
دستش اومد سمتم، منم سریع دستمو کشیدم عقب، جوری که انگار آتیشه! آخه فکرشم نمیکردم که بخواد لمسم کنه، حالم بهم خورد. هیچ جوره نمیخواستم باهاش قاطی شم. اون، همه اون چیزایی بود که ازشون متنفر بودم. اصلاً حرفی نزدم، فقط چرخیدم سمت در و با تمام سرعتم زدم بیرون. صدای بابامو شنیدم که میگفت «تارا!» ولی انگار از یه سیاره دیگه میاومد صداش. دیگه نموندم. یه ثانیه هم نمیتونستم اونجا باشم. نفسم داشت بند میومد. همین که پریدم بیرون، خوردم به یکی. سرمو آوردم بالا ببینم کیه… وای، نه! چارلی! (وای😂) پسرعموم. همون که از بچگی عین کنه بهم چسبیده بود و فکر میکرد خیلی باحاله. بابا برای من اون فقط یه داداش اعصابخوردکن بود، نه هیچی دیگه. نه عشق، نه علاقه. فقط یه داداش کوچیک که همیشه میخواست خودشو بچسبونه. یه لبخند احمقانه رو لبش بود. اصلاً صبر نکرد ببینه من چی میگم، با یه شیطنت مسخره، با اون دستای لزجش، محکم لپمو کشید و گفت: «میخوای با هم برقصیم، فسقلی؟» حس کردم خون تو سرم جوشید. صورتم از عصبانیت آتیش گرفت. فسقلی؟ رقص؟ الان؟ میخواستم سرمو بزنم به دیوار! این احم*قِ نفهم اصلاً حا*لیش نبود من تو چه وضعیتی بودم!
دیگه نتونستم تحمل کنم. دستم رو گذاشتم رو سی*نه چارلی و با تمام قدرتم هلش دادم عقب. دستم هنوز داشت تیر میکشید. همون دردی که امروز صبح، وقتی سعی کردم از پنجره کلبه فرار کنم، بهم دست داد. همون دردی که وقتی شیشه شکست و خورد شد، اومد سراغم. امروز بود! همهی اینا امروز اتفاق افتاده بود! یه لحظه هم دیگه نمیتونستم تو اون مهمونی لعنتی بمونم. فقط میخواستم فرار کنم. سریع چرخیدم و مستقیم رفتم سمت در خروجی. اصلاً اهمیت ندادم کی چی فکر میکنه یا کی صدام میزنه. فقط میخواستم از اونجا دور شم. وقتی اومدم بیرون، هوای سرد خورد تو صورتم. یه نفس عمیق کشیدم که مثلاً آروم شم، ولی فایدهای نداشت. پاهام خودشون راه افتادن سمت خونه. تو راه، همه چی تو سرم قاطی پاتی شد. یاد امروز افتادم که پدر میا، همون جنگلبان مهربون، منو تو اون کلبه زندانی کرد. یادمه دستامو کوبیدم به پنجره چوبی کلبه، جوری که شیشههاش شکست و پرت شد بیرون. دستام پر از خون شد. ولی اون لحظه فقط میخواستم فرار کنم. فقط میخواستم از اونجا خلاص شم. پدر میا همیشه مهربون بود، همیشه کمک میکرد. ولی امروز نمیدونم چی شده بود. انگار یه آدم دیگه شده بود. چرا منو اونجا حبس کرده بود؟ بعدشم غیبش زد! واقعاً عجیب بود. رسیدم خونه. درو باز کردم و رفتم تو. خونه ساکت بود و تاریک. چراغارو روشن کردم. یه راست رفتم تو اتاقم. لباسای مهمونی رو از تنم کندم و انداختم رو زمین. یه شلوار راحتی و یه تیشرت گشاد پوشیدم. رفتم نشستم رو مبل جلوی تلویزیون. کنترل رو برداشتم و روشن کردم. کانالارو بالا پایین کردم. هرچی نشون میداد، برام بیمعنی بود. فقط میخواستم صدا باشه، یه چیزی باشه که ذهنمو از این همه فکر و خیال پرت کنه. ولی فایده نداشت… اون حرفا، اون تصویر کلبه، اون صورت پدر میا، همه تو سرم رژه میرفتن.
من داشتم کانالهای تلویزیون رو همینجوری بالا و پایین میکردم و ذهنم درگیر مهمونی و اون لبخند احمقانه ون چارلی بود که یهو چشمم به مجری خبر افتاد. با لحنی جدی گفت: «مری پاتر دیروز در جنگل گم شده.» با شنیدن این خبر، یکه خوردم و یاد بازی “جرأت و حقیقت” افتادم که دیروز انجام داده بودیم. نوبت مری بود، جرأت رو انتخاب کرد و گفت میره جنگل. ساعت ۱۱ شب بود که رفت تو دل جنگل و دیگه پیداش نشد. همینجوری که غرق افکار خودم بودم و داشتم به این فکر میکردم که چی به سر مری اومده، ناگهان تصویر عوض شد و خانوم هادسون که در مورد دنیاهای موازی تحقیق میکرد روی صفحه ظاهر شد. ایشون با چهرهای متفکر گفت: «مری امکان داره در جهان دیگری گم شده باشد.»
