10 اسلاید صحیح/غلط توسط: 𝓙𝓲𝓶𝓲 انتشار: 4 سال پیش 24 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
از امروز به بعد داستان ها و تست های قدیمی را جمع اوری کرده و داخل یک تست می گذارم این تستم در مورد کتابی به نام خاموش است که نویسنده ی این کتاب یاسمن نام دارد امیدوارم خوشتون بیاد
عنوان : خاموش
سال آخر راهنمایی رو تموم کردی الان تو دوران تعطیلاتی دختر کنجکاو و هیجانی هستی و دوست داری همه چیرو امتحان کنی خییلی به شدت کله شقی که یه روز دوستات بهت پیشنهاد میکنن که یه شب برین تو جنگل بمونین قبول میکنی؟(هواستون باشه که خصوصیات دختر توی داستان رو داشته باشید نه شخصیت خود اصلیتون)
اگه قبول نکردی که هیچ اما اگه قبول کردی باید بگم که خوب تاحالا خودتو تو داستان فرو بردی و قدرت تخیلت عالیه خلاصه قبول میکنیو با دوستات فردا صبح میرید جنگل باهم خوش میگذرونین و کلی عشق و حال میکنین تا موقعی که هوا تاریک میشه
چادر میزنین و آتیش روشن میکنین دارین صحبت میکنین که یه صدایی توجهتون رو جلب میکنه یه صدا مثل صدای پاگذاشتن روی چوب واکنشت چیه؟
میری ببینی چی بوده با اینکه بقیه هم بهت میگن که این کارو نکن اما خب کله شقی دیگه کاریتم نمیشه کرد یه نفرو از پشت میبینی که وایساده اولین کاری که میکنی چیه ؟
بهش میگی که اینجا چیکار دارین اونم صورتشو تا نصفه برمیگردونه و یه پوزخند میزنه در همین حین که تو گیج شده بودی صدای جیغ دوستاتو میشنوی با سرعت برمیگردی ببینی چی شده که با صحنه مرگ دوستات آغشته به خون روبه رو میشی ج
آروم آروم میری عقب که کمرت به یه نفر برخورد میکنه از ترس حتی برنمیگردی ببینی کیه یا چیه فقط و فقط با تمام سرعتت میدوییوری شوکه شدی که فقط صدای نفس کشیدن خودتو میشنوی
انقدر میدویی که به وسط جنگل میرسی نفس نفس میزنیو دورو برو نگاه میکنی تا میاد خیالت راحت بشه که کسی نیس یه صدای نفس کشیدنو از پشت سرت میشنوی که خیلی نزدیکه انگار که پشت گوشته تا میای برگردی ببینی کیه با یه ضربه از گردن بیهوش میشی
وقتی بهوش میای میبینی که توی بیمارستانی ،یه پرستار پسر میاد بالای سرتو میگه بالاخره بهوش اومدی ؟خیلی سرگردونی یه پلیس وارد میشه و یه سری سئوالات ازت میپرسه تو هم که خیلی شوکه شده بودی میگی تنها چیزی که یادته اینه که وسط جنگل از هوش رفتی
دوسه روز میگذره و هیچ حسی نسبت به هیچچبزی نداری نه چیزی میخندونتت نه چیزی باعث اصبانیتت میشه نه حتی باعث غم انگار که کل احساساتت خاموش شده باشن میرین سراغ یه دکتر دکترا میگن که افسردگی شدید
گرفتی که حتی میتونه موجب مرگت بشه اما اونا اشتباه میکردن تو افسردگی نگرفته بودی بلکه درحال تبدیل بودی اما تبدیل به چی؟
به همین روال پنج روز میگذره داری تو خیابون قدم میزنی تو این مدت حتی یه کلمه هم با کسی حرفی نزدی تنها چیزی که ذهنتو درگیر کرده اینه که چه اتفاقی برای دوستات افتاده کاملا سرگردونی داری سعی میکنی یه چیزیو که تو ذهنت گم کردی به یاد بیاری اما هیچ چیزی به ذهنت نمیرسه هوا ابریه تو این فکری که برگردی به همون جنگلی که این اتفاق افتاده یا نه میری؟
