بیقرار... داستانی جذاب از زندگی... خوشحال میشم تا انتها مطالعه بفرمایید و نظرتون رو برای حقیر بنویسید🌹
بیقرار... سرش را آرام به شیشه تکیه داد. لرزش ماشین اعصابش را خیلی سریع بههم ریخت. ولی مشکل از صبر او نبود؛ مشکل از لرزش ماشین هم نبود؛ مشکل از این ترافیکِ از کجا بی خبر بود که به عجله داشتن مردم بی توجه بود. البته همین عجله مردم هم عامل ترافیک شده بود. سرش را کمی از پنجره فاصله داد و به بیرون خیره شد. خواست حواسش را به برج میلاد پرت کند. نمیدید. نه اینکه کاملا نبیند؛ تار میدید. چند باری پلک هایش را روی هم فشار داد و با نوک انگشتانش، گوشه چشمانش را مالید. فرقی نکرد. با خودش گفت شاید بهخاطر شیشه ای است که رد پیشانی را به یادگار نگه داشته. با آستین لباسش، لکه و اطرافش را پاک کرد. باز هم همان طاری بود و همان کاسه. هوا را دیگر نمیتوانست پاک کند. بیخیال شد، ولی بیقرار تر. بی حوصلگیاش، دانه عرق میشد و از لا به لای موهای کم پشتش سرریز میشد. اینکه راننده ماشین را از اول که در آن ترافیک بی سر و ته حبس شده بودند خاموش کرده بود، به اندازه کافی بیقرارش کرده بود که گرما بتواند از پا درش بیاورد. ناغافل ماشین تکانی خورد. انقدر که در افکارش گیر بود، متوجه روشن شدن ماشین و باز شدن ترافیک نشده بود. کمی جلوتر، آثار تصادف را گذرا از زیر نگاهش گذراند. نگاهش بین پنجره و دریچه کولر جا بهجا میشد. ماشین که سرعت گرفت، پنجره را پایین کشید. بلکه بی کفایتی راننده را در روشن کردن کولر ماشین جبران کند. دود ها، بدون صف ته حلق مرد شیرجه بردند و از پایین کشیدن پنجره، پشیمانش کردند. نویسنده میگوید: باید همان کاسه طاری را گرفت و یکباره سر کشید! وقتی هوش و حواست را پراند، بیقراری ات را هم درست میکند. ولی حیف که شراب خواری حرمت دارد. طاری خودش از همان اصیل های درجا بگیر است. مثل خودمان کاملا مردمی. پایش را به کاخ پادشاه باز نکرده است. میگویند، قدیم ها در هند و مناطق گرمسیری، شیره درخت نخل یا نارگیل را میگرفتند و چند ساعتی اجازه تخمیر برایش صادر میکردند. بلاخره میگیرد. بگیر است. به پادشاهان هم ندادند. مردم میخوردند. مردم میخوردند ولی نه برای ترافیک. بیقراری میتواند حتا طاری را هم به خورد مُسلِم دهد.
نفهمید چگونه، فقط خودش را از نگهبانی رد کرد و وارد بیمارستان شد. _ آقا... آقا؟ کجا...؟ به سمت صدا میچرخد. +اتاق ۷... خانومِ... دولتشاهی... همسرم هستن... نگاهی به رایانه مقابلش کرد و چیزی نوشت. مرد، نگاهی به تابلو پذیرش بالای شیشه انداخت. کفشش روی زمین ضرب گرفت. انگار دوباره داشت طاری لازم میشد. زن، سرش را بالا آورد. _ بفرمایید... خانوم دولتشاهی منتظرتون هستن... قدم نو رسیده را هم تبریک میگویم... لبخندی سریع تحویل زن میدهد و تا انتهای راهرو را با قدم های بلند و سریع میپیماید. در را اگر از جا نَکَند، ادامهاش را خدا بخیر بگذراند. با لبخندی گنده روی صورتش، کنار تخت میایستد. +دلم را تکه تکه کردند از غم دوریات... یا باید عشقم را به تو کمتر کنم، یا طاقتم را بیشتر... میخندد و خم میشود. بوسه های پیشانی، دل زن را هم میبَرد. _ بهروز جان... فدایت شوم... شناسنامه هایمان را آوردی؟ بهروز، نور لبخندش را به قلب زن میتاباند. + بله نگین جان... آوردم... با چه مصیبتی... اگر با مترو میآمدم بهتر بود... تاکسی اینترنتی در این ترافیک بی سر و ته حکم مرگ را دارد! زنانه میخندد. _بله آقا بهروز، بله... قطره های عرقی که من میبینم، یعنی یا کولرش خراب بوده است یا... مرد هم میخندد. با هم میخندند. بهروز جلوتر میرود و دخترک از بغل مادر میقاپد.
