
داستانی جذاب از ارباب تاریکی
در دل درهای خاموش و مهگرفته، خانهای سنگی و باشکوه قرار داشت؛ خانهای که سالهاست هیچ صدایی جز زمزمهٔ باد در آن شنیده نمیشود. اینجا، اقامتگاه خاندان ریدل بودجادوگرانی اصیل، منزوی، و از نسل سالازار اسلیترین. هیچکس جرأت نمیکرد به آن نزدیکی برود، نه فقط بهخاطر طلسمهای محافظ، بلکه بهخاطر شایعهای قدیمی که در میان جادوگران زمزمه میشد: «فرزندی از این خاندان خواهد آمد، که نه نور را میپذیرد، نه تاریکی را پس میزند.» مِروپ ریدل، دختر جوانی با چشمانی خاکستری و نگاهی خالی از احساس، وارث مستقیم خون اسلیترین بود. او در اتاقی پر از کتابهای ممنوعه زندگی میکرد؛ جایی که زمان متوقف شده بود و تنها صدای ورق خوردن صفحات جادویی، سکوت را میشکست. اما قلبش درگیر چیزی دیگر بود—تام ریدل بزرگ، مردی مغرور، با ذهنی سرد و روحی بیرحم. ازدواجشان نه از عشق، بلکه از اجبار و پیشگویی بود. مِروپ میدانست که فرزندی از این پیوند خواهد آمد؛ فرزندی که سرنوشت را دگرگون خواهد کرد. در شب طوفانی، مِروپ در برابر آینهای جادویی ایستاد. تصویر خودش را ندید، بلکه کودکی را دید با چشمانی سرخ، پوستی رنگپریده، و لبخندی بیاحساس. زمزمه کرد: «او خواهد آمد... وارث حقیقی.» در همان لحظه، کتابی قدیمی از قفسه افتاد. صفحهای باز شد که با جوهری نقرهای نوشته بود: «وقتی وارث حقیقی زاده شود، دروازهٔ تاریکی گشوده خواهد شد.» مِروپ لبخند زد. نه از شادی، نه از امید... بلکه از یقین. او میدانست که این کودک، نه فقط فرزند او، بلکه وارث قدرتی خواهد بود که قرنها در سکوت منتظر مانده بود. در دوردست، صدای رعدی بلند شد. و در دل شب، سرنوشت شروع به شکلگیری کرد.
شب سردی بود. مه غلیظی روی زمین خزیده بود و باد، درختان اطراف خانهٔ ریدل را با خشونت میلرزاند. در دل این طوفان، مِروپ ریدل در اتاقی تاریک و بیروح، تنها بود. هیچکس کنارش نبود. نه همسر، نه خانواده، نه امید. او درد میکشید، اما نه فقط از زایمان. دردِ رهاشدگی، دردِ پیشگوییای که حالا داشت به واقعیت تبدیل میشد. در گوشهٔ اتاق، شمعی لرزان میسوخت. سایهها روی دیوار میرقصیدند، انگار خود تاریکی مشتاق تولد این کودک بود. و سپس، صدای گریهای بلند شد. نه گریهای معمولی. صدایی سرد، ناهماهنگ، انگار از اعماق چیزی فراتر از انسان. مِروپ به نوزاد نگاه کرد. چشمانش هنوز بسته بود، اما هوا سنگینتر شده بود. شیشهٔ پنجره ترک برداشت. شمع خاموش شد. او زمزمه کرد: «تام... ماروُلو ریدل.» در همان لحظه، مِروپ نفس آخرش را کشید. نه از ضعف جسم، بلکه از رهایی. انگار تمام قدرتش را به فرزندش منتقل کرده بود. نوزاد، بیصدا در آغوش جسد مادرش بود. و در اطرافش، هیچکس نبود. چند ساعت بعد، خدمتکاری که از ترس وارد خانه نشده بود، جسد مِروپ را یافت. نوزاد هنوز زنده بود. اما چیزی در نگاهش بود که زن را وادار کرد عقب بکشد. او گفت: «این بچه... چشمهاش مثل آدم نیست.» تام ریدل، وارث تاریکی، حالا زاده شده بود. و هیچکس نمیدانست که با این تولد، دروازهای گشوده شده که دیگر بسته نخواهد شد.