در همین حین که هنوز ذهنم درگیر خبر مری بود، صدای زنگ در خونه به صدا در اومد. “دینگ دانگ!” با تعجب به سمت در رفتم. با این اوضاع و احوال، کی میتونست باشه؟ وقتی در رو باز کردم، یه مرد تقریبا ۳۵ ساله با قیافهای جدی اونجا ایستاده بود. با کنجکاوی پرسیدم: «شما؟» اون مرد با همون قیافه جدی و کمی طلبکارانه پرسید: «مادرت خونه است؟» من که تعجب کرده بودم و کمی هم احساس خطر میکردم، جواب دادم: «خیر، مادرم مهمونیه.» شما بگید باهاش چیکار دارید؟» مرد با لحنی که انگار جواب من براش کافی نبود، گفت: «باید خودش باشه» کمی جا خوردم، اما سعی کردم خونسردی خودم رو حفظ کنم و گفتم: «ببخشید، ولی من دخترشم. اگه کار واجبی ندارید، بگید با مادرم چیکار دارید؟»
مرده ابرو بالا انداخت و با یه لحنی که معلوم بود از جوابم خوشش نیومده، گفت: «لازم نیست من به کسی جواب بدم. مامانتو صدا کن.» یه کم اخم کردم. این یارو داشت رو مخم میرفت. «گفتم که، مامانم خونه نیست.» مرده یه پوزخند زد. اون موقع دیگه ۱۰۰٪ مطمئن شدم که این آدم داره یه غلطی میکنه. اصلاً هم قرار نبود درو براش باز کنم. با قاطعیت گفتم: «من نمیدونم دنبال چی هستین، اگه کار واجبی با مامانم دارین، خودش وقتی اومد خونه با شما صحبت میکنه.» و بعد، بدون اینکه منتظر جوابش بمونم (یاخدا)، در رو بستم. ولی کارش با بستن در تموم نشد. صدای کوبیدن مرده به در، اونقدر بلند بود که انگار داشت خونه رو میلرزوند! “تق! تق! تق!” این صدا دیگه فقط کوبیدن نبود، انگار داشت سعی میکرد در رو بشکنه! ترسیدم و دویدم سمت آشپزخونه که گوشی رو بردارم.
ولی خیلی دیر شده بود. با یه ضربهی وحشتناک، در از جا کنده شد و مرد با خشونت وارد خونه شد. همین که پاش رو گذاشت توی خونه، من داد زدم: «ای لعنتی! چرا به حریم خصوصی وارد میشی؟ الان به پلیس زنگ میزنم! امروز اصلاً روز خوبی نبود برام!» مرد فقط خندید، یه خندهی عصبی و ترسناک. گفت: «هر غلطی دلت میخواد بکن!» بعد یهو خودش رو انداخت سمتم، گوشی رو از دستم کشید و با وحشیگری لهش کرد. صدای شکستن گوشی توی سکوت خونه پیچید. بعد دستشو گذاشت پشت گردنم، منو کشید طرف خودش و با چشمای خیره به من گفت: «باید با من بیای.»
…بعد دستشو گذاشت پشت گردنم، منو کشید طرف خودش و با چشمای خیره به من گفت: «باید با من بیای.» «ولم کن!» سعی کردم خودمو عقب بکشم، ولی دستش محکم بود. داشت منو میکشید سمت در، سمت بیرون. وقتی از در خونه رد شدیم، تازه فهمیدم. داشت منو میبرد سمت همون جنگلی که هر روز صبح از کنارش رد میشدم و میرفتم مدرسه. همون مسیری که خوب میشناختم، ولی حالا انگار داشت منو به یه دنیای دیگه میبرد. انقدر توی جنگل رفتیم و رفتیم که دیگه نفسم داشت بند میومد. از بین درختها و شاخ و برگها رد میشدیم و صدای پامون روی برگهای خشک شده میپیچید. آخر سر رسیدیم به یه جایی که صدای غرش آب میاومد. از بالای یه کوه، یه رودخونهی خروشان داشت میریخت پایین. مرد منو کشید سمت یه غار که درست وسط رودخونه بود! تا اون لحظه اصلاً چشمم به همچین جایی نخورده بود. رفتیم داخل غار. تاریک بود، ولی یه نور ضعیفی از انتهای غار میاومد. با تعجب پرسیدم: «اون نور چیه؟»
…با دهان باز نگاهش میکردم. «من؟ توی دنیای موازی؟» مرد با چشمانی که انگار غم دنیا رو در خودش جمع کرده بود، گفت: «آره، خودِ تو. تصور کن یه دنیای دیگه، موازی با دنیای خودت. یه دنیایی که خیلی شبیه اینجاست، ولی یه تفاوت بزرگ داره. زن من، که در واقع خودِ تو از اون دنیا هستی، داره از یه بیماری خیلی عجیب و لاعلاج رنج میبره. این بیماری نه تنها اون رو ضعیف و ضعیفتر میکنه، بلکه داره خودِ اون دنیا رو هم از درون متلاشی میکنه. انگار که تار و پود وجودمون داره از هم باز میشه.» نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم این حرفها رو هضم کنم. «پس… یعنی من توی اون دنیا… مریض بودم؟» «بودم؟» مرد سرش رو تکان داد. «نه، نیستی. تو الان داری زنده میمونی، ولی ضعیف و ضعیفتر میشی. ما همه راهها رو امتحان کردیم. تمام علم ما، تمام دانش ما، جلوی این بیماری زانو زد. تنها امید ما این بود که بتونیم یه نفر رو از دنیای موازی بیاریم… کسی که خودِ ما باشه، ولی سالم و قوی. کسی که بتونه…» مرد مکث کرد و به چشمام خیره شد. «کسی که بتونه جایگزین بشه. کسی که بتونه دنیای ما رو نجات بده.»
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
کم کم داره جالب میشه
خیلی باحاله خسته نباشی
لایک کنیدددد