بعد از یه مدت فکر کردن فکر میکنی یه نفر از دور داره تو رو دید میزنه برمیگردی ببینی کسی هست یا نه ولی شخص خاصی رو پیدا نمیکنی الان چیکار میکنی؟
هوا کم کم بارونی میشه و تو به این فکری که آیا برم جنگل یا نه حس میکنی یه چیزیو گم کردی که ممکنه اونجا پیداش کنی(خلاصه بخاطر اینکه هنوز خیییلی کله شقی میری)
نم نم بارون میزنه و پیاده میری سمت جنگل درست همون مکان همون زمان البته با تفاوت اینکه هوا سردو بارونیه والبته به شدت دلگیر تنها میری سمت جایی که چادر زده بودین یه چیزایی هی توی ذهنت جرقه میزنه داری یه چیزایی رو به یاد میاری اما یه چیزای پرت و قروقاطی
یهو یادت میاد که یه صدا شنیدی یه نفرو دیدی ولی اون شخص کی بوده بارون شدیدو شدید تر میشه و ذهنت پریشون تر با سرعت میری وسط جنگل داری تند تند نفس نفس میزنی همه چیرو داری یهو به یاد میاری انگار یه چیزی یهو محکم بهت فشار آورده و داره از همه طرف خوردت میکنه
محکم رو سرت فشار میاریو نفس کشیدنت تند تر میشه انگار قلبت میخواد از دهنت بزنه بیرون روی زانوهات میشینیو بارون شدید میباه خیس خیس شدی از شدت سر درد و فشار عصبی با تمام توانت جیغ میزنی یکم احساس آروم بودن میکنیو از شدت فشار عصبی و خستگی برای بار دوم همونجا بیهوش میشی
یه صحنه ای رو میبینی همون کسی که بهت یه پوزخند زده بود رو میبینی که افتاده رو گردنتو داری سعی میکنی که اونو کنار بزنی اما نمیتونی قیافش چطوره؟
یهو تو حین بیهوش شدنت از شدت خون ریزی یه نفر میرسه و اونو کنار میزنه به اون میگه فکر کردی داری چه غلطی میکنی «دنیل»
دنیل:اون الان همه چیرو دیده حتی اسم منم میدونه میخوای باهاش چیکار کنم هان میگه اون مال منو حق نداری باهاش کاری داشته باشی فهمیدی بلندت میکنه و خون خودشو بهت میده میدونی که اون چیه دیگه آره؟
ون خون آشام بوده و خونشو بهت داده بود تا زخمت خوب بشه اما با عین حال که خونشو بهت داده بود با خون اون توی رگات مرده بودی وقتی به هوش اومدی درحال تبدیل بودی برای همین چیزی یادت نمیومد بهوش میایو میبینی تو یه تخت تو یه اتاق خییلی بزرگی و یه پسر بالای سرته قیافشو میبینیو با مِن و مِن میگی تو تو میتونی حدس بزنی کیه ؟(کامنت کن)
بهت میگه بخاطر اتفاقاتی که برات افتاده متاسفم و میدونم تو این پنج روز اخیر چی بهت گذشته اسم من «دِیوید»ولی دوستام بهم میگم «دِیو» تو فقط با تعجب بهش نگاه میکنی چه شکلیه؟
دِیو:میدونم فکرشم نمیکردی که این مدت من بودم که حواسم بهت بوده میگی تو تو همون پرستار توی بیمارستانی مگه نه؟
دیو:آره خب خوب یادت مونده احتمالا الان همه چیزو به یاد آوردی خیلی وقته حواسم بهت هست و اون روز تو جنگل میخواستم فقط زخمتو خوب کنم اما خب یکم دور رسیدم برای همین تبدیلت کردم
کی؟من؟دِیو:مگه غیر از تو کسی دیگه ای هم اینجا هست ؟ببین میدونم یکم برات عجیبه اما باور کن . باید همینجا بمونی تا حواسم بهت باشه و بهت یاد بدم که چطور خودتو کنترل کنی
