
چه زود پنج سال گذشت!
شوکا علیه کساندرا.عجیبه!تاحالا شده که با نسخه ی شیطانیتون بجنگید؟ ببخشید!گیجتون کردم!بهتره برم از عقب تر شروع کنم.
دو ماه قبل...

مهم ترین قانون خانواده ی من چیه؟خانواده ی سایفر«در اوج درد بخند.»خانواده قبلیم«گوشی و لپ تاپ ممنوع!»خانواده ی پاینز«خودت باش!». اون سه خانواده«غیر از بیل»موجودات برتری هستن که بهت زندگی بخشیدن،که کلی زحمت کشیدن و فداکاری کردن تا ی سقف بزرگ بالای سرت داشته باشی.و بشقابت پر از غذا باشه«ی عالمه غذا.»،حداقل کاری که میتونی برای جبران کنی اینه که مواظبشون باشی.البته بعضیا میگن:مراقب باش،توی اوج نوجوانی ممکنه بعضی وقتا از کوره در بری.اما خوشبختانه من این مشکل رو ندارم!

من شوکا پاینز هستم و از زمانی که 13 سالم تموم شده«سه سال پیش»هرکاری که بخوام میکنم!ولی هرکاری هم نه،مثلا باید ساعت 7 صبح توی مدرسه باشم.اونم نه مدرسه ی آبشار جاذبه،مدرسه ی دنیای خودم.بعد از اینکه بیل روشکست دادیم به دنیای خودم رفتم و همه چیز رو به مامان و بابام گفتم.اولش باور نکردن ولی وقتی یکم براشون جادو کردم بهم التماس کردن آبشار جاذبه رو نشونشون بدم.هرروز بعد از مدرسه به معما کده میرم ولی مامان و بابام فقط برای مناسبت های خاص«مثل کریسمس و هالووین»باهام میان.هنوز هم با رابی در ارتباطم.

بلاخره رسیدم مدرسه!روی زمین دختری عینکی دیدم که داشت رو کاغذ انیمه میکشید.گفتم:«این کدوم شخصیته؟»آن دختر جیغی کشید و گفت:«وای!ترسوندیم.نه،شخصیتی نیست،من فقط دوست دارم مانگا طراحی کنم.»پرسیدم:«تو همون دختری نیستی که برای روزنامه ی مدرسه کار میکنه؟»جواب داد:«آره،خودمم.اسما!»گفتم:«وای دختر!عاشق مانگا هاتم!هر اوتاکویی که مانگا هات رو نخونه اوتاکو نیست! میای با هم دوست شیم؟»«آره!فکر خوبیه!من تازه به این مدرسه اومدم.فکر کنم فقط یک هفتس.» زنگ کلاس ورزش خورد.

توی کلاس ورزش قرار بود وسطی بازی کنیم.هربار که میریم توی گروه مقابل دختری به اسم زهرا است که سوگولی مربی است.همیشه مثل یور توی خانواده ی جاسوس توپ رو پرت میکند.انقدر تو کارش خوبه که همه فکر میکنن وسطی استعداد مادر زادیشه.با ی پرتاب توی 1 ثانیه 5 نفرو میزنه!جدی میگم!خیلی هم برعکس من گنگش بالاس«داش وضعش توپه،هلیکوپتر!هلیکوپتر!».حتی یبار هم ندیدم توی کلاسی پایین 20 بگیره،من به زور 12 میگیرم«بخندی میام تو خوابت.»
خلاصه،ما اومدیم بازی کنیم که زهرا با توپش زد تو صورت اسما.به طرف اسما دویدم و گفتم:«حالت خوبه؟»گفت:«عینکم شکست،دماغم کج شد،گردنم هم شکست. خودت چی فکر میکنی؟»
رو به زهرا کردم و گفتم:«چرا اینکارو کردی؟!میدونی که در این لحظه بهترین انیماتور دنیا رو زدی؟!»در واقع «هایائو میازاکی»بهترین انیماتور دنیاست ولی حالا وارد جزئیات نشیم.زهرا جواب داد:«ببخشید!ببخشید!نمیخواستم اسما رو بزنم!میخواستم به دستام نرمش بدم ولی حواسم نبود که ضاویه ی توپ سمت اسماست!» سپس به طرف انبار جاروها دوید.اثلا انتظار نداشتم خرخون مدرسه رو با دو جمله به گریه بندازم.
شاید از ویژگی های سایفریمه.شاید هم از ویژگی های افسونگریم.نمیدونم!باشه؟فقط دوست ندارم زهرا رو ناراحت کنم.به طرف انبار جاروها رفتم«زهرا داشت گریه میکرد.»گفتم:«خب،موضوع چیه؟»« بابای من ترفیع گرفته و برای همین نمیتونه توی خونه با من باشه. مامان من هم تازگیا رئیس جمهور شده و نمیتونم خیلی از روز ها ببینمش.سر همین هم با مامانم بحث کردم و الان احساس میکنم خیلی بی مصرفم!»جواب دادم:«ببین،احساستو درک میکنم.سردرگمی،ترسیدی و نمیدونی چیکار کنی که بقیه دوست داشته باشن.ولی این احساس واقعی نیست.تو فکر میکنی تنهایی،مگر نه مامانت دوست داره،بابات عاشقته.خوشبحالت یکی اینو برات توضیح داد چون من توی یازده سالگی از راه سختش این مسئله رو فهمیدم...»اسما با چشم های کبود اومد و گفت:«خودت باش.مجبور نیستی مثل خرخون ها رفتار کنی تا بقیه دوست داشته باشن.»زهرا گفت:«درسته!همین الان زنگ میزنم به مامانم و این موضوع رو بهش میگم!»اما یهو آروم شد و گفت:«جواب نمیده،مامانم امکان نداره گوشیش رو جواب بده.»گفتم:«فقط بهش زنگ بزن.بعد خودت میفهمی جواب میده یا نه.»

یک دقیقه طول کشید تا مامان زهرا گوشیش رو برداره.من و اسما از انبار بیرون رفتیم تا حرفای خصوصیشون رو به هم بگن.بعد ده دقیقه زهرا با هیجان پرید توی بغل ما و گفت:«جواب داد!مامانم امشب میاد تا باهاش فیلم ببینم!»اسما گفت:«خیلی برات خوشحالم.»
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عههعهعععهعع
عالی بود
ممنون
خواهش
شخصیت خودم رو توی داستان بیش از حد دوست دارم😀💔
عالی بود:)
خوشحالم خوشت اومده.
نگران بودم آبروتو ببرم آخه.
نه بابااا خیلی باحاله🙃💚