خانهٔ ریدل دیگر آن سکوت سنگین گذشته را نداشت. از وقتی تام کوچک پا به این دنیا گذاشته بود، چیزهایی تغییر کرده بودند—نه در ظاهر، بلکه در هوا، در دیوارها، در نگاه خدمتکاران. کودکی که هیچوقت گریه نمیکرد. هیچوقت نمیخندید. فقط نگاه میکرد. و آن نگاه، مثل خنجری سرد، در دل آدم فرو میرفت. تام در سن سهسالگی، بدون آموزش، توانست مار کوچکی را از باغ به اتاقش بیاورد. خدمتکار پیر، وقتی مار را در تخت کودک دید، فریاد زد. تام فقط گفت: «دوستمه. تو نمیفهمی.» چند ماه بعد، خدمتکار دیگری ناپدید شد. هیچکس نفهمید چه شد. فقط تام، با لبخندی بیاحساس، به دیوار خیره مانده بود. پدرش، تام ریدل بزرگ، که از ابتدا هم علاقهای به فرزندش نداشت، حالا دچار ترس شده بود. او شبها کابوس میدید. صدای زمزمههایی از اتاق کودک میآمد. در یکی از شبها، وقتی وارد اتاق شد، دید که تام با کتابی ممنوعه بازی میکند—کتابی که حتی بزرگترین جادوگران از لمس آن پرهیز میکردند. پدرش فریاد زد: «این دیگه چیه؟ کی بهت داده؟» تام فقط گفت: «کتاب خودش اومد. من صداش کردم.» آن شب، تام ریدل بزرگ تصمیمش را گرفت. او نمیخواست وارث تاریکی در خانهاش رشد کند. نمیخواست فرزندی داشته باشد که حتی مرگ را به بازی بگیرد. صبح روز بعد، بدون هیچ توضیحی، تام کوچک را به پرورشگاه «ولف» در لندن برد. زن مسئول پرورشگاه، وقتی چشمش به کودک افتاد، لحظهای مکث کرد. گفت: «اسمش؟» پدرش گفت: «تام ماروُلو ریدل. دیگه مال شماست.» و بدون نگاه آخر، رفت. تام، در سکوت، وارد ساختمانی شد که قرار بود سالها در آن بماند. اما حتی آنجا هم، تاریکی با او بود.
پرورشگاه «ولف» ساختمانی سرد و بیروح بود. دیوارهای خاکستری، تختهای فلزی، و کودکانی که هرکدام زخمی از گذشته داشتند. اما هیچکس مثل تام نبود. او از همان ابتدا متفاوت بود. نه فقط بهخاطر هوش عجیبش، بلکه بهخاطر سکوتش، نگاهش، و آن حس سنگینی که با ورودش به اتاق میآمد. بچهها از او دوری میکردند. نه بهخاطر رفتار، بلکه بهخاطر اتفاقاتی که اطرافش میافتاد. - یکی از بچهها که تام را مسخره کرده بود، روز بعد با دست شکسته از خواب بیدار شد. هیچکس نفهمید چه شد. - گربهٔ پرورشگاه، که همه دوستش داشتند، ناگهان ناپدید شد. فقط تام بود که گفت: «رفت. خودش خواست.» - در یکی از شبها، درِ اتاق تام قفل شد، اما صدای زمزمههایی از داخل شنیده میشد. صبح، دیوار اتاق پر از علامتهایی بود که هیچکس نتوانست رمزگشاییشان کند. تام در خلوتش، کتابهایی را که از خانهٔ ریدل دزدیده بود، مرور میکرد. او فهمید که خونش به سالازار اسلیترین میرسد. فهمید که توانایی صحبت با مارها، کنترل ذهن، و حتی تأثیر بر اشیاء، بخشی از میراثش است. در یکی از روزها، مار کوچکی از پنجره وارد شد. بچهها جیغ زدند، اما تام فقط گفت: «آروم باش. اون فقط میخواد حرف بزنه.» مار به دور دست تام پیچید، و زمزمهای در ذهنش شکل گرفت: «تو وارثی. تو باید بیدار بشی.» از آن روز، تام شروع کرد به تمرین. نه با چوبدستی، بلکه با ذهنش. او یاد گرفت چطور ترس را در دل دیگران بکارد. چطور بدون لمس، اشیاء را حرکت دهد. چطور با نگاه، دیگران را وادار به سکوت کند. و در دل شب، در زیرزمین پرورشگاه، جایی که هیچکس نمیرفت، تام محراب کوچکی ساخت. با علامت مار، با خاک سرد، و با زمزمههایی که از گذشته میآمدند. او دیگر فقط یک کودک نبود. او وارث تاریکی بود. و خودش این را میدانست.
تابستان بود، اما هوای پرورشگاه «ولف» مثل همیشه سرد و سنگین. تام ریدل حالا یازدهساله بود. ساکت، منزوی، و خطرناک. مدیر پرورشگاه، خانم کول، روزی با مردی عجیب روبهرو شد. پیرمردی با ردا، چشمانی نافذ، و لبخندی آرام. نامش آلبوس دامبلدور بود. او گفت که برای تام آمده. برای دعوتش به مدرسهای به نام هاگوارتز. تام، با چشمانی بیاحساس، به دامبلدور نگاه کرد. اولین بار بود کسی بدون ترس با او حرف میزد. دامبلدور گفت: «تو خاصی، تام. اما مهمتر از قدرت، انتخابهاییست که میکنی.» تام سکوت کرد. اما در ذهنش، صدها صدا زمزمه میکردند. قدرت، میراث، انتقام، سلطه. او نامه را گرفت. و شب، در اتاقش، به حلقهٔ مار روی انگشتش نگاه کرد. زمزمه کرد: «هاگوارتز... جایی برای شروع.» صبح روز بعد، بدون خداحافظی، بدون اشک، تام ریدل پرورشگاه را ترک کرد. اما در دلش، چیزی شکل گرفته بود. نه امید، نه شادی... بلکه هدف. و در آخرین لحظه، قبل از سوار شدن به قطار، زیر لب گفت: «من به هاگوارتز نمیروم تا یاد بگیرم... من میروم تا هیچکس دیگر، هرگز، قدرت را از من نگیرد.»
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ا.لبن کامنت فتح شد