چند ساعت بیهوش بودم؟دِیو با پوزخند تمسخرآمیزی میگه چند ساعت؟تو الان یازده روزه که بیهوشی واکنشت چیه؟
تو منو از کجا میشناسی؟چرانجاتم دادی؟اصلا چرا حواست به من بوده هوم ؟دیو:من نزدیک هفت ماه که حواسم بهت هست بعدا خودت میفهمی خب حداقل امیدوارم بفهمی . میگی هفت مااااه؟ خب اگه راست میگی بگو اسمم چیه و چجور آدمیم؟
میگه اسمت جاسمینه و به گل رز مخملی علاقه خاصی داری ،عاشق ماجراجویی هستی و خیییییییلی رو مخی میخواد ادامه بده که با لحن تعجب میگی بیسه توروخدا خواهش میکنم بس کن خود به خود هَنگم تو دیگه بدترش نکن
یه پوزخند ملیح میزنه و میگه باشه بابا باشه من تسلیم میخوای اینجاها رو بهت نشون بدم ؟میگی الان واقعا نیاز دارم که ذهنمو به یه موضوع دیگه پرت کنم از زیر پتو که میای بیرون تازه متوجه میشی که یه لباس دیگه تنته چه مدلیه؟
میگی لباسم کو مگه لباس خودم چش بوده که اینارو برم کردین؟دِیو:هیچی فقط یکم گلی شده بود و خیس تیلیس زانوهای شلوارتم پاره شده بودن همین
خندت میگیره و دِیو بهت میگه به به نمردیمو بالاخره خنده خانم جوان رو هم دیدیم خودتم جا خوردی که بعد از یه مدت خندت گرفته میگی من یه مدت هیچ حسی نداشتم ولی واقعا دارم میخندم. دِیو:آره خب بخاطر این بوده که درحال تبدیل بودی ولی الان تبدیلت کامله و تمام احساساتت چندین برابر برگشتن هر حسی که داشته باشی چندین برابر شده الآنم فکر میکنم واقعا بهتره یه هوایی به سرت بخور بیا بریم اینجا رو بهت نشون بدم
از روی تخت بلند میشیو تا چند قدم راه میری سرت گیج میره و میخوای بخوری زمین که دِیو از پشت سر میگیرتت و بلندت میکنه. دیو:بخاطر اینه که یه مدت بیهوش بودی تا بیوفتی روی دور طول میکشه ولی خب نگرانش نباش بیا دستمو بگیر اگه خواستی بیوفتی زمین میگیرمت
از اتاق میرید بیرون و دوروبرو میگردین یه خونه خیلی بزرگ مثل قصر رو میبینی توی حیاطش پر از گل های رز قرمز مخملیهدِیو:بخاطر تو این همه گل رز داخل حیاط کاشتم
میگی چرا اینجا آنقدر بزرگه ؟ دِیو:اینجا خونه ماست یعنی خونه اصیل تربت خون آشاما پدر من رئیس خون آشامای اینجاست فردا شب اینجا یه مهمونی برگزار میشه و تو قرار همراه من باشی البته اگه تا اون موقع حالت خوب بشه
خب اگه قبول نکنم چی؟دِیو : چاره ای نداری یا باید با من بیای مهمونی یا کل شبو تو اتاق میمونی چون قرار نیست بزارم یه بار دیگه آنقدر راحت از دستم بری
از دستم بدی؟چی داری میگی تو ؟ دیو:خب راستش من به تو علاقه دارمو بهت اهمیت میدم وقتی«دَن»(منظورش دنیل)داشت خونتو میخورد اگه یکم دیگه دور رسیده بودم نمیدونم الان حالم چطور بود حتی فکرشم عذابم میده
واقعا به من علاقه داری؟ دیو:باور نمیکنی مگه نه البته حقم داری یکم بهم زمان بده خودمو بهت ثابت میکنم . باشه پس بیا از فردا استارتشو بزنیم . دیو:(با تعجب)از فردا . آره خب در اصل از فردا شب ببینم چند مرده حلاجی . نکات میکنه و خندش میگیره و باهم بقیه جاهای خونشون رو میگردین ....
