
در بادهایِ کهن، نامی بلند است که از دلِ تاریخ تا فردا میرسد. کوروش— چراغی میانِ سنگ و خون، بر تختی که از عدالت ستون داشت. هخامنشی، نه فقط شمشیر، که نغمهای از آزادی بود برای مردمانی که در سایهی او نفس میکشیدند. و هنوز، هر سنگِ پاسارگاد با صدایِ بیپایانِ او میتپد...
برفِ هزار ساله از شانههای کوه فرود میآید، و نامِ کوروش همچنان روشن است. بر دیوارِ تختجمشید نه شمشیر حک شده، نه خون، که رویاهایی از مهر و فرّهی ایرانی. هخامنشیان، چون رودها، جهان را سیراب کردند، و صدای سنگ هنوز آوازشان را نگه داشته است.
ماندانا— شبیه مهتابی که بر گهوارهی زمین میتابید. نه فقط مادرِ یک پادشاه، که خود، شکوهی آرام بود. لبخندش، راهی به روشنای آینده، و نگاهش، رازِ جاودانگی ایران. در قصهها نامش کم گفته شد، اما در رگهای کوروش همیشه جاریست: زنی که از عشقش امپراتوری برخاست.
ماندانا— نامی که در طوفانِ تاریخ چون پرچم برافراشته شد. زنی از خونِ ماد، که در رگهایش غرشِ کوه و آذرخشِ دشت میجوشید. او، مادرِ کوروش، اما خود، ستونی از شکوهِ ایران بود. در نگاهش، سربازان قد میکشیدند، و در صدایش، سپاهها آرام میگرفتند. اگر کوروش، آفتابِ جهان بود، ماندانا، سپیدهای بود که آفتاب را زاده کرد.
مادر… ای ماندانا، ای ریشهی آرامشِ من. تویی که مرا نه با شمشیر، که با عشق پروراندی. دستهایت، سپرِ من بودند در کودکیهای بیپناه. نگاهت، چراغی شد در تاریکیهای تقدیر. امروز، من بر تختی ایستادهام که سنگهایش نامِ تو را زمزمه میکنند. اگر جهانی از عدالت ساختهام، از خونِ توست، و اگر نامم جاودان شد، این، سایهی دعای تو بود که بر سرم مانده است. مادر… تمامِ شکوهِ من، ادای دینیست به تو.
آتوسا— دختری که از خونِ کوروش برخاست، و در دلِ کاخها طوفان میآفرید. نه تنها شاهزاده، که رهبری بود که سرنوشت را به فرمانِ خود میکشید. گامهایش، چون طبلِ سپاه، مرزها را لرزاند، و نگاهش، چشماندازِ یک امپراتوری را روشن کرد. در سایهی مردانِ تاریخ او، ستونی بود که جهان بر آن ایستاد. اگر امروز نامش کم گفته شد، بدان— در سکوتِ کوهها و دشتها، آوازِ فرمانش هنوز طنینانداز است.
من آتوسام… دختری از تبارِ کوروش، با چشمانی که در آینهی تاریخ خوابِ فردا را میدید. به من گفتند: شاهزاده باش، در پرده بمان، اما من صدایم را به دیوارها سپردم تا جهان بشنود. من زنی بودم که میانِ سنگ و شمشیر رویا میکاشتم، و در قلبِ کاخها راهی برای آینده میگشودم. خونِ پدر در رگهایم میجوشید، اما من خود، رودخانهای بودم که به دریا میرسید. اگر نامم کمتر گفته شد، بدان— در سکوتِ من جهانی فریاد میکشید.
داریوش— ای فرمانروای تیزچنگِ زمان، که تختها و دشتها زیر نگاهت استوار شدند. نه فقط شاه، که نگهبانِ نظم و عدالت، که در سکوتِ سنگها نامش حک شد. گامهایت، چون تبرِ تاریخ، راهی برای آینده باز کرد، و در دلِ کاخها، آوازِ شکوه میپیچید. اگر جهان، آفتاب و سایه دارد، تو بودی که خورشید را به قانون پیوند زدی، و شبها، در امنیتِ مردمت، به ستارهها لبخند زدی.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی ، پست جدیدم حمایت شه ؟ در عرض پنج دقیقه از تازه ترینا محو شد
اول؟