+دختر شیرین خودم... انعکاسِ لب های گرمِ بهروز روی پیشانیِ دخترکِ دو روزه را، چشم های نگین به خوبی میگیرند و آن گوشه ها،جایی در مغز ذخیره میکنند. هنوز روی ویلچر است. بهروز، آرام ویلچر را به سمت پذیرش هل میدهد و نگین، چادرش را به دندان میکشد تا دخترک را راحت تر نگه دارد و دخترک هم سالن بیمارستان که حتا صدایش بوی ضد عفونی میدهد را، با گریه هایش زینت میبخشد. مرد، لحظهای که میخواهد شناسنامه ها را به پذیرش بدهد، نگاهش روی فرم حرف "ش" که خطاط آن را کشیده است، میماند. تمام راه را حرص میخورد و دلش میخواست داد بزند. فکر جدا شدن از نگین، خودش کم دردی نبود که قدم نو رسیده بخواهد آن را بیشتر کند. حرص میخورد و دوباره بیقرار میشد. کاسه صبرش را ولی با طاری پر نکرد اینبار. تمرکز میخواست. در خانه را نبست. کفش ها را هم حتا در نیاوَرْد. ولی کولر را روشن کرد. یک لیوان آب هم خورد. گرما است دیگر؛ شوخی که ندارد! به هر چه کشو بود سرک کشیده بود و حرص خورده بود. بیقراریِ مدامش، گرما را برایش بیشتر میکرد انگار. تا شناسنامه ها را برداشت و خودش را به بیمارستان رساند، عصر بود دیگر. _ آقای حکمت؟... به خودش آمد. دستش را از روی شناسنامه برداشت. زن از پشت میزش، نیم نگاهی به بهروز انداخت و اطلاعات را وارد کرد. کارت بانکی را داد و سریع رمز را گفت تا زن نتواند مبلغ را بگوید. نمیخواست نگین فعلا چیزی بفهمد. ولی نگین حواسش جمعِ جمع بود. _ بهروز جان... میگم این... بهروز، گره ای بین رشتهٔ کلام نگین انداخت. +ششش... بعدا صحبت میکنیم... الان نه.. باشه؟ لبخندی را همراه لحن مهربانش، مهمان نگاه نگران نگین کرد و دلش را آرام کرد. زن که حالا آرام شده بود، انگشتان ظریفش را خیلی آرام بین موهای کم پشت دخترک حرکت داد. _ موهاش عین خودت کم پشت است الان... مرد که حسابی بهش برخورده بود، خندید. نگین هم خندید. بهروز، دستی توی موهای داشته نداشتهاش کشید و لبخند زد. + حالت بهتر شده، تیکه میپرانی نگینم... _ چون تو اینجایی... کباب خودمی...! هر دو خندیدند. اولین رستورانی بود که با هم میرفتند. بهروز دست نگین را گرفته بود و به سمت یکی از میز های دو نفره منزوی که گوشهٔ رستوران بود، میبُرد. نگین هم سرخ شده بود و لحظهای میخواست دستش را پس بکشد که دوباره انگار برایش یادآوری شد که ایشان شوهر جنابعالی است! منو را که میآوردند، بهروز میزند زیر خنده. + بفرما... کباب هم شدیم... نگین خودمی... و به کباب نگین دار اشاره کرده بود. بعد از غذا، نگین بدون مقدمه میگوید: _ دفعه بعدی که رستوران آمدیم، میزمان سه نفره است دیگر... مگر نه؟ هر دو لبخند میزنند. از پذیرش تشکر میکند و ویلچر را میبرد سمت در خروجی. _ من خوبم... میتوانم راه بروم... و اینبار، زن لبخندش را مهمان قلب بیقرار بهروز میکند. بهروز که آرام شده است، به نگین کمک میکند تا بایستد. ساعتی بعد، در مترو باز میشود و هر دو خارج میشوند. هر دو نه البته؛ هر سه. میخندد. + اگر با ماشین رفته بودیم، الان هنوز نزدیکی های بیمارستان بودیم... هر دو میخندند و سومی فقط گریه میکند. همانطور که دخترک را در هوا تاب میدهد و آرامَش میکند، نیم نگاهی به بهروز میاندازد.