هوا تاریک میشه و به خاطر اینکه همه جا رو بهت نشون داده تشکر میکنی،. من امروز یه چیزیو متوجه شدم چرا همه با تعجب به من نگاه میکردنو پشت سرم پچ پچ میکردن؟ دیو:آه امیدوار بودم نفهمی ولی خب مثله اینکه باهوش تر از این حرفایی
من تاحالا کسی رو خونه نیاورده بودم یعنی در حقیقت هیچ دختری رو خونه نیاورده بودم برای همینه که همه تعجب کردن (با این حرفایی که زد واکنشت چیه )
بیا اینجا اتاق زیاده ولی به خاطر مراسم فردا شب همه اتاقا پرن باید بیای پیش من بخوابی . پیش تو ! دیو:آره نه و نچم نداریم . میگی مَن مَن نمیام میرم تو حیاط
بزور میبرتت داخل اتاق ، درو میبنده و میندازتت روی تخت صورتشو میاره جلو میگه هییییس جاسمین چقدر صدات بلنده مگه بلندگو قورت دادی؟ تو همون حالت متعجب داری به چشمای آبیش نگاه میکنی دیو یه لحظه جا میخوره تازه متوجه میشه که چیکار کرده
دستش روی دستته اونم زل میزنه به چشمات ، آروم آروم صورتشو میاره جلو محکم چشماتو میبندیو دستتو مشت میکنی دیو که میبینه تو همچین حالتی هستی دستتو میگیره و پیشینیتو بوس میکنه
چشماتو باز میکنیو بهش نگاه میکنی با دست پاچگی بلند میشه و میگه من میرم بیرون کار دارم تا برمیگردم اگه خواستی اون لباسا که اونجاست ماله توئه لباساتو عوض کن درستم بخواب یه طرف تخت منم که اومدم میخوام بخوابم روتخت درحالت نشسته بهش نگاه میکنی و سرشو میندازه پایینو از اتاق میره بیرون
دیو:خوب شد چشماشو بست نمیدونم الان داره به چی فکر میکنه نکنه فکر کنه من برای چیز دیگه ای میخوامش نه برای خودش الان شدیدا نیاز دارم بزنم یکیرو ناکار کنم .
جاسمین؛(تو) پسره.....اوووف یه بار دیگه این کارو کنه میکشمش . بعد از چند دقیقه سکوت و تو فکر بودن با دوتا دستت محکمو تندتند میکشی رو سرتو میگی ایییییششششش
نگاهت میوفته به لباساو بلند میشی برشون میداری یه تاپ دو بنده مشکی ساده با یه شلوارک مشکی ساده تا بالای زانوت لباساتو عوض میکنی
تصمیم میگیری بخوابی که کمتر به اون اتفاقه بودااااا به همون فکر کنی . دراز میکشی و پتو رو میندازی رو سرت که بخوابی. یکم اینور اونور میشیو روی دست خوابت میبره .....
دیو بعد از یه مدت قدم زدن میاد تو اتاقو میبینه روی تختی . دیو:مگه نگفتم بخواب یه طرف تخت خوابیدی وسط، آهای باتواما . میبینه جواب نمیدی میاد از اون طرف بهت نگاه میکنه میبینه نه جدی جدی خوابی موهاتو با دستش میزنه کنار،صورتتو نوازش میکنه و بهت خیره میشه یه لحظه اون اتفاقی که چند لحظه پیش افتاده بود میاد
توی ذهنشو همین جور که بهت نگاه میکردم خندش میگیره میارتت اونطرف ترو پتو رو میده روت و میخوابه کنارت ....
صبح میشه و از خواب بیداری میشی خوابالو خوابالو روی دستت میچرخی و رو تو میکنی اونطرف تا چشماتو باز میکنی میبینی دِیو درست کنارته اولش محل نمیدی (چون خوابالو بودی)یه دفعه به خودت میایو خودتو میکشی عقب آنقدر با شتاب بودی که از روی تخت میوفتی پایین
دِیو سعی میکنه بگیرتت اما نمیتونه شرسو میاره از روی تخت کنارو میگه خوبی!؟. آره بابا خوبم چیزیم نشده. بلند میشیو خودتو جمع و جور میکنی و میگی تو کی اومدی ؟ دِیو:فکر کنم دیشب (با خنده)
میگی صحیح بلند میشه میگه سرگیجت خوب شد چون امشب مراسمه پرسیدم چیزیت نیس ؟. نه خوبم بیصبرانه منتظر امشبم
یه نگاه عجیب غریب بهت میکنه و میگه چه قدر خوب خب من میرم برای مراسم حاضر شم تو هم باهام بیا باید زودتر آماده بشی.
