
یا ابلفضل پارت یازده😱 چه زود رسیدم به پارت یازده😂
دیوید منو برد خارج از عمارت. اون که گفت میخواد عمارتو نشونم بده چرا منو برد بیرون؟ گفتم(تو که گفتی میخوای عمارتو نشونم بدی چرا اومدی اینجا؟!) دیوید برگشت رو به من. یه لحظه احساس کردم سرخی چشماش یکم براق شده! اما دیوید سریع چشماشو بست و اونارو مالوند. بعد چشماشو باز کرد و گفت(گفتم بیای بیرون یکم هوا بخوری. تازه... اینجا بیرونش قشنگ تره گفتم اول بیرونشو نشونت بدم! راستی... تا حالا دره شمالی رو از بالا دیدی؟!) با جمله اخرش یه لحظه تعجب کردم! دره شمالی دیگه کجاست؟ پرسیدم(دره شمالی کجاست؟!) دیوید یه لحظه با تعجب نگاهم کرد! بعد گفت(اِ... اهااااا یادم نبود تو نمیدونی! خب راستش اسم این شهر که جن های اتشین توش زندگی میکنن دره شمالیه!) با تعجب به دیوید زل زدم! حالا چرا اسمشو گذاشتن دره شمالی؟ دیوید گفت(خب میخوای اینجا رو از بالا ببینی؟!) گفتم(اره میخوام!) دیوید گفت(پس دنبالم بیا!) و رفت. منم دنبالش رفتم...
دیوید دفت داخل یه تونل. تونل تاریک بود ولی به محض این که دیوید رفت تو روشن شد! یکم جا خوردم. ولی خب اینجا سرزمین جن هاست پس این جور چیزا خیلی عجیب نیست! روی دیوار تونل مشعل هایی بودن که همه جا رو روشن کرده بودن. خیلی قشنگ بود. همین طور داشتیم میرفتیم که رسیدیم به یه پلکان. دیوید از پله ها رفت بالا. منم دنبالش رفتم. پله ها پیچ پیچی بود سرم گیج رفت! یکم بعد رسیدیم به بالای عمارت و با چیزی که دیدم دهنم باز موند!انقد خوشگل بود که اصلا نمیشد توصیفش کرد! نفس عمیقی کشیدم و گفتم(خیلی قشنگه!) دیوید گفت(اره! قشنگه! اما واسه من خاطره بدی رو یاد اوری میکنه!)برگشتم و گفتم(چی؟!) دیوید نفس عمیقی کشید و گفت(وقتی با مادرم اینجا نشسته بودیم... حالش بد شد. سریع رفتم به ویل گفتم. اونم رفت دکتر اورد و از این جور کارا! ولی هیچکدوم فایده ای نداشت! فرداش مادرم مرد!)
وقتی که حرف های دیویدو شنیدم خیلی ناراحت شدم! یعنی مادرمون مرده بود؟! خیلی دلم میخواست گریه کنم! ولی انگار اصلا اشکی نداشتم! یهو یکی جلوم ظاهر شد و من نا خود اگاه افتادم! با تعجب به فرد رو به روم زل زدم. یه پسر بود که مشخص بود خیلی عصبانیه! دیوید گفت(دایان چه م.رگ.ت.ه این چه طرز اومدنه؟!) پسره گفت(ما چهار ساعته داریم اون پایین دنبالتون میگردیم بعد شما دارین اینجا عشق و حال میکنین؟! یعنی چی اخه؟) بعد به من که رو زمین افتاده بودم اشاره کرد و گفت(این دیگه کیه؟! دوست دختر جدیدته؟!) دیوید گفت(م.ر.ض دوست دختر جدید چیه؟! لیاست خواهرمون!) پسره با تعجب زل زد به من. بعد گفت(لیا؟!) بعد اومد پیشم نشست و دستاشو قاب صورتم کرد و گفت(لیا واقعا خودتی؟!) بعد یهو بغلم کرد! انقد محکم.فشارم داد که یه لحظه فکر کردم دنده هام خرد شدن! بعد منو از خودش جدا کرد و گفت(اخرین بار که دیدمت انقد بودی!) و دستاشو به اندازه یه نوزاد کوچولو باز کرد! یعنی من انقد کوچولو بودم؟! پسره بلند شد و دستشو دراز کرد و گفت(بلند شو) دستشو گرفتم و بلند شدم! دیوید گفت(خب دایان... چت بود این طوری اومدی؟)
پسره که ظاهرا اسمش دایان بود گفت(شاه الکساندر اومده) دیوید گفت(میدونم😒) دایان گفت(فردا پاداشاهان اجنه جلسه دارن و همه به یک مهمونی بالماسکه دعوت شدن) دیوید گفت(وای چه خبره چقد مهمونی😒) دایان گفت(منم عاصی شدم😑) اما من مهمونی خیلی دوست داشتم به خصوص بالماسکه!گفتم(وای مهمونی! حالا کِی هست😃) دیوید و دایان با تعجب زل زدن به من! بعد دایان گفت(امشب) گفتم(اِ امشبه! امشب مهمونی دعوتین اون وقت انقد بی ذوقین😐) دیوید گفت(ما بی ذوق نیستیم تو خیلی ذوق کردی!)نفس عمیقی کشیدم و گفتم(حالا هر چی بریم داخل. هوا داره سرد میشه!)
