تجربه ای کوتاه از یک مهمانی... خوشحال میشم متن را تا انتها مطالعه کرده و نظرتون رو بفرمایید❤
عادت... آرام آرام تکان میخورد. باد با ملایمتی مهربان و سوزی استخوان سوز، کتیبهی چسبیده به دیوار را میرقصاند. بادش را به کتیبه میرساند و سوزش را به پهلویِ پوشیدهی زن. با اخم پیچ خوردهی بین ابرو، اطراف را نگاه میکرد؛ بلکه جوانمردی حواسش به او متوجه شود و کولر را خاموش کند. _ هوای سالن سرد شده ها... از گوشی نگاهش را به زن انداخت و لبخند زد. دلش میخواست کولر را خاموش کند؛ ولی به نظرش هوا خوب بود. + میخوای خاموش کنم کولر رو...؟ سرما خورده بودی، بدتر نشی یکوقت... این سوال، ظاهرش دلسوزی را میرساند؛ ولی باطنش چیزی جز ما که گرممان است، نیست. زن، از خودگذشتگی ذاتیاش را که همیشه دم دستش بود، با یک لبخند بی قرار به رخ مرد کشید. یک " به درکِ مریضی " توی ذهنش چرخاند و به سرعت جواب مرد را با تعارف های همیشگی داد. _ نه، نه... ولش کن... خوبه... مرد هم از خدا خواسته، دوباره خودش را با گوشی سرگرم کرد؛ بلکه کمی از آشفتگی ناشی از عذاب وجدانش را کم کند که لطمهای به لذت باد خنک کولر گازی که زلف کم پشتش را تکان میداد، نخورد...
جوان خودش را رساند و بشقاب هایی که از مهمان های قبلی جا مانده بود، جمع کند؛ خودش را آماده میکرد برای مهمان های بعدی. بشقاب را که از جلوِ زن برمیداشت، خط دیدش را به جوهر چشمان زن داد. +عمه جان، شیرینی نیازه بچینم؟ عمه که چادرش را محکمتر دورش میپیچید که سوز کولر گازی را کم کند، لبخندی پیشکشِ نگاهِ برادر زاده میکند. _ ممنون فرهاد جان... خدا خیرت بده... اره، اره از همون کارتن پر کن... جوان لبخندش را به چشم عاشقانهای برگرداند و آثار مهمان ها را از جلوِ عمه پاکسازی کرد. مهمان های جدید را با تعارف های معمول بدرقه کرد و چای و شیرینی را توی جمع چرخاند و دوباره رفت توی خودش. گرمش بود. داخل خودش حتا گرمتر بود. جا برای نشستن توی سالن نبود؛ همان توی آشپز خانه خودش را غرق خودش کرد. حتا بیشتر گرمش میشد. باد کولر گازی هم کاری از پیش نمیبرد. انگار دیگر چیزی هم نمیشنید. خودش را به چاه افکارش سپرده بود. از مهمانی متنفر بود. در حالت عادی هم افکارش درگیر افکار مردم میشد. اینکه چه درموردش فکر میکنند، برایش عذاب بود، چه برسد به مهمانی! خودش هم میدانست بیش از حد اهمیت میدهد، ولی چه چارهای پیدا کرده بود جز دامن زدن به نقطهی گرم و امن خودش؟..
فکرش به انگشتر گره خورده بود. انگشتری که برای بردن دل تنها دختر بچهی مهمانی به دستش داد؛ بلکه قدری بتواند تنهاییاش را با دخترک التیام بخشد. ولی امان از لحظهای که دختر بچهیِ دردانه، به دو فرار کرد و توی اتاقی که جوان نمیتوانست برود، غیب شد. فرهاد، لعنتی بر محرم نامحرمی فرستاد و شاهد صحنهی بلعیده شدن انگشترش شد. به دقیقه نکشید که عمه انگشتر را به فرهاد برگردانده بود. عمهای که دلسوزی اش کار دست دخترک داده بود و مانع خفه شدنش شده بود. انگشتر را شست و دستش کرد. اینبار حتی بیشتر توی خودش فرو رفت؛ از الان، نگاهش نگاهِ پدرِ دخترک را جور دیگر تفسیر میکرد. اشکال از فرهاد نبود، اشکال از دخترک هم نبود، حتا اشکال از انگشتر و پدر دختر هم نبود، اشکال از مغز فرهاد بود که نگاه های یکسان را جور دیگری میدید. فرهاد مانده بود و ذهن شلوغ. اینکه نمیدانست تا الان رفتار هایش مقابل مهمان درست بوده یا نه به اندازه کافی برایش زیاد بود. ولی فکر دخترک جور دیگری آزارش میداد. حتا نیم ساعت بعد که دخترک مشغول خوردن چیز دیگری بود و پدرش پرسید " اون چیه توی دهنش؟ " ذهن فرهاد باز هم صحنه های قبل را تداعی کرد و خجالت کشید. با خجالت مأنوس شده بود انگار. حتا از خودش هم خجالت میکشید. داشت خودش را دستی دستی آب میکرد. دوباره رفت توی خودش. لعنتی به زمین و زمان داد و رفت جلوی باد کولر؛ بلکه روضه ای جان سوز برایش بخواند به خنکی درجهاش؛ بلکه آتش درون جوان را ملایم کند که جگرش را نسوزاند، به جای سوزاندن جگر، آرام آن را مغز پخت کند. ماهیچه های گونه را به کار گرفت. گونه ها، دو طرف لب را گرفتند و بالا کشیدند. لبخند تلخش آرام بود. به حفظ ظاهرش عادت کرده بود. عادت... ۱۴٠۴/٠۵/۱۹
پایان...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)