بلند میشیو میبرتت تویه اتاق دیگه روی درش نوشته(اتاق پرو)چند تا دختر داخلند تا دِیو میره داخل همشون از هیجان میان جلو و میگن کاری داشتی عزیزم .(اصلا متوجه تو نمیشن)
دِیو میره محکم دستتو میگیرنو میگن لطفا بهمون بگو چطور مخشو زدی تو هم میگی چطور چیکار کردم ؟! اااااه بابا تو به دِیو دِیو به تو اشاره میکنه و میگه ایشون همراه من هستن لطفا آمادشون کنید برای امشب با تعجب به تو خیره میشنو میگن باشه گلم تو برو خیالت راحت
هم که کلا اشتباه متوجه شدی
یه کیشون میگه خیل خب بچه ها بجنبید که باید بانوی جوان رو برای مراسم امشب عااااااااالیییی حاضر کنیم باید خیلی خوب ظاهر بشی گلم میگی خبر خاصیه چرا همه به من میگن بانوی جوان وا مگه نمیدونی امشب همه چی مشخص میشه و خودت میفهمی
ول با صورتت شروع میکنن (آرایشت چه طوره) بعدشم میرن سراغ موهات(چه مدلی)بعدشم یه لباس خوشگل بهت میدم که بری بپوشی(چه جوره)از اتاق پرو که میای بیرون همشون با تعجب بهت خیره میشن یکیشون میگه واااای خدا چه قدر تغییر کردی، چه ناز شدی
یه کت خز دارم بهت میدم که بپوشی روی لباست شب شده مراسم شروع شده به سالن اصلی میری درو باز می
کننو وارد میشی( دِیو یه گوشه وایساده و منتظر تویه) چشم همه به تو خیره شده و دِیو با دهن باز بهت نگاه میکنه و لیوان نوشیدنیش از دستش میوفته میخواد بیاد جلو که یهو یه نفر زود تر از اون میاد سمتتو میگه سلام بانوی جوان اسم من جرج ،دستشو میاره سمتتو میگه میشه همراه من باشید(جرج چه شکلیه)بهش با مکث میگی ممنون ولی من منتظر کسی هستم در همین حین دِیو از راه میرسه و میگه خودتو بکشی کنار جرج ، جرج یه پوزخند شیطانی میزنه و و به دِیو میگه این بانوی جوان ماله توئه؟ دِیو میگه آره و اگه دستت بهش بخوره استخونای دستتو خرد میکنم جرج میگه آهای رفیق آروم باش هنوز برای اینکارا زوده پشت دستتو بوس میکنه و بهت نگاه میکنه و میگه شب خوبی رو براتون آرزو مندم بااانوووی جوااان ......
راستی قیافه ی جرج : موهای سفیدو چشمای قرمز یکمم قیافش ترسناک ولی از اون ترسناکای جذاب)
به دِیو میگی اون کی بودی ،دِیو:یکی از خون آشامای نسل اصیل هاست مثل خانواده من منتها از یه جای دیگه میان که خیلی از اینجا دور نیس تقریبا میشه اونطرف جنگل خب حالا اینا رو به کنار خیلی تغییر کردی و خوشگل شدی (با حیرت) کی؟بامنی؟ دِیو:آره گوگولیم با خودتم مگه دارم با کی حرف میزنم؟الو؟جاسمین اینجاست دیگه درسته؟. مسخره (دوتاتون باهم میخندین). دِیو دستشو میاره جلو و میگه اجازه هست بانوی من توهم میگی با کمال میل.
همه دارن با حیرت به شما دوتا نگاه میکنن میرید جلو و میبینی همون خون آشامه که اسمش دنیل بود هم اونجاست و بهت خیره شده دِیو تورو میبیره پیش دنیلو بهش میگه سلام دَن جاسمین این همون ....حرفشو قطع میکنیو با لحن جسارت میگی همونیه که دوستامو کشت و میخواست منو بکشه. دنیل یه خنده ریز میکنه و میگه آره خب من و دوستام بودیم ولی اگه میدونستم آنقدر زیبایی زود تر از دِیو میچسبیدم بهتو ولت نمیکردم
دِیو با تعجب بهت نگاه میکنه و میبینه که نه بدجور عصبی شدی یه مشت میزنه به دَنیلو با خنده میگه حالا که چی ها فکر نکن به این راحتیا از دستش میدم که بخوای بقاپیش تا ابد باید منتظر بمونی . هردوتاشون شروع به خندیدن میکنن . تو میگی آهای مگه من گوشت قربونیم که اینجوری درموردم حرف میزنین من اگه نخوام هیچکدومتون هیچ کاری نمیتونین بکنین
دنیل میگه بانوی جوان درست میگه دِیو باید یکم محترمانه تر باهاشون برخورد کنیم منو ببخشید بانو برخورد اولمون یکم بد بود و بخاطر اتفاقی که افتاد معذرت میخوام منو ببخشید اسم من دنیله من از نسل خون آشامای اصیل کنار رودخونه هستم . تو میگی قضیه این خانواده های اصیل چیه؟ دِیو بهت توضیح میده که هرکدوم از ما یه
سردسته به اسم رئیس گروهمون داریم اگه به دور برت نگاه کنی از روی رنگ چشمامون یا موهامون میتونی حدس بزنی که کی عضو کدوم دست است
مثلا افراد دسته پدر دنیل یا موهاشون طلاییه یا رنگ چشماشون سبز و فقط یکی از اینا رو دارن . پس چرا نیل هم موهاش طلاییه و هم چشماش سبز؟ دِیو :بخاطر اینکه پدر دنیل سردسته گروه پس پسرشم اینجوریه . اوهوم فهمیدم . دِیو: خب من یه چند دقیقه شما دوتا تنها میزارم دَن حواست بهش باشه تا من برگردم. دَن: برو رفیق جان خیالت راحت . دَن برات بیشتر توضیح میده میگه منو دِیو و جرج پسرای رئیسای سردستمون هستیم و جانشینان بعدیشون . یکم اخلاقت با دَن بهتر شده و متوجه میشی که اونقدراهم پسر بدی نیس فقط تو برخورد اول یکم خشن بوده(وحشی بازی درآورده بوده?)