بعد رفتم سمت پله ها. دیوید خیلی عجیب بود! این چیزی بود که الان فهمیدم. از تونل رفتم بیرون. خورشید داشت غروب میکرد. اسمون نارنجی شده بود. خیلی خوشگل بود! لبخندی زدم و رفتم سمت عمارت. وای خدا امشب مهمونی داشتیم! نمیدونم چرا ولی خیلی احساس خوبی نسبت به این مهمونی دارم! به محض این که وارد عمارت شدم جسی جلوم ظاهر شد و گفت(سلام☺) گفتم(سلام خو...) اما نذاشت حرفمو بزنم و گفت(یه لحظه بیا!) و دستمو گرفت و منو دنبال خودش کشید. رفت سمت ویل. ویل داشت با شاه الکساندر صحبت میکرد و حواسش به ما نبود. جسی منتظر موند تا صحبتشون تموم شه. اما مگه تموم میشد😑 بالاخره ویل ما رو دید و گفت(اِ شما این جایین؟ چیزی شده؟) جسی گفت(عمو اتاق لیا کجاست؟!) یه لحظه تعجب کردم. عمو؟! یعنی جسی انقد با پدر من صمیمیه؟! ویل یکم من من کرد. بعد گفت(اِ دیگو میدونه از دیگو بپرس!) جسی گفت باشه!) و بعد منو دنبال خودش کشید.
داشتیم دنبال دیگو میگشتیم ولی پیداش نمیکردیم! جسی گفت(ای بابا پس این دیگو کجاست؟!) یهو صدایی از پشت سرمون گفت(من اینجام!) جسی برگشت و دیگو رو دید. با خوشحالی گفت(اِ اینجایی چهار ساعته دارم دنبالت میگردم!) (خب حالا چی کارم داری؟) جسی گفت(اِ چیزه... اتاق لیا کجاست؟) دیگو گفت(میگم به شرطی که دست لیا رو ول کنی! دستش له شد!) جسی نگاهی به من انداخت و گفت(وای ببخشید!) و بعد دستمو ول کرد. حتما باید بعدا از دیگو تشکر کنم! واقعا! دستم داشت له میشد! دیگو گفت(خب دنبالم بیاین) و رفت. ما هم مثل جوجه دنبالش راه افتادیم!
دیگو جلو یه در مشکی ایستاد و گفت(اینجاست! راستی واسه مهمونی امشب اماده شین!) جسی گفت(باشه) بعد درو باز کرد و منو هل داد تو! خودشم اومد داخل و درو بست! گفتم(امممم خب... الان میخوایم چی کار کنیم؟!) جسی گفت(میخوام کمکت کنم که حافظتو به دست بیاری!) گفتم(چه طوری؟) گفت(با یه ورد! البته این کارو باید دَه شب به محض این که خورشید غروب کرد انجام بدیم. هر شب یه بخش از خاطراتت یادت میاد. فقط یه چیزی رو باید یادت باشه. تا جایی که میتونی نزدیک دیوید نشو. اگرم مجبور شدی طوری رفتار کن که انگار هیچی یادت نیست! چون اون نمیخواد تو حافظتو به دست بیاری!) نفس عمیقی کشیدم و گفتم(باشه!) جسی گفت(حالا دو زانو بشین رو زمین!) نشستم. جسی هم رو به روی من نشست. بعد دستشو گذاشت رو پیشونیم و چشماشو بست. دهنشو باز کرد تا چیزی بگه ولی هنون لحظه یکی در زد
جسی چشماشو باز کرد و گفت(ای خدا این دیگه کیه😑) من بلند شدم و رفتم و درو باز کردم. اونی که پشت در بود خیلی قدش از من بلند تر بود! سرمو اوردم بالا و نگاهم تو یه جفت چشم خاکستری قفل شد! چشماش گیرایی خاصی داشتن!((یا خدا حالا عاشق نشی تو ای هیر و ویری😐)) یهو صدای جسیو شنیدم که گفت(واااااای جک تو کی اومدی؟! سلام خوبی؟!) برگشتم و دیدم جسی دقیقا پشت سر من وایساده. الان فهمیدم که چقد از من بلند تره! جک گفت(اممممم سلام! خوبی لیا؟!) گفتم(ممنون) بعد گفتم(بیا تو) گفت(اِ نه فقط... یه خواهشی ازت دارم!) میخواستم بگم (چی) که یهو جسی گفت(جک یه لحظه بیا!) بعد جک رو هل داد بیرون و خودش هم رفت بیرون و درو بست...
