماری سنگینی میکرد. «ماری، خیلی متاسفم… خیلی…» نمیدونستم چی باید بگم. کلمات خیلی کوچیک به نظر میرسیدن. «الان باید قوی باشیم. برای بچهات. باید از اینجا بریم بیرون و یه جای امن پیدا کنیم. جایی که بتونیم بهت کمک کنیم.» ولی چطور؟ کجا؟ این شهر یه جهنم واقعی شده بود. چراغ قوهی آبی رو برداشتم و دوباره روشنش کردم. نور آبی روی صورت اشکآلود ماری افتاد. انگار این نور، حتی غم و اندوهش رو هم تغییر میداد، یه جور سردی و بیتفاوتی خاصی بهش میداد. «باید یه کاری بکنیم ماری. نمیتونیم اینجا بمونیم.» سعی کردم قاطع باشم. «این چراغ قوه… شاید بتونه یه سرنخی به ما بده. شاید بتونه ما رو به جایی برسونه که بتونیم کمک پیدا کنیم.» ماری آروم گفت: «ولی… اون صدا… اون سایه… میترسم…» «منم میترسم ماری. ولی اگه اونجا که تو میگی، اون رودخونهی لعنتی… اگه اونجا چیزی باشه که بتونه توضیح بده چی داره اتفاق میافته، باید بریم.» یه لحظه مکث کردم. شاید بهترین کار این بود که از این چراغ قوه برای پیدا کردن یه پناهگاه امنتر استفاده کنم. اما ماری به شدت به من اعتماد کرده بود و بچهاش در خطر بود. نمیتونستم بهش دروغ بگم یا تنهاش بذارم. «ببین ماری، ما دو تا کار میتونیم بکنیم. یا اینجا میمونیم و منتظر اتفاقی میشیم که معلوم نیست کی بیفته، یا با همین چراغ قوه و همین وضعیت، میریم به سمت اون چیزی که تو حس میکنی صدا ازش میومد. شاید اونجا یه سرنخ بهتر پیدا کنیم. شاید حتی بتونیم کمک پیدا کنیم.» ماری نفس عمیقی کشید و چشماش رو بست. بعد به آرومی گفت: «بریم… باید… باید ببینم… شاید… شاید بچهام…» حرفش ناقص موند، اما من منظورش رو فهمیدم. بچهاش، دلیل اصلیش بود. «باشه ماری. بلند شو. آروم.» کمکش کردم تا دوباره بایسته. این بار، با ارادهای که توی چشمهاش موج میزد، کمی بهتر تونست تحمل کنه. چراغ قوهی آبی رو توی دستم گرفتم و نورش رو به بیرون، به سمت کوچهی پر از خون انداختم. انگار که اون نور، راه رو برای ما باز میکرد، یه جور مسیر وهمآلود توی تاریکی.
"با کمک هم، دوباره از پارکینگ بیرون زدیم. نور آبی چراغ قوه، روی سطح خونی خیابان میرقصید و هر قطره خون رو انگار زندهتر و ترسناکتر نشون میداد. ماری، با وجود ضعف و دردی که داشت، سعی میکرد قدم برداره. هر چند قدم، یک بار نفسنفس میزد و من هم آروم کنارش راه میرفتم و سعی میکردم تکیهگاهش باشم. «نفس عمیق بکش ماری.» گفتم و صدای خودم توی گوشم اکو میشد. «به بچهات فکر کن.» ماری به آرامی سر تکان داد. «فکر میکنم… ولی… این هوا… این بو…» «میدونم سخته. ولی باید ازش عبور کنیم.» چراغ قوه رو به سمت انتهای کوچه گرفتم. اونجا، جایی که ماری گفته بود صدا ازش میومده، تاریکی غلیظتر بود. حتی نور آبی هم نمیتونست اون تاریکی رو کاملاً بشکافه. اما یه چیزی توی اون تاریکی، یه هاله یا یه موج ضعیف، انگار با نور چراغ قوهی من واکنش نشون میداد. یه چیزی شبیه… یه جابجایی ناپایدار در هوا. «اونجا… اونجا حسش میکنم.» ماری زمزمه کرد. «یه جور… سنگینی…» با احتیاط بیشتری به سمتش حرکت کردیم. صدای شلپشلپ کفشهامون توی خون، تنها صدایی بود که توی سکوت مطلق شنیده میشد. هر قدم، ما رو به سمت ناشناختهی بزرگتری میبرد. به انتهای بنبست رسیدیم. اینجا، جایی که به نظر میرسید یه دیوار آجری قدیمی و فرو ریخته باشه، هوا یه جورایی موجدار به نظر میرسید. انگار که یه پردهی نامرئی اونجا بود و نور چراغ قوه رو در خودش میشکست. «این دیگه چیه؟» با تعجب پرسیدم و چراغ قوه رو جلوتر بردم. همین که نور آبی به اون بخش خاص از دیوار خورد، اتفاق عجیبی افتاد. دیوار انگار یک لحظه شفاف شد و پشتش، منظرهای متفاوت نمایان شد. منظرهای شبیه… یه رودخونهی تاریک و آروم، با آبی تیره و کدر. اما این رودخانه، زیر نور چراغ قوهی من، یه نور ضعیف و مرموزی از خودش ساطع میکرد. ماری نفسش را حبس کرد. «اونجاست… اونجا… رودخونه…» «ولی این که رودخونه نیست، این دیوارِ!» «نه… نه… این… یه جور… دریچهست… انگار…» ماری با هر کلمه، درد میکشید، اما نگاهش به اون نقطه از دیوار خیره شده بود. «وقتی… وقتی اون اتفاق افتاد… یهو… این شکلی شد… انگار… یه عالم دیگه… پشتش بود…» ذهنم داشت منفجر میشد. دریچه؟ عالم دیگه؟ این دیگه فراتر از تصورات من بود. آیا اون دستگاه، تونسته بود یه جور گیت یا دروازه به دنیای دیگه باز کنه؟ و آیا بارون خون، نتیجهی فعال شدن اون گیت بود؟ «یعنی… این واقعی نیست؟ یه توهمه؟» «نمیدونم… ولی… حسش میکنم… بوی… اونجا… فرق داره…» با تردید، دستم رو به سمت دیوار دراز کردم. وقتی دستم به نقطهای رسید که دیوار شفاف شده بود، انگار که دستم توی یه مایع سرد و غلیظ فرو رفت. حس غریبی بود. نه مثل لمس دیوار، بلکه مثل لمس کردن هوا، اما با مقاومت. «وای!» با تعجب دستم رو عقب کشیدم. «دستام خیس شد! ولی… این آب نیست! یه جور… مایع سنگین و سرده.» چراغ قوهی آبی رو دوباره به دیوار انداختم. اون منظرهی رودخانه، حالا واضحتر به نظر میرسید. انگار که دیوار، یه جور پردهی نامرئی بود که واقعیت دیگهای رو پنهان کرده بود. «ماری، باید بریم تو. شاید اونجا بتونیم بفهمیم چی شده. شاید بتونیم کمک پیدا کنیم.» ماری با تردید به من نگاه کرد. «ولی… اونجا… خطرناکه…» «از اینجا خطرناکتر؟» دستم رو به سمت دریچه دراز کردم. «با این چراغ قوه، حداقل میتونیم یه دیدی داشته باشیم. باید ریسک کنیم. برای بچهات.» این جمله، مثل یه محرک، توی وجود ماری اثر کرد. نفس عمیقی کشید و سرش رو به نشانهی تایید تکون داد. «باشه… ولی… آروم…»
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)