یکم به دورو برت نگاه میکنیو میبینی که جرج هنوزم داره بهت نگاه میکنه به دَن میگی : چراجرج داره به من نگاه میکنه دنیل یه نگاه به جرج میکنه و یه نگاه به تو و میگه چون واقعا خوشگلی .یه نگاه به دنیل میکنی و میگی نظر لطفته ولی واقعا حس بدی به این نگاه کردناش دارم . (چرا داره بهت نگاه میکنه؟)
راستی دَن جرج و دِیو باهم مشکلی دارن؟ دنیل:خب هممون با جرج یکم مشکل داریم بخاطر کارایی که میکنه ولی خب دِیو بیشتر از ما باهاش مشکل داره . چرا؟ دنیل:نمیدونم از وقتی یادم میاد باهم همینجوری بودن . یه نگاه به جرج میکنی و میبینی همینجوری داره بهت نگاه میکنه و که یهو یه دختر میادو خودشو میچسبونه به جرج و میگه عزیزم تو اینجایی جرجم (با یه حسی که انگار همینجوری باهاشه )میگه آره عزیزم تو کی اومدی بعد یه بوس ریز کوچولو روی لباش میکنه (چه حسی بهت دست میده)
سریع روتو برمیگردونی طرف دنیلو با خودت میگی ای چندش بازیا چیه وسط جمع دنیل صداتو میشنوه و یه نگاه به جرج میکنه و آروم میخنده تو هم که میفهمی شنیده با قیافه عجیب غریبی میگه هاا؟چیه؟چرا میخندی؟ میگه هیچی بابا هیچ آروم باش اتفاقی که نیوفتاده دِیو میاد و میگه چیه چه خبره ؟ دنیل با صورتش به جرج اشاره میکنه و میگه انگار بانوی ما با دیدن این صحنه حالشون بد شده .دِیو یه نگاه بهت میکنه و تو میگی چیه ؟ تو چرا اینجوری بهم نگاه میکنی دیگه؟ دیوم خندش میگیره یهو یه صدای زنگوله میاد و همه ساکت میشن و به بالای پله ها نگاه میکنن رواَسای اصیل ها هستند (همون پدر دِیوو اینا ) پدر دِیو میگه امشب دور هم جمع شدیم که همه بانوانی رو که پسرانمون انتخاب کردندرو با چشم خودمون ببینیم و بهشون خیر مقدم میگیم، این مراسم فقط برای آشنایی بهتر آنها باهمهتا ببینیم آیا به درد هم میخورند یا نه دنیل دست پاچه میشه و میگه بدبخت شدم پس الیزابت کجاست ؟
دِیو میگه من بعد از جرج میرم تو برو الیزابتو پیدا کن دنیل:مرسی رفیق الان بر میگردم . پدر دنیل:اولین نفر شاهزاده جرج و همراهشون بانوی جوان آنا نفر بعدی شاهزاده دِیو و همراهشون بانوی جوان جاسمین تو تعجب میکنیو دیو بهت میگه اصلا نترس فقط هرکاری من گفتم انجام بده دستمو بگیر و باهام از پله ها بیا بالا . (در همین حین دنیل و الیزابت هم میرسند) و البته نفر آخر پسر خودم شاهزاده دنیل و بانوی جوان الیزابت همه شروع به دست زدن میکننو دو یه نگاه ریز به جرج میندازی میبینی هنوز داره بهت نگاه مکنه به دِیو میگی نمیدونم فاز این پسره چیه چرا همینجوری برو بر داره منو نگاه میکنه؟ دِیو به جرج نگاه میکنه و بهش اشاره میکنه که سرت تو کار خودت باشه بعد پدر جرج ادامه میده که چند دقیقه دیگه موسیقی پخش میشه و شما شاهزاده ها با بانوانتون شروع به رقصیدن میکنین. به دِیو میگی دِیو من من نیستم دیگه چرا بهم هیچی نگفتی تنها کسی که هیچی نمیدونه منم دِیو:نگران نباش فقط امشبو با من بمون خب بعدا همه چیرو برات توضیح میدم ......