_ ولی چرا ایستگاه امام خمینی..؟ اینجا کاری داری؟ +بیا... نگین لبخندی میزند و اعتمادش را به همراه دستش، به همسرش میدهد. از بین قطعه های شهدا میگذرند و رد میشوند. دخترک اما ساکت شده؛ ولی بیدار است. به صورت مادرش خیره شده و عکس مقبره ها را در چشم های مادرش تماشا میکند. میایستد. نگین هم میایستد. بهروز اما زانو میزند و روی قبر را میبوسد. نگین اما حسادت میکند به سنگ قبر. بوسه های بهروز را شاید فقط با دخترک تقسیم کند؛ نه بیشتر! حتا اگر خود نگین هم نفهمد، ولی حسادتش را کرده است! بهروز، جعبه بزرگ بیسکوییت را که از آن دست فروش در مترو خریده بود، باز میکند و روی قبر میگذارد. + این هم نذر ما حاج ابرام... بچه سالمِ سالم است... خداراشکر... ابراهیم، هنوز هم با همان لبخند بهروز را نگاه میکند. مرد، قاب را برمیدارد و خاکش را با کف دست تمیز میکند. نگاه ابراهیم واضح تر میشود. + به هادی بودن خودت قسم، تمام تلاشم را میکنم تا پدر خوبی باشم... دخترکم را دختر بار میآورم... یک دختر واقعی... نگین هم لبخند میزند و دستش را روی شانهٔ مرد میگذارد. بهروز، خودش بهتر میداند. خیلی وقت را نمیگیرد. + خب... ما دیگر رفع زحمت کنیم... خوب هوایمان را داشتی مشتی...! خدا از طاری های بهشت به خوردت دهد...! بعد هم میخندد و میایستد. آنقدر ذوق دارند که نمیفهمند کی به خانه رسیدند. در را که نگین باز میکند، کم مانده است دخترک را رها کند. _بهروووووز... بهروز، نگاهی به داخل میاندازد و سرش را پایین. نگاهش روی کفش هایش ثابت میشود. + وقت تنگ بود... ببخشید... نگین اما لبخندش را به ثانیه نکشیده برمیگرداند. همسرش برای او آنقدر هول بوده که حواسش به چیز دیگری نبوده است. او هم چیزی نمیگوید و بدون توجه به ردّ کفش های روی فرش، وارد خانه میشود. چند نفس عمیق میکشد و "هیچ جا خانهٔ خود آدم نمیشود" را زیر لب میگوید. بهروز دیگر نیازی به روشن کردن کولر هم ندارد؛ چون پاک یادش رفته بود که اصلا آن را خاموش کند! کنار هم نشستهاند. دست همدیگر را محکم گرفتهاند. مسئولیت اشک ها را دیگر نمیتوانند به عهده بگیرند. به دخترک خیره شدهاند و میگریند. طاری خوردهاند انگار. مستِ دخترک شدهاند. مرد، آیهٔ: خَلَقَ الْإنسانَ مِن نطفةٍ فإذا هو خَصیمٌ مبینٌ را زیر لب میخواند... از نطفهٔ بی ارزشی انسان را خلق کردیم و او سرانجام، موجودی متفکر و فصیح و بلیغ و مدافعی آشکار از خویشتن شد...! زیر لب ابراهیم را قسم میداد که کمکش کند. حالا اشک هایش دو منظوره شده بود. خوشحالی و شوق و شکرگذاری، و خودش. به حال خودش هم میگریست. عظمت را حس کرده بود. با جان و تنَش. چگونه خدا موجودی به این ظریفی و نحیفی را به آنها هدیه داده بود...؟ حالش اما خوب بود... خوبِ خوب... انگار که قرار دلش را پیدا کرده بود... دیگر بیقرار نبود... بیقرار نبود... ۱۴٠۴/٠۵/۲۸ پایان...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود
سلامت باشید، ممنون از نگاهتون🌺🍃
عالییی بود
سلامت باشید🌹🌷، من لایک کردم نظرتون رو دستم خورد رفت... نیومد دوباره هر کار کردم😅🥲
عیبی ندارد برادر پیش میاد 💞
دوستش داشتم خیلی عالی بود💜💜
سلامت باشید، لطف شماست🤍