تعجب کردم! یعنی چیزی بود که جسی نمیخواست من بدونم؟! درو باز کردم و رفتم بیرون. دیدم جسی و جک وایسادن یه گوشه دارن باهم پچ پچ میکنن. در واقع جسی داشت پچ پچ میکرد جک گوش میکرد! یه لحظه به جسی حسودیم شد! ولی بعدش به خودم اومدم. اخه چرا باید ححودی کنم مگه جسی چی کاره منه؟ انگار جسی حرفای ناراحت کننده ای زد چون جک با ناراحتی به من نگاه کرد! دوباره اون حس عجیب اومد سراغم! ((بدبخت شدم بچم عاشق شد رفت😐)) اما سریع سرکوبش کردم! جک فقط یه پسر معمولیه همین! در حالی که داشتم با خودم کلنجار میرفتم، دیدم جسی و جک دارن میان طرفم! سعی کردم طوری وانمود کنم که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. جسی گفت(لیا... اِ جک میخواد یه چیزی بهت بگه! با نگاه منتظر به جک خیره شدم. جک گفت(اِ لیا... یه خواهشی ازت داشتم! میشه تو مهمونی امشب همراهم باشی؟!)

خب این پارت هم تموم شد☺اینم جک هست(: بزن بعدی چالش داریم...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیی بودد....هیچی به ذهنم نمیرسه:/
ممنون(:
اشکال نداره😂
داداشییییی من که مردم چرا پارت بعد نمیاد؟😿فقط لطفاً زودی بنویس البته بیشتر روی امتحانات تمرکز کن چون مهمترن😻اما بازم زود پارت 12 رو بنویس
نوشتم تو برسیه
فکر کنم فردا منتشر شه
آخه جونی جون💃💃💃💃انگار دنیا رو بهم دادن حالا امشب کی منو بخوابونه💃
عالی بود داداش👏👏👏
نننننننننهههههههه چرا بمیرن😭😭😭😭😭😭😭😭
ج چ: من از یکی از دوستام خوشم نمیاد ولی چون خیلی بهم کمک کرده باهاش خوبم(چیز دیگه ای به ذهنم نرسید😅)
راستی پارت بعدی داستانم اومد اگه خواستی بخون
ممنون
چون باید بمیرن😊😂
اِ جدی اومد
اومدمممممم🏃🏃🏃🏃🏃
حاجی کجایی😐
بچه ها بسیج شدن پیدات کنن👀😐😂
برو تو تستم ی چیزی بگو اینارو از نگرانی دربیار😐✨🚶😂
یوسف ...
پنج ثانیه فرصت داری بگی کامنتمو چی کار کردی :/
من کامنت دادم !! چرا نیست :/؟
کامنتم کو :( ؟
خیلی خب باشه دوباره میدم :/
عالی بود :)
ج.چ: حقیقت تلخ ...
من کمبود توجه تو خانوادمون دارم :/
چون وسطیم ، نه بزرگم نه کوچیک :/
خب شاید برا شما حقیقت تلخ نباشه ولی برا من هست :/
کامنتتو خوردم😋
از بس که خوشمزه بود😋😂
ممنون(:
خیلی بده میدونم):
گرچه من بچه اخرم و خیلی توجه میشه(شورشو در اوردن😑) ولی میدونم به بچه وسطی ها خیلی کم توجهی میشه):
داداشی داستانم تا پارت 7اومده نمیخونی 😌
جدی اومد
الان میام میخونم
عالی بود داداشی ❤️
وااایییی راستی کی قراره بمیره؟ 😨😢
ممنون اجی
یعنی واقعا انتظار داری داستان خودمو اسپویل کنم😐😂
نه ندارم 😂
راستی داستان جدیدم اومده😐💔
خوشحال میشم بهش سر بزنی😐💔
این از اون قبلی باحال تره😐💔
چه خودشیفته ام😂💔
جدی اومد
اومدممممممممممم🏃🏃🏃🏃🏃
😐💔
همه دنیل و با لیا شیپ می کردن الان لیا عاشق جک شد😂💔
عالی بود :)
چالش : امتحانا مون شروع شده😭💔
اره والا😂😂😂
البته دقیق نمیشه گفت عاشق شده یانه😂
هنوز اول داستانه خیلی چزا معلوم نیست😈😂
جارو ک سهله
کلا یکی باید با خاک انداز منو جمع کنه =/
😐😂جارو ک سهله
کلا یکی باید با خاک انداز منو جمع کنه =/
😐😂🚶🍃✨✨
خاک انداز کفاف نمیده بیا بریم یه جاروبرقی بگیریم هم کارت راحت میشه هم خوب تمیز میشه😐😂جارو ک سهله
کلا یکی باید با خاک انداز منو جمع کنه =/
😐😂🚶🍃
اوکیه 😂😂
ولی چندبار کپی پیست میکنی برادر من؟!😐😂😂
پ ن : چقد دیر دارم ج میدم😐🚶💔
😂😂 راست میگه
دادشی جند تا تست دیگه داری که هنوز منتشر نشده؟؟؟؟
یکی
جمعی از رو مخ ترین های 4
پارت دوازده رو هم میخوام بنویسم