
سلام دوستای گلم حالتون چطوره امروز اومدم با پارت 3 رمان جادوگر آب ها.
فورا راه افتادم و از دریاچه به سمت جنگل حرکت کردم. رسیدم. گفتم:« سلام مامان! سلام بابا! ماهی گرفتم میتونیم کباب کنیم و بخوریم!» مادرم گفت:«سلام عزیزم! ماهیا رو بذار اینجا. من درستشون میکنم.»

بعد از خوردن ماهیا برگشتیم خونه. من فورا ماهی رو انداختم توی تنگ تا نگهش دارم. خیلی قشنگ بود. و در عین حال عجیب. اما هنوز چیزی از اینکه خودم جادوش کردم به مادرم نگفتم.

خیلی خسته بودم به خاطر همین فورا بعد از خوردن شام رفتم و خوابیدم. فردا قرار بود پدرم به دیدار شاه جادوگر بره تا توی یه سری کارا بهش کمک کنه و یه مدت طولانی به خونه نمیومد. بخاطر همین من و مادرم صبح زود بیدار شدیم تا از پدرم خداحافظی کنیم. من بیدار شدم و با پدرم خداحافظی کردم. بعد از اون رفتم تا یه سری به ماهی بزنم. اما دیدم که ماهی داره از تنگ بیرون میاد و هی بزرگ تر میشه.

رفتم و برای مادرم ماجرا رو تعریف کردم. مادرم گفت:«نه!» من گفتم:«آخه چرا؟ من که فکر کردم طلسم رو اشتباه انجام دادم.» مادرم گفت:«نه عزیزم. من باید زود تر این رو برات تعریف میکردم. همین الانم دیره پس گوش کن. زمانی که من هشت سالم بود و خواهرم جینا سیزده سالش بود، به طور عجیبی مادرم غیب شد. ما هر چی گشتیم مادرم رو پیدا نکردیم. سر انجام پدرم برای کارهای خونه یه جادوگر رو استخدام کرد به اسم فلور. فلور اول خیلی مهربون بود، ولی بعد از چند وقت روی واقعی اش رو نشون داد.
با یه سری جادو متوجه شدیم که اون یه جادوگر خیلی بدجنسه و فقط برای انجام کاراش به اینجا اومده. پدرم وقتی اینو فهمید فورا مجبورش کرد مادرم رو آزاد کنه و بعد اون رو به یه ماهی تبدیل کرد و تبعیدش کرد به دریاچه کریستال.تا وقتی که کسی اون رو به عنوان ماهی نمیگرفت طلسمش باطل نمیشد. اون خودش رو طعمه کس دیگه ای نکرده تا تو بگیریش تا بتونه از ما انتقام بگیره. حالا دیره. من باید وایسم و باهاش مبارزه کنم. تو با سنگ جادوت برو. زود باش!»

گفتم:«نه! من شما رو تنها نمیذارم.» «فقط برو! نگران من نباش.» رفتم تو اتاقم که یهو دیدم جادوگر اونجاست و همه جا رو بهم ریخته. جادوگر با لحن وحشتناکی گفت:«سلام نینا! از من نترس. من فقط میخوام از تو و خانوادت انتقام بگیرم.» مادرم دوید داخل اتاق و گفت؛«کاری با دخترم نداشته باش.» و بعد به من اشاره کرد که از اتاق برم بیرون.

جادوگر گفت:«من با تو و خانوده ات کار دارم آنا. شما به زودی توی زندان من زندانی میشید.» من سریع سنگ جادوم رو برداشتم و فرار کردم توی حیاط. گفتم:«ای سنگ جادو من و ببر یه جای امن.» چند ثانیه بعد چشمام رو باز کردم و دیدم که توی یه تونلم. همینطوری رفتم جلو که...
ممنون که توی این تست با من همراه بودید. منتظر پارت های بعدی باشید🌹💋🥰
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ببخشید بابت اس 7
هوش مصنوعی بعضی جاها باگ داده
تو تصویر ها آره ولی داستان رو خودم نوشتم😅
میدونم منم تصویرومیگم😂
فرصت؟
باحال بود خوشتان آمد❤