آهنگ شروع به زدن میکنه و دِیو محکم دستتو گرفته از پله ها میرید پایین یه آهنگ ملایم و زیبا و ملایم دیو بهت نگاه میکنه و دستشو میندازه دور کمرت و اون یکی دستتو میگیره تو دستش(خودتون میدونین چجوریه دیگه)
هر سه شاهزاده با بانوانشون شروع به رقصیدن میکنن دسستتو انداختی دور شونه دیو ،اونم بهت خیره شده .دیو:جاسمین؟. بله. دیو:واقعا زیبا شدی. ممنون ولی میدونی که امشب اینو چندبارگفتی؟. دیو:آره خب هرچقدرم بگم کم گفتم . (پوزخند ملایم تحویلش میدی)
آهنگ تموم میشه و میگی:میشه بریم یه جا که هواش باز باشه و کسی نباشه نمیدونم چرا احساس خفگی بهم دست داده دیو:خب معلومه من اگه همه چشماروم بود همینجوری میشدم . دیو دستتو میگیره و با هم میرید بیرون که هوا بخوری
دیو:خب اینجا فعلا کسی نیست که مزاحمتون بشه راحت باش هیچکس چشماش روت نیست . یه گوشه وایسادیو چشماتو میبندی آروووم نفس عمیق میکشی دیو فقط بهت نگاه میکنه و صورتشو میاره جلو و تو متوجه میشی چشماتو یواش باز میکنی و .....
میبینی صورت دیو جلوته که هی میاد جلو و جلوتر واکنشت چیه؟
خودتو یکم میبری عقب دیو که میبینم هنوز زوده آرووم صورتشو میبره عقب که یهو خودت گونشو بوس میکنی اونم یه نگاه بهت میکنه و ....
میخنده بعد بغلت میکنه و پیشینیتو میبوسه . دیو:میدونم که خیلی زوده و تو هنوز منو نشناختی و بهم اطمینان کامل نداری ولی....ولی....من....
من...................دوستت دارم ....خییییلی زیاد دوستت دارم جاسمین میدونم برای تو زیاده و یهویی ولی هرچقدر لازم باشه منتظرت میمونم منتظر اون روزی که منو بخوای میمونی هرچقدر که طول بکشه هررررچقدرررکه زیاد باشه .
بهش نگاه میکنی و هیچی نمیگی میشینینو همین جور بغلت میکنه دستشو بلند میکنیو محکم میگیری دیو بهت نگاه میکنه و سرتو میزاری روی شونش داره باهات حرف میزنم که متوجه میشه خوابت برده بهت نگاه میکنه و میگه :خوابالو بعدشم میخنده وبلندت میکنه و میبرتت خونه .....
ینجاس که جرج داشته از بالا همه اینارو نگاه میکرده (یه نگاه خبیثانه باحال) دیو داشته تورو میبرده جرجم داشته نگاه میکرده که آنا میادو میگه جرج ،عزیزم،توایتجایی بیا به چی نگاه میکنی مهمونا منتظرن. جرج:(درحالی که به توودیو نگاه میکرده)باشه اومدم ..............(واین تازه شروع داستان دیو و جاسمینه)
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
6 لایک
بقیش رم بزار لطفا
چرا اذامه نیومدهಥ_ಥ┗( T﹏T )┛
عاولی
سوجون یا سوهو؟
خودم سوهو😂
هان سوجون یا هوانگ این